۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

یکی مثل کلینت ایستوود


کلینت ایستوود را دیده اید؟ کارگردان سینما است. قبلا بازیگر بود. فیلمهای وسترن بازی می کرد و طبیعتا یکی در میان در فیلمها می مُرد.حالا دیگر پیر شده است.خیلی پیر.موهایش از سفیدی گذشته و نازک شده اند و دیگر درست حسابی روی سرش را نمی گیرند. پیدا کردن جای صاف روی صورتش غیر ممکن شده است و غرق شده توی چروک ها.خلاصه اینکه اگر ببینی اش اولین سوالی که به ذهنت می آید این است که همین الان چطور سر پایش ایستاده است.چند وقت پیش همینطوری شانسی رفتم روی صفحه اش در سایت IMDB.دیدم برای سال 2012 برنامه ساختن فیلمی را دارد. برایم جالب بود.اینکه اینطور زندگی را خطی بی پایان و صاف ببینی تا بی نهایت تصور کنی.زندگی را اینطوری ببینی تا خلافش ثابت شود. ظهر به دوستی می گفتم به هر حال که یک بار بیشتر خلافش ثابت نمی شود. در مقابلش یاد چند چیز می افتم. یاد مادربزرگم که از وقتی من بچه بودم،یعنی حدود بیست و پنج سال پیش، گاه به گاه می گوید امشب که بخوابم فردا بلند نخواهم شد،می دانم،می دانم.یا کسانی(از جمله خودم در بعضی چیزها) که فکر می کنند وقتش است بازی "پیر بودن" در موضوعی را دربیاورند.شوق از کف می رود و حس می کنند وقتش است شاگردان و نسل بعدی جای ما را بگیرند.

پی نوشت: یک بار دیگر رفتم دیدم.باورتان می شود؟این مرد از 1955 توی کار فیلم بوده!یعنی 55 سال.عجب چیزی است برای خودش.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا برامون...

شب یلدا.بیشترین برانگیختگی احساسی ام در این شب است.راستش می ترسم تنهایی به استقبالش بروم.رتبه دوم را "یک ساعت قبل از تحویل سال" دارد.لحظه هایی را تجربه می کنم که انگار زمان تبدیل به جرم شده است و تصمیم جدی به خفه کردنم دارد.یا بیایید توصیفش کنیم به دیوار و بگوییم دیوارهایی از چهار طرف به سمتم می آیند.خلاصه اینکه دلم می خواد حسابی در این شب دورم شلوغ باشد ولی اشکالش این است که در سیصد و شصت و چهار روز دیگر سال در جهت مخالف این وضعیت قدم بر می دارم.به هر حال دروغ چرا، تنها شبی در سال که تنهایی لذتی ندارد شب یلداست.بهترین آرزو در شب یلداست شادی است و سلامتی.شاد و سلامت.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

اختراع انزوا

1.گاهی حس می کنی این زندگی عجب طول کشیده.گاهی  حس خوبی داری به این زندگی و خوشحالی  ولی فکر می کنی عجب طول کشیده.گاهی هست که چیز چندان بدی در زندگی ات نیست اما خسته ای.برای من این وقتها همان موقعی است که باید یکی دو هفته ای بروم سفر.باید جای دیگری باشم.

2.کسی در چشمان خندانم نگاه می کند و می پرسد چطور می توانی "خوش حال" باشی؟یکی می آید و می گوید پشت همه حرفهایت دلتنگی هست.راستش فکر می کنم آدمهای اطرافم چهره های ترسناکی دارند که به سمتم می آیند تا مرا شبیه خود کنند.تازه با این فرض که هنوز شبیه آنها نشده ام یا بدتر از آنها نباشم.با این فرض که از اول هم شبیه بقیه نبوده ام.چه فرض همه گیری!

3.الان داشتم فکر می کردم راه چاره چیست و فکر کردم دلم می خواهد تنها تر باشم.چه اشکال دارد آدمهایی که آزارم می دهند را کلا نبینم؟یکی قبلا هشدار داده بود تنها شدن یک سراشیبی است.بیشتر فرو می روی و خواسته بود مرا بترساند.خواسته بود مرا بترساند که تو هم بیا مثل ما تنها نباش. بیا و خودت را پرت کن در جمع دیگران. یاد آن صحنه فیلمی افتادم که دیروز دیدم، دو مرد مدام مشروب می دادند بالا و کنار هم نشسته بودند توی ماشین، به هر بهانه الکی می خندیدند و ماشین جلو می رفت. مشروب تمام شد و باید چهره شان را می دیدی!

4.خوب شد این مقاله پل استر را خواندم.لاقل می توانم گوشه ذهنم داشته باشم آن یکی راه نجات هست و می توانم منتظرش باشم. "اختراع انزوا" اسمش بود. هر که دوست داشته باشد می رود می خواند. شاید هم تقصیر خودش باشد. که گفته اند "خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست..."

5.چه با حال. از چه حالی شروع کردم این نوشته را و به چه حالی رسیدم حالا. چه باحال که می شود زندگی را به آن آرامی و خوبی یا به این سنگینی و تلخی دید.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

کمان ابروها

دو روز قبل بود که فیلم "کمان" را از "کیم کی دوک"  را دیدم.فیلمی است شاعرانه پر از گوشه هایی از نفوذ به عمق روح آدمی.گوشه های لوس هم دارد ولی در مجموع کارش را درست انجام داده.برای چند مسئله دوست داشتم ایده هایم را پیدا کنم:

1.جنس رابطه دختر و پیرمرد و چرخشهای آن:پیرمرد در واقع دو دوره کاملا مجزا را در رابطه با دختر تجربه کرد.در دوره اول نگهبان امن دختر بود.درست است که قرار بود با او ازدواج کند اما این ازدواج هم جنس نگهبانی و محافظت از دختر را داشت در مقابل بیگانه هایی که قصد آزار دختر را داشتند.معصومیت و بی چشم داشتی در رابطه این دو دیده می شد.تنها مسئله حمایت عاطفی دو طرفه بود. اما با به میان آمدن رقیب جنسی(پسر جوان) بخش دیگری از روح پیرمرد( روح آدمی) نمایش داده شد.خواهش و حس تصاحب.چیزی که به سرعت اعتماد دختر را از او گرفت.در واقع تنها سرمایه پیرمرد نزد دختر اعتماد(به خیرخواهی) بود آن را در بخش دوم از دست داد.در انتها دختر متوجه شد که این پیرمرد است به او نیاز دارد. و دختر میزان نیروی نیاز عاطفی را در روح پیرمرد لمس کرد.

2.تیرهایی که به نقاشی بودا از کنار دختر زده می شد:به نظرم دختر می تواند نماینده جسمیت و مسائل دنیوی باشد و نقاشی بودا نماینده عالم بالا.این تیر زدن از ورای دختر به معنی عبور و ورای مسائل مادی رفتن برای رسیدن به عالم بالاست. کما اینکه در آخر فیلم وقتی نگاه پیرمرد به دختر عوض شده بود در مورد موفقیت این عبور شک بوجود آمده بود و تنها با سقوط دختر به آب تیر به نقاشی بودا رسید.اینگونه بود که طالع دیگران بر آن دو تجلی می کرد.

3.ازدواج روحانی آخر فیلم:به نظرم نماینده راهی بود که پیرمرد برای نفوذ به قلب دختر طی کرد.اینکه پیرمرد با جذب کردن دوباره اعتماد دختر توانست بار دیگر تیری به سمت او شلیک کند بدون اینکه به جسمیت او آسیب بزند اما در عین حال بکارت او را نیز برداشته بود.این موضوع در واقع نمایش دهنده راهی است که پیرمرد برای رسیدن به وصال با دختر پیموده بود.جذب اعتماد و وصال. و این برداشتن بکارت می توانست نماینده آزادی دختر باشد.به این معنی که دختر با عبور از مرحله به دست آوردن اعتماد، اکنون آزاد بود که با مرد(مردی در قالب آن پسر جوان نمایش داده شده بود) ارتباط برقرار کند.

یک مدت که اصلا این موضوع را درک نکرده بودم و بعدش هم باهاش اساسا مشکل داشتم.شبیه یک جور تظاهر برایم به نظر می رسید.و بعدا از زاویه دیگری برایم قابل قبول شد. همین مسئله کسب اعتماد خانمها را می گویم برای شروع رابطه با آنها.به نظرم میرسد در جامعه ما(یا به استناد این فیلم کلا در فرم شرقی؟)در این موضوع زیاده روی شده است.شبیه یک جور آیین شده.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

یک صبح، یک ظهر و یک عصر در انتهای پاییز

امروز دیرتر آمدم سرکار. نه کار بانکی داشتم و نه از سفر اراک و دانشگاه برگشته بودم. صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. خبر داد باران می آید. منتظرش نبودم. لباسهایم را از روی بند جمع کردم. لباس پوشیدم و رفتیم به باران گردی. این جاده ساحلی عجب جای باحالی است موقع باران. چند جای جاده ساحلی که دلمان خواست ایستادیم و زیر باران قدم زدیم. تمام طول جاده ساحلی را رفتیم و برگشتیم. از آن باران های نم نم و مهربان بود. بعد هم، فلکه راه آهن و حلیم با نون تنوری تازه. فکر می کنم این می تواند تجلی خوشبختی در صورت زندگی اهوازی در یک صبح بارانی باشد.مردی که پشت تنور کار می کرد گفت:"تازه می خواستم یکی دیگه بیارم براتون." بلند شده بودیم تا برویم سر کار خودمان.
در بین این جمله ها شاید معلوم نباشد، کاری که دارم دقیقا آن چیزی نیست که دوست دارم وقتم با آن بگذرد، دقیقا محیطی نیست که دوستش داشته باشم.اما زندگی است دیگر.لا کردار یک چیزی می گیرد تا چیز دیگری بدهد.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

همیشه هم گل و بلبل نیست

اول با خودم فکر کردم من از پر حرفی خوشم نمی آید. برای همین است بعضی محیط ها برایم اینقدر آزار دهنده است. اول فکر کردم حرفهایی که می زنند چیزهایی است که هیچ جذابیتی برایم ندارد برای همین است که تحمل شنیدن آنها را ندارم.بعد نشستم با خودم فکر کردم خودمان هم گاهی زیاد پرحرفی می کنیم و بسیار هم لذت بخش است. پس فقط می ماند محتوای حرفها. اینکه آدم بسیار کم حوصله ای هستم در مورد محیط های ناخوش آیند و حرفهای ناخوش آیند شاید حاصل این همه مدت تنهایی و سرخود زندگی کردن است. ناخوش آیند منظورم حرفهایی است که از آنها لذت نمی برم و استفاده ای برایم ندارند. آخرش این می شود که گاهی آدم در جایی گرفتار می شود که مجبور است ناخوش آیند ها را تحمل کند. و حال، بیشتر از نشنیده گرفتن و جدا کردن خودم راه حلی پیدا نکرده ام.همیشه هم برای مشکلات راه حل های توپ وجود ندارد.لاقل در کوتاه مدت.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

در قطار با بنوئل

این هفته قطار،اراک،قطار،یک فیلم کامل دیدم.فیلم نازارین از لوئیس بنوئل Luis Bunuel - Nazarin
راستش فیلم که تمام شد شوکه شدم.شروع و میانه های فیلم وعده یک فیلم روایی از زندگی قدیسی را می داد. فیلمهایی که زندگی قدیسان مسیحی را روایت کرده اند دوست داشته ام. انگار در روح کلی فیلم همه آنها شباهت های اساسی با هم داشته اند. در واقع بنوئل همان روح حاکم بر آن فیلم ها در این فیلم پیاده سازی کرده است. اما خط شیب پایانی فیلم نشان داد بنوئل حرف دیگری دارد. به نظرم رسید او به نقد حرکت دین اساطیری یا هر گونه حرکت تقدیری پرداخته است. به بیانی دیگر او روایت می کند در بستر ظهور یک قدیس ممکن است اتفاقا قدیسی ظهور نکند، ممکن است انسانی راهش را اشتباه برود و خودش را نابود سازد. این نگاه می تواند چهارچوب متفاوتی باشد برای درک قصه تمام قدیسان. وقتی چنین بستر تصادفی برای ظهور یک قدیس یا قربانی شدن یک انسان قائل باشیم آنگاه شاید به آنجا برسیم که کلیت قضیه برایمان چالش برانگیز باشد.
از هوشندی اش در روایت و طرح ایده خوشم آمد.آرامشش را موقع گفتن حرفش حفظ کرده.

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

من و گوشی باهوشم.

یکی از سبب های خوش حالی من از این جور کارهاست: مدتی بود به ذهنم رسیده بود کاش می شد از گوشی ام به عنوان کنترل از راه دور لپ تاپم استفاده کنم(می دانستم هر دوی آنها بلوتوث و شبکه بی سیم دارند و ارتباط ممکن است) راستش مشکل اصلی وقتی بود که روی کاناپه ام دراز کشیده بودم و کتاب می خواندم و دوست داشتم صدای موسیقی را کم و زیاد کنم یا بروم به آهنگ بعدی. چند بار سعی کردم برنامه آماده ای برای این کار بیابم. ولی جور نشد. دیروز ایده ای به ذهنم رسید و اجرایش کردم. دیشب مثل عقده ای ها چند بار با استفاده از گوشی همینطوری بی خودی آهنگ را عوض کردم و صدا را کم و زیاد کردم و لذتش را بردم. شاید ده سالی می شود از این نوع لذت را تجربه می کنم.هر چند گاهی خیلی دیر به دیر رخ داده.

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مادر بدون پیشوند و پسوند اشک به چشم می آورد



از بعضی چیزها هم نه می شود اینجا نوشت و نه جای دیگر. چیزهایی مثل ارزش مادر در قلب و جان آدم.چیزهایی مثل جای خالی بزرگ او در بودن آدم. این از آن چیزهایی است که نمی شود از آن نوشت. مادر آدم، پدر آدم شاید همان زن و مردی باشند که در هر دوره زندگی ِ خود به طور طبیعی زیسته اند، انتخاب کرده اند، به دست آورده اند ،جلو رفته اند و تو را هم بزرگ کرده اند، بزرگ شده ای. شاید همان آدمهای معمولی باشند که با بقیه فرق اساسی ندارند. درگیر روزمرگی های خود هستند، دستاورد خیلی بزرگی در زندگی خود نداشته اند و جز کم و بیشی از مال دنیا و فرزندانشان چیزی ندارد و نمی شود به کل زندگی آنها کلمه باشکوه را نسبت داد اما برای تو، فارغ از همه اینها پدر و مادر هستند.دو آدم منحصر به فرد و یگانه ای هستند که هرچقدر هم عمر کرده باشی پناه تو هستند،پشتوانه تو هستند، دلگرمی تو هستند.اگر نباشند دنیا جلوی چشمت رنگ قدیم را ندارد. اگر نباشند تنهایی، بدجور تنهایی، یک دنیا آدم هم که اطرافت باشد تنهایی، می ترسی. یک عمر هم که مستقل از آنها بوده باشی ولی نباشند تنها می شوی. مادر ِ آدم نیازی به کلمه شکوه برای توصیف  ندارد، مادر آدم، مادر آدم است.
این متن را فقط برای جواب دادن به خودم نوشتم که افکاری از ذهنم رد شد که بعدا از آنها ترسیدم،از آنها بدم آمد. فقط برای خودم که مادرم را،پدرم را دوست دارم و از آنها مدتهاست که دورم.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

یک شانس بزرگ

یک دلیل دیگر برای اینکه فکر کنم من خانم ها را نمی شناسم این است که نمی فهمم چرا برای خانمها شب عروسی شان اینقدر مهم است.مهم که می گویم فقط یک کلمه است.خب حتما برای مردها هم مهم است.ولی اگر شما هم در محیط کاری با چهل خانم دم بخت و تازه ازدواج کرده باشید به درک عمیقی از این کلمه می رسید. به هر حال حدس می زنم اهمیت شب عروسی در جهان بینی زنانه دریچه بسیار حیاتی و مهمی در شناخت زوایای عمق روح و جان خانمهاست.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

همبازی

می شود اینطوری هم دید. زندگی همان بازی بزرگ و همیشگی است. بهترین رابطه ها بهترین بازی های مشترک هستند. چیزی که یک رابطه را با حال می کند این است که دو نفر با همدیگر خوب در بازی ها کنار بیایند. فرقی هم نمی کند دوست دارند همیشه در یک تیم باشند یا همیشه با هم رقابت کنند. فقط مسئله این است که در بازی های زندگی از همبازی بودن با هم لذت ببرند. بازهایی مثل مهمون بازی،خرید بازی، عشق بازی. وقتی دو نفر همدیگر را در بازی های یکدیگر راه ندهند یا در بازی ها با هم درگیر و تند باشند و حس خوبی به بازی های مشترکشان نداشته باشند، آن وقت است که جدا پای رابطه می لنگد.  با این فرمول، برای داشتن رابطه خوب کافی است بازی های مشترکتان را پیدا کنید.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

پس از خوشبختی

نشنیده ام کسی این سوال را از خودش بپرسد:"اگر روزی (حس)خوشبختی را یافتی با آن چه خواهی کرد؟"نمی دانم چرا این سوال پرسیده نمی شود. شاید اگر به فیلم های سینما(ی هالیوودی) نگاه کنیم جواب این باشد که دراین فیلمها لحظه خوشبخت شدن لحظه پایان فیلم هم هست.ولی برای زندگی ما اینطوری نیست.شاید یک روز را در کنار کسی یا جایی بگذرانی که احساس خوشبختی کنی،شاید شبی تو را سرشار از حس خوشبختی کند. آن وقت چه؟این سوال وقتی مهم تر می شود که بدانیم آدمها وقتی متوجه لحظه های خوب خود می شوند که به پایان آن لحظه ها رسیده اند یا رو به پایانند. آن موقع است که آدمها به این سوال با اعمال بعدی شان جواب می دهند. کودکان برای به دست آوردن لحظه های خوبشان گریه می کنند و پا بر زمین می کوبند. ما چه می کنیم؟در این سالها بارها با این موقعیت روبرو شده ام.دوست دارم جوابم به این سوال را از پس سالها ارتقا دهم. جوابی هوشمندانه تر،روشن تر.
پی نوشت: فعلا دلتنگم باز...
پی نوشت 2:این شعر چقدر نازه الان:
خيام اگر ز باده مستي، خوش باش
با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش
چون عاقبت كار جهان نيستي ست
انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

کتاب چهره و نکته ها

من نمی دونستم و شاید کمتر کسی بدونه!میشه چند تا کار برای بهبود زندگی مجازی محدود شدمون در فیس بوک انجام داد.این  سه تا رو اجالتا ببینم می دونستید؟
1.وقتی یک ایمیل به شما میرسه که یکی از دوستانتون کامنت زده می تونید همون ایمیل رو reply کنید و جواب کامنت رو بنویسید و بفرستید.خودش به طور خودکار میره میشینه زیر اون کامنت دوستتون.
2.خیلی از اتفاقاتی که توی فیس بوک برای شما می افته در Notification میاد.اگه برید توی نمایش همه Notification ها اونجا می تونید آدرس فیدش رو بگیرید.این آدرس فید رو به سایتی مثل Feedburner.com بدید و یک آدرس جدید فید بگیرید و یا از گوگل ریدر استفاده کنید. حالا می تونید بدون ورود به فیس بوک از اتفاقات مربوط به خودتون مطلع بشید.
3.می تونید توی وضعیتی که می نویسید با گذاشتن علامت @ اسم یک نفر رو بیارید.

از جای دیگر....*

اخلاق بردگی و اخلاق اربابی

کارل گوستاو یونگ (روانشناس شهير سويسي و از شاگردان معروف فرويد كه در بحث ناخود آگاه جمعي از هم جدا شدند) فکر می کند که اخلاق دو جور است : اخلاق بردگی و اخلاق اربابی.



اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که می گوید در مهمانی ها و جمع فامیل لبخند بزن، اگر عصبانی می شوی ، خوددار باش و فریاد نزن ، وقتی دخترعمویت بچه دار می شود برایش کادو ببر،وقتی دوستت ازدواج می کند بهش تبریک بگو ، وقتی از همکارت خوشت نمی آید ، این را مستقیم بهش حالی نکن،برای این که دوستت ، همسرت ، برادرت ناراحت نشوند خودت را ،عقاید و احساساتت را سانسور کن ، برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان ، لباسی را که دوست داری نپوش ،اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بُکُش و به خاک بسپار، فداکار، مهربان ، صبور، متعهد ، خوش برخورد و خلاصه ، همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش...

اما اخلاق اربابی ، کاملا متفاوت است.افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی ، آدم هایی هستند که به بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس وهمسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف می کنند. البته وجدان شخصی این افراد ، مستقل ، بالغ ، صادق و سالم است ، اهل ماست مالی و لاپوشانی نیست ، صریح و بی پرده است و با هیچکس ، حتی خودشان تعارف ندارد. بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان، رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست.



برای توده هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند ، اخلاق اربابی ، گاه زیبا و تحسین برانگیز ، گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم است.



یونگ می گوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس می دهند. آنها به رضایت درونی می رسند ولی همیشه برای اطرفیانشان ، دور از دسترس و غیرقابل درک باقی می مانند
http://www.google.com/reader/item/tag:google.com,2005:reader/item/dbb59a95b3cf9bbc
* از جای دیگر مطالبی است که در وب می خوانم و مفید به نظرم می رسند.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

چند نفر سکوت

این بار در قطار، در رفت و برگشت، هر دو، چهار مسافر در کوپه بودند که کمترین حرف را برای هم داشتند.موقع رفت، دو جوان پایین نشسته بودند. یکی بالا خواب بود. پایینی ها صدای سیستم پخش فیلم را تا آخر زیاد کرده بودند و هیچ ککشان نمی گزید که کسی آن بالا خواب است.موقع برگشت سه آدم میان سال و مسن توی کوپه بودند که وارد شدم. دو تای آنها که تختهای بالا رفته بود روزنامه می خواندند و پایینی توی جایش بند نبود، می خوابید،می نشست،می رفت بیرون و برمی گشت.سیستم پخش فیلم برای خودش روشن بود با صدای متوسط.مطمئن نبودم کسی نگاه می کرد یا نه. این بار سفر را سکوت سنگین در سر وصداهای کر کننده و تقریبا بیهوده - با آن فیلمهای چرت و پرتی که پخش می کند و صدای خود قطار - گرفته بود.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

رنج دیدن

به نظرم آنچه انسان را امروز رنج می دهد بودنِ الگوهای ایده آل در ذهن اوست. نسبت به گذشتهء تاریخ بشر که در روستای کوچکش همه شبیه او بودند، انسان امروز دچار رنج بزرگی شده است. رنج مقایسه کردن شرایط خود با بهترین شرایطی که در ذهنش وجود دارد،تصویری که از زیر بستر رسانه ها به او رسیده و کارکرد ناخودآگاه ذهنش مقایسه کردن آنها با شرایط خود است. آمار وحشتناکی دیدم از اینکه در آمریکا هر سال دویست میلیون نسخه داروی ضد افسردگی تجویز می شود.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

قافیه های شعر زندگی

این روزها دلم حال میاد به خوندن یا یادآوری شعرهایی در ذهنم،مثل این یکی:
جان خوکان و سگان از هم جداست    متحد جانهای شیران خداست
یا این یکی:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست    راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
این روزها احساس خوشوقتی می کنم وقتی که روی کاناپه ام دراز می کشتم و چند صفحه ای از کتابی را که دوستش دارم می خوانم.شاید همه شان به خاطر این باشد که این اواخر هر هفته 24 ساعت درسفرم. به جایی ششصد کیلومتر آنطرف تر می روم و برمی گردم.اینطوری می شود که خانه بودن،آرام بودن،قافیه های هر بیت شعر جگرت را حال می آورد.

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

روی دیوارهایم...

دروغ چرا!امروز داشتم با سرعت تمام میومدم سرکار.ساعت 8:30 از قطار پیاده شدم.سریع تاکسی گرفتم برای خونه.حمام،صبحانه،تعویض لباس و پریدم توی ماشینم به سمت شرکت. درست وقتی میدون یکی مونده به آخر رو رد کردم دیدم سرعتم رسیده به هشتاد و پنج و بادی تند از کنار و جلو به ماشین می زد. صدای باد، بلند شده بود. یه لحظه وقتی باد زد توی صورتم تنم و دلم لرزید، فکر کردم من چقدر تنهام، اگه همینجا ماشین چپ کنه چه کسی و چه موقع خواهد فهمید؟ راستش حس لذت هم داشتم. داشتم فکر می کردم بیام اینجا بنویسم تمام این حسها را. ولی بعدش فکر کردم شاید یکی بهم بگه بابا تو چقدر مشغول خودتی!فکر کردی تنها تنهای دنیا خودتی؟ خب بعدش گفتم باشه نمی نویسم. ولی همین الان این شعره رو دیدم و فکر کردم بخش بزرگی از حسم رو انتقال میده:
غ...

غاری یک نفره ام

در طبقه ی دوم آپارتمانی

در محله ای شلوغ

صبح ها

بیرون می زنم از خودم

دنبال کوهی

که جا برای غاری یک نفره داشته باشد

شب ها

بر می گردم به خودم

آتش روشن می کنم

و روی دیواره هایم

طرحی می کشم

از معشوقه ای

که ندارم

http://varan.blogfa.com/post-226.aspx

پی نوشت:راستش چند روزی هم هست دارم به این فکر می کنم کاش می شد با یکی دیگه زندگی می کردم با همه مزایایی که الان،تنهایی، دارم!خب مسلما نمیشه!؟!
پی نوشت2:خواستم شعر رو عوض نکنم و گرنه بعضی جاهاش در مورد من نیست.راستش این روزها حسم اینه که به جای طرح معشوقه نداشته کشیدن گاه به گاه وسوسه میشم عکس یکی رو بزرگتر پرینت کنم بزنم دیوار و گاهی نگاهش کنم!


۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

کمی صبر کن دیوونه

می دانی!این چند روزه ایده تازه ای به ذهنم رسیده! اینکه می شود اینطوری هم دید: همه زندگی را فدای نوشتن بکنی دیوانگی کرده ای!همه زندگی ات را فدای تحقیق دانش کنی دیوانگی کرده ای!همه زندگی ات را فدای عشقت کنی دیوانگی کرده ای!زندگی ات را فدای چیز خاصی نکنی و از همه چیز کمی برداری دیوانگی کرده ای(هیچ چیز را درست درمان تمام نمی کنی) جهان پر فرصت امروز سراسر دیوانگی شده است.
تراژدی اش این است که چون جهان ما همچین جهانی شده عجیب مردم راحت تصمیم می گیرند از جایشان جُنب نخورند تا دیوانگی نکرده باشند. دنیا پر شده از عاقلها. دیوانه ها هم یکی یکی مثل برگ خزان می ریزند روی زمین عاقل ها. کمی در دیوانگی حوصله کلی برای خودت کسی خواهی شد!

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

از جای دیگر....*

...
بیشترین تعداد ازدواج ثبت شده مربوط به مردان در گروه سنی 20 تا 24 سال با زنان 15 تا 19 ساله است که رقمی بالغ بر 92 هزار و 500 واقعه است.
...
بیشترین طلاق ثبت شده طی این مدت برای مردان در گروه سنی 25 تا 29 سال با رقم 18 هزار و 439 و برای زنان در گروه سنی 20 تا 24 سال با رقم 16 هزار و 426 نفر است.
...
http://www.ksabz.net/userslinks.aspx?id=39478


نوشتن و خط زدن، ننوشتن نیست
http://kodoiin.blogspot.com/2010/04/533.html


هر روز از این مسیر بر می گردم
از  رفتن  ناگزیر  بر  می  گردم
تو شام بخور بخواب تنهایی جان!
من مثل همیشه دیر بر می گردم
http://varan.blogfa.com/post-225.aspx

* از جای دیگر مطالبی است که در وب می خوانم و مفید به نظرم می رسند.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

چند قطره آب-2


عدالت خداوندی یا سهم ما از زندگی

حالم این روزها چندان خوب نیست. دلائلش زیاد است که  شاید همه شان را بشود به طور موقت و برای چند ماه با یک هفته رها شدن از همه آن چیزها حل کرد، رفتن. حل کردن دائمی همه هم که فقط مرگ می تواند باشد. دیروز هم روز پر فکر و خیالی بود:
1.دیروز صبح داشتم فکر می کردم نکند داشتن سرپر خیال و آشفته و از دست دادن مدام خیال خوش ویژگی این دوره است. انگار همه آدمهای در آستانه دهه چهارم دلیلی بزرگ یا کوچک پیدا می کنند تا فکر کنند چقدر مشغول هستند یا چقدر آشفته اند یا چقدر همه چیز به هم ریخته است. از خودم شروع شد. دیروز صبح به خودم گیر داده بودم آخه تو چه مرض بزرگی الان توی زندگیت داری که به این حسها گرفتار شده ای؟آدم اگر بخواهد مرض را جور می کند.
2.دیروز عصر بحث جالبی داشتم با دوستم در مورد عدالت خداوندی(اگر خدا را بخواهیم بی خیال شویم همان سهم ما از روزگار و هستی)بعد از مدتها، از این جور بحث های نظری-فلسفی داشتم و با تمام انرژی در آن شرکت کردم. شاید این هم ویژگی خاص این دوره است:در به در دنبال بحثهایی هستم که اینطوری مرا گرم کنند. شاید ویژگی این دوره است که حرفهای گذشته دیگر تو را گرم نمی کنند و حرفهای تازه ات را هم هنوز نیافته ای. خوش به حال کسانی که در حلقه های افلاطونی سر گرمی داشته اند. اما درد این است که این روزها محیطم را از همه طرف آدمهایی گرفته اند که بودنشان، حرفهایشان، دنیایی که می سازند جذابتی ندارد.
3.غر زدن بس است. این لعنتی "enjoying life" اگر در وجودم باز گرم شود کمتر امور زندگی خسته ام می کنند و نفسم را می گیرند.("No man is a failure who is enjoying life."William Feather)

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

سهم ما از خاطره هامان

1.پارسال در چنین روزی یکی از عزیز ترین دیدارهای زندگی ام را در کافی شاپ هتل نادری اهواز تجربه کردم.دوست داشتم بعد از گذشت دقیقا یک سال همانجا،همان صندلی و همان میز،آن دیدار را تجدید کنم. کافی شاپ هتل نادری تا اطلاع ثانوی تعطیل شده است.
2.برای سالها،حداقل این هفت یا هشت سال اخیر چند دیدار خاطره انگیز در رستوران "ریور سایت" اهواز داشته ام. مدتی است این رستوران را تخریب کرده اند و امروز کوچکترین نشانی از آن جای قدیمی نیست.
3.یکی از تصویر های دوران کودکی ام این است که مادرم مرا می برد به پارک کنار پل نادری،کنار رودخانه و بعد پای پیاده برمی گشتیم تا ابتدای نادری و از بازار کاوه خریدش را می کرد و بعد خانه.حالا پارک کنار پل نادری خراب شده و یک باریکه کم هویت از آن مانده.
امروز داشتم فکر می کردم چقدر برای مردم این شهر حفظ فضاهایی که در آن تاریخ دارند بی اهمیت است.شاید برای همین است که اینجا اثر تاریخی سخت پیدا می کنی.دوست ندارم منفی باف باشم یا چسبیده به گذشته.مثلا اگر پارک زیر پل نادری خراب شد جاده تقریبا دوست داشتنی در امتداد رودخانه به جایش ساخته شده.ولی به هر حال امشب دلم سوخت برای کافی شاپ هتل نادری که دیگر نبود و خاطره زیبایی که آنجا دارم نشد تجدید شود.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

بلیط های تازه

این روزها به این فکر می کنم که آیا دلیل "بودن" و "حرکت کردن" در جامعه ما به کل در حال عوض شدن نیست؟یا نمی تواند باشد؟ یک روزگاری، نه چندان دور برای تاریخ، بود که مردم همه مجبور بودند تمام روز را صرف کنند تا فقط سیر شوند یا نیازهای اولیه را برآورده کنند. واقعیتش من یکی دو هفته قبل از اینکه مدرکم به دستم برسد یک کار رسمی و دائمی و حقوق ثابت داشتم (به علاوه اینکه از ماهها قبلش ،نه چندان سخت پول در می آوردم.) برای همین هیچ وقت پیش نیامده که حس کنم ای وای حساب بانکی ام برای زندگی روزانه ام پول کم دارد، حالا چه خاکی به سر کنم؟شاید اگر دوره ای از نداری را طی می کردم پول در آوردن و ارزش درآمد در ذهنم پر رنگ تر بود. ولی حالا پول در آوردن برایم اصلا چیز ارضا کننده ای نیست. پول زیاد کسی را ناراحت نمی کند ولی فکر کردن به اینکه مثلا حاصل تمام عمرم یک میلیارد پول شود حالم را بد می کند.
حالا چی شد به این فکر ها افتادم؟ راستش داشتم به چند نفری در محیط اطرافم نگاه می کردم. داشتم فکر می کردم آیا هنوز به این بحران نرسیده اند که: "تمام عمرم را برای هر روز پول در آوردن بیشتر محض صرف کردم، که چه؟" آیا اصلا همه آدمها می توانند چنین سوالی را حس کنند یا هنوز اغلب آدمهای اینجا بدجور به تاریخ نداری های خود و ولع پول داشتن چسبیده اند؟
یک چیز دیگر هم بود.فارغ از مشکل تابعیت با بزرگی آشنا شدم که تمام سرمایه اش برای تصمیم زندگی در کشور دیگر پول خرید بلیط سفر بود. همه ما پول خرید این بلیط ها را داریم ولی من یکی که به این راحتی نمی توانم همچین تصمیمی بگیرم. برای رفتن به همین تهران خودمان هم باید سرمایه درست حسابی اول جمع کنم.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

داور ما و سکویش



2.دوباره رفتم و برگشتم. اراک و دانشگاه را می گویم. دنبال استادی برای گرفتن پایان نامه بودم. همه مشغول بودند. انگار یک جور مسابقه است که همه بالا و بالاتر روند و از تکرار بقیه بودن خارج شوند. فکر نمی کنم قضیه اینطوری باشد. یعنی وقتی می گویی مسابقه پس حتما داوری هست و سکویی و یک نفر که آن بالا می رود.ولی همچین چیزی نیست. هر کس دارد زندگی خودش را می کند.برخی حال خوبی دارند و برخی بدحال ترند.همین.دیروز بعد از ظهر زیر آسمان تمام ابری اراک و باد تندی که توی درختها می زد،غروب و صدای جیرجیرکها، سکوتِ رفتن دانشجوها، کمی قدم زدم."چند دقیقه"ء خوبی بود.
1.برایم جالب است دانستن اینکه انگیزه هر آدم بخصوصی از هر روز بیدار شدن،هر روز سرکار آمدن،هر گفتگو با دوستش،هر قدمی که برمی دارد چیست؟ اگر فرض کنیم آدمها برای هر کوچکترین کاری که انجام می دهند هدفی دارند و انگیزه هایی، آنوقت فکر کردن به همه آنها کنار هم شاید گیج کننده باشد. ولی فکر کردن به اینکه غیر از این هم باشد نا امید کننده است.فکر کردن به اینکه در جهانی زندگی می کنیم که آدمها چیز خاصی از خودشان و روزگار نمی خواهند و در بی خبری پیر می شوند دل آدم را می سوزاند.
0.دیشب توی قطار با پیرمرد چاقی همسفر بودم.پیرمردی با چهره پر از چاله و دماغی باد کرده و چشمهایی قرمز پشت عینک.با آن یکی هم کوپه ای از هر دری سخن می گفتند. در میان حرفها به هر کجا سرک می کشیدند، پیرمرد ما چند اسم می گفت. اسم معاون و رئیس آن سازمان و محل. داشتم فکر می کردم این هم می تواند برنامه ای برای تمام یک زندگی باشد، داشتن آشنا و اسمی در هر جا. کلی وقت خواهد گرفت از آدم.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

روزنگار*:

احمدي نژاد:بايد به جايي برسيم كه وقتي اراده كرديم در كره مريخ باشيم يا در يك كهكشان ديگر.
اسامی تيم ملی برزيل برای دیدار با ایران اعلام شد.
رشد نرخ ارز همچنان ادامه دارد/ نگرانی از اعتراض های اقتصادی.
نورمن ویزدوم ، از ستارگان کمدی دهه پنجاه در سن 95 سالگی درگذشت.

*روزنگار تک جمله هایی هستند که می خوانم و می شنوم.لزوما صحت ندارند یا اعتقاد شخصی من نیستند.فقط هدف ثبت به عنوان روزنگاری و یادگار دورانها است در این روزگار ِ با دور تند.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

سرگرم کنندگی،به همین سادگی به همین خوشمزگی

1.دیروز بعد از مدتها به سایت "ویکی-چطور" سری زدم.مطلب جالبی(همینی که لینکش رو گذاشتم پایین)دیدم."چگونه دختری را خندان کنید".مقداری از محتوای آن را خواندم.احساس کردم جوری از یکسان سازی را نتیجه می دهد.انگار همه برای داشتن رابطه خوب و پایدار باید آدم بامزه ای باشند که مدام طرف مقابلشان را می خنداندند و شاد می کنند.حالا شاید دو نفر با مدام عزا دار بودن با هم کنار آمدند.حالا شاید دو نفر پیدا شدند دلشان خواست همینطوری که دارند توی سر و کله هم می زنند رابطه را ادامه بدهند.
2.از خودم می پرسم که چند درصد از جفتهایی که اطرافت می بینی برای هم آدمهای سرگرم کننده و شیرینی هستند؟چند درصد از زوج های اطرافت مصمم هستند تا طرف مقابل خود را شاد نگه دارند؟چرا این ویژگی در دوستی ها بسیار بسیار بیشتر دیده می شود؟
پی نوشت:همین الان یاد یکی از دوستانم افتادم که ویژگی مربوط به 2 را داشت.مدتی است او را ندیده ام.اگر هنوز همانطور است از این لحاظ قابل تحسین است به نظرم.

http://www.wikihow.com/Make-a-Girl-Laugh

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

نامگذاری هفته در کشور من

"هفته داستان نویسی" نامی بود که در ابتدای این هفته روی آن گذاشتم.خوب برگزار شد و تقریبا به هدفم رسیدم.تمرکز خوبی داشتم و کار خوب پیش رفت.پنج روز متمرکز روی داستان.سه یا چهار سال پیش نگرانی ام این بود که نمی توانم خودم را مجبور کنم به نشستن پشت میز برای داستانی و جلو بروم. حدود شش ماه پیش به ذهنم رسید روشهای عملی برای ایجاد حال داستان نویسی در خود پیدا کنم و در موردش ایده هایی نوشتم.خوشحالم که لاقل این هفته توانستم از همان روشها استفاده کنم.امروز داشتم به رابطه ارائه کار خوب و این روش مدیریت شده ایجاد حال داستان نویسی فکر می کردم.فکر می کنم چیزهایی که در مورد نبوغ آنی و لحظه نزول داستان بر داستان نویس می گویند افسانه است.باید بهترین تلاشت را کنی و در نهایت گاهی خوب می شود و گاهی بد...
شکایت:گاهی فکر می کنم در داستان نویسی هم آن عمق و جدیتی که لازم است ندارم.باید به درمانهای آسانگیری فکر کنم...

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

پولیکا-2


محمود پاک نیت

یه دوست خوب دارم که همیشه بهم میگه:"هر آدمی به نیتش." جدی نگیرید ولی منظورش اینه که من نیت درست حسابی و صادقانه ای از حرفهایی که بهش می زنم ندارم.حالا بگذریم، الان داشتم فکر می کردم گاهی ما عجیب، درستی و لذت یک کار رو به خاطر نیتهای غلط خراب می کنیم. خدا وکیلی این کشف و اصلاح نیت یکی از مهارتهای لازم زندگی است. تصور کنید کاری که واقعا برای خودتان لذت بخش است را انجام دهید اما در واقع برای کم نیاوردن از یک دوست یا پز دادن به کسی یا حتی پز دادن به خود آن کار را کرده اید.شک ندارم که کمترین لذت را خواهید برد و فقط احساس حسرت خواهید داشت.روش من این است که برای شروع هر کار(که مشکوک به دچار بودن به این وضعیت است) از خودم می پرسم خدا وکیلی هدفت چیه از انجام اینکار؟خلاصه این قضیه پاک کردن نیت رو جدی بگیرید، زندگی ها بر باد داده!

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

یک گفتگو در بیگ بنگ

1.خیلی جالب است.آیا شما کسی را در محیط اطراف خود می شناسید که از اینکه بسیار با وجدان و با انرژی در شغلش کار می کند و تمام انرژی و تمرکزش روی کار است افتخار کند؟
2.عدم جدیت و یا تنبلی و یا کندی در عمل چیز اصلا عجیبی نیست ها.اتفاقا خیلی بی تعارف و خجالت باید بپذیریم اغلب ما(تقریبا همه ما) درگیر آن هستیم.
3.اینکه فکر کنی من با بقیه فرق دارم، من را جور دیگر می شود دید، من چیزی بیشتر از بقیه می توانم باشم همه به نشانه های عینی نیاز دارند. بد نیست گاهی آدم به دیگران نگاه کند و ببیند آنها چطور خودشان و دنیا را نگاه می کنند. تا حالا با کسی دیدار نکرده ام که فکر نکند من یه چیز دیگه ام ها!!!البته غیر از خودم که دیروز از خواب ظهر بیدار شدم و بلافاصله فکر کردم من همیشه یک آدم با هوش کاملا معمولی بوده ام!(تحت تاثیر سریال Big Band theory  هستم.)

پی نوشت:چند روزی است فکر می کنم سریال Big Band Theory برای کسانی کاملا لذت بخش است که روزگاری توهم این را داشته اند که در عالم هوش و معلومات برای خود کسی هستند.(نه برای کسانی که الان فکر می کنند هستند یا برای آنها که فکر می کنند هرگز نبوده اند.)

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

وقتی همه کذابیم

یکی از نشانه های جالب،قابل تامل و شایعی که در خودم و آدمهای اطرافم می بینم نوعی از مکانیزم تکذیب است.اینکه آدم با شکلی از تعصب به یک ایده و یا عملکرد بچسبد ولی در واقع نقطه مقابل آن را خواهان است. در واقع میزان تعصب یا جدیت او از میزان ترسش از روبرو شدن با آن چیز دیگر است.چند نمونه:
1.خب راستش گاهی به شکل وجودی بعضی از آدمها، علایقشان و نوع رابطه شان با هم بدجور حس بدی دارم. مثل کسانی که سریالهای خانوادگی را دنبال می کنند یا خانمهایی که شوهر خود را مجبور به کاری(خصوصا چیزی مثل بچه دار شدن) می کنند. به آدمهایی که مشغول بازی های کامپیوتری هستند. داشتم فکر می کردم شاید دلیل ریشه ای ترش این باشد که من دچار نوعی از حسودی هستم که چرا نمی توانم در درون دنیای آنها قرار بگیرم و جزیی از آن باشم و از آن لذت ببرم و به آن مشغول باشم.تمام آن حس بد در واقع از جدا افتادگی خودم است نه از نقد رفتار آنها.

2.چند روز پیش در یکی از آشنایان رفتار جالبی دیدم.در حین حرفها با نوعی از افتخار و تعصب از اینکه مجردها از رابطه جنسی محرومند و با تاهل این امکان کاملا در دسترس است(البته با جملاتی تقریبا غیر مستقیم) سخن گفت.بعدا به آن فکر کردم: می تواند ریشه همچین رفتاری این باشد که آن آدم در مورد تمام وضعیتی که در دنیای متاهلی در آن قرار گرفته دچار سردرگمی است و برای همین از بزرگترین دلیلی که برایش رابطه زناشویی را شروع کرده با حرارت دفاع می کند. حتی در کل می توان حدس زد در چنین موقعیتی آن دلیل اولیه حالا چندان معتبر نباشد اما دست آویز دیگری نیز حس نمی شود.

3.دوباره خودم، والبته خیلی ها، که در موقعیتی که در واقع کاملا آزاد هستند که خیلی کارها کنند،خود را مجبور به کار مشخصی می بینم.گاهی حس می کنم برایم در زندگی یک مسیر نجات بخش بیشتر نیست. آیا این راهی پنهان برای رهایی  و غلبه بر تمام ترسهای روبرویی با آیندهء مبهم نیست؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

ساعتها

2.امروز راهی اراک هستم تا سمینار 2 واحدی خود را در کارشناسی ارشد ارائه دهم.دلم کمی آشوب است.
1.امروز صبح مستندی را که دوست یکی از دوستان در مورد منوچهر آتشی ساخته و در بی بی سی نمایش داده شد،دیدم.کار خوب و تمیزی بود.می دانم که سازنده این کار که خود شاعر است در واقع از شهری کوچک(شاید روستا) اطراف بوشهر بلند شده و اکنون فرانسه است برای ادامه کارش.
0.امروز بخشهایی از افسانه سیزیف که در واقع مجموعه مقالاتی از آلبر کامو است خواندم.بحثی است در مورد پوچی و جوانب مختلف آن در هستی بشر.
از صبح فکرم مشغول شده به محتوای زندگی ام.داشتم به این فکر می کردم که دیدن گامهای بزرگ دیگران،دیدن آدمهای بزرگ،دیدن پوچی ها، گمشدگی ها، آروزهای بزرگ،کاستی ها، گزینه هایی که آنها را انتخاب نکردیم، همه و همه هستند. مشغول شدن مطلق به هیچ کدام نجات بخش نیست. در نهایت باید از خودمان دو سوال بپرسیم مدام. آخر ِ این "زندگی ِ یک باره" می خواهی چه بشوی؟ همین لحظه،همین یک ساعت آینده بهترین کاری که در آن راه می توانی بکنی چیست؟ ما چیزهای بزرگ، دستاوردهای بزرگ را هیچگاه نمی بازیم، ما مدام داریم ساعتها را می بازیم. راه رسیدن به آرامش جمع کردن هوشمندانه همین ساعتهاست.

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

سر سوزنی بین کفر و ایمان عشقی

راستش این از آن چیزهایی است که نمی شود با کلمات حق مطلب را برایش ادا کرد. مدتی است فکر می کنم و به وضوح می بینم داشتن یک رابطه عاطفی خوب چقدر وابسته به خواست آگاهانه ما است. شاید در قدم اول لازم باشد یکجور همنوایی روحی وجود داشته باشد. اما حتی کشف و شکوفایی همین همنوایی هم وابسته به خواست خود ماست. خیلی راحت اگر حواست نباشد رابطه می تواند روزهای خوبش را پشت سر بگذارد و چیزی نه چندان دوست داشتنی شود و چقدر راحت می شود با کمی آگاهی به خودت، محیط و خواستهای دو طرف، یک رابطه را در وضعیت خوبش ادامه داد.هنر این نیست که روزهای اول خوبی داشته باشید، هنر این است که روزهای خوبتان بیش از اینها ادامه داشته باشد و این خدا وکیلی قابلیتهایی در دو طرف می خواهد، قابلیتهایی که هر رابطه ای را نجات می دهند.در نهایت فکر می کنم رابطه خوب و شیرین، بیچاره!، چیز زیادی از ما نمی خواهد،این ما هستیم که چیزهای کوچکی را نمی بینیم و چند قدم جلوتر دل و فکرمان را دغدغه های خیلی بزرگتر از سر ناکاهی ها پر می کند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

معرفت حاصل از تکنولوژی

منابع معرفتی توزیع شده امروز به قدر کافی توسعه پیدا کرده اند.شاید وقت آن باشد که بشر روشهایی برای باز جمع کردن و ارائه معنی دار آنها پیدا کند.تکنولوژی اطلاعات می تواند نقش جادوگرانه ای در این میان بازی کند.این اتفاق می تواند قدم بعدی در فرایند جهانی سازی باشد. فرایندی که با جهانی سازی سوالات آغاز شد. شاید امروز نوبت باز جمع کردن متمرکز و کارای پاسخ های جهانی است.

لینک مرتبط:http://www.ocwconsortium.org

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

تزریق

1.این روزها به این فکر می کنم چه اتفاقی دارد برای ذهن ما می افتد.به نظرم می رسد در یک جور عدم قطعیت حاصل از ورودی زیاد ذهن، نگاه به همه چیز نسبی شده است و غیر قطعی.در مورد نگاه مذهبی خصوصا.داشتم فکر می کردم اگر بپذیریم این اتفاق حاصل رسانه هاست چه می شود با آنها کرد؟
2.نمی توانم با این ویژگی محیطم کنار بیایم که همه چیز را به عادت تبدیل می کند و رسم.برای عید نوروز شوق دارم که به همه تبریک بگویم و از طراحی یک متن اس ام اس دلچسبم برای این کار استفاده می کنم.اما وقتی میبینم به هر مناسبتی عده ای از این اس ام اس ها(آن هم کپی همدیگر و غیر خلاق)استفاده می کنند و به نظر می رسد برایشان یک جور وظیفه یا رسم شده است از خودم می پرسم چرا؟
3.فیلم Inception  را دیدم.اگر دیده باشید یک ایده بسیار شجاعانه که بیشتر شبیه یک خواب غیر ممکن است پیاده سازی کرده است. اینکه کریستوفر نولان آدمی است با این همه شجاعت برای پیاده سازی ایده های متفاوت(آن هم با کیفیت خوب) تحسینم را برمی انگیزد.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

خاطره ها تا کجا دوام می آورند؟

خیلی از ما گاهی از خودمان می پرسیم چه بر سر حسهای ما می آید. روزگاری آدمی خیلی محبوبمان بوده و امروز هیچ حسی به او نداریم. روزگاری خواهان لحظات کنار او بودن بوده ایم و امروز از او فراری هستیم. دیشب داشتم فکر می کردم می تواند یک دلیل ساده داشته باشد. میزان محبوبیت هر کس برای ما نسبت مستقیم دارد با تعداد لحظات خوبی که با او داریم. جای تعجب نیست اگر روزگاری بود پر از لحظات خوب و لذت بخش با کسی و فکر می کردیم چقدر دوستش داریم و شاید به روزگاری رسیده ایم که لحظات خوبمان با او کمتر شده اند و حس می کنیم علاقه قدیم را به او نداریم. در این حرف کلی نکته هایی هست مثل قدرت خاطره در انسان، یا تفاوت های تعریف لحظه خوب و لذت در نگاههای مختلف.

پی نوشت:یادم رفت این فضولی در کار بقیه را بگویم : چقدر بد است که بعضی از جفتها فراموش کرده اند برای همدیگر لحظه های خوب(آن هم زیاد و در حد یک ضیافت)بسازند. یادشان نیست حسهای خوبش؟ یادش رفته وقتی نامزد بودند؟ اشکال ندارد،تابلو شد منظورم زن و شوهرها بود!

سیم خم شده-3


۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

یک اکتشاف کاملا مردانه

گاهی فکر می کردم چرا بعضی(اغلب قریب به اتفاق) مردها رو که می بینی، حتی اگه برای خودشون خیلی جاها(شغل یا بین دوستان یا هر جا) کسی باشند و عقل کل، وقتی کنار زنی زندگی می کنند به نظر می رسد مقهور فکر و برنامه ریزی خانم می شوند. الان فکر می کردم شاید دلیلش این باشه که زنها دارای هزار جور مسئله و ملاحظه و نکته در تصمیم گیری و عقل ورزی هستند که اگر مسئله، یک انتخاب برای امری مشترک باشد لحاظ کردن همه آنها کنار هم برای یک مرد کاملا غیر ممکن است و فقط از خودِ همان زن برمی آید. به نظر می رسد همه مردهای دچار چنین وضعیتی می توانند با فکر کردن به همین نکته کمی تسلی یابند.
پی نوشت:فقط می ماند راه حلش؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

سیم خم شده-2


روزگاران را چه شد؟

چند وقت پیش دوستی می گفت چقدر خوب است که تو هنوز در همان حال و هوای دانشگاهی، ما درگیر زندگی شده ایم و وقتی برای این کارها نداریم.نمی دانم منظورش دقیقا برای چه کاری بود ولی یاد مادرم افتادم، بیشتر از چهل سال سن داشت و پنج بچه اطرافش را گرفته بودند، برای خودش همیشه پروژه ای تعریف می کرد، یک پروژه ذوقی و شخصی، یک کوبلن بزرگتر، یک گلدوزی یا بافتنی، حتی یک بار نوشتن خاطرات و داستان زندگی اش. داشتم فکر می کردم چه شده که اینطور خودمان را در بند کلیشه های زندگی کرده ایم؟ چه شده که از ایجاد تغییرات شخصی و خلاقیت و کار ذوقی کردن برای خود فراری هستیم؟ چرا اصرار داریم زندگی خود را وارد یک فرم تکراری و ملال انگیز کنیم؟چه شده؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

جای خالی

گاه آنچه بین دو آدم که تا همین دیروز رابطه خوبی داشتند فاصله ایجاد می کند یا حتی آنها را از هم متنفر می کند این است که هر یک از آنها از دیگری انتظار چیز دیگری،غیر از آنچه هست دارد. وقتی یکی دیگری را آنطور که هست نپذیرد و از او انتظار چیز دیگری را داشته باشد خود به خود از او متنفر خواهد شد حتی اگر برای تغییر او کاری انجام ندهد.

پی نوشت:حافظه فلشم گم شد و کلی چیز از دست دادم. آخرین داستانی که تمامش کرده بودم، چند کار تحقیقی و ترجمه.رنج بسیار بردم. باز نویسی آن داستان از همه سخت تر است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

زندگی با عشق


کسی می گوید:"اگر عاشق کسی باشی و تو را ناکام بگذارد، حتما از او درخواست ازدواج می کنی." این حرف را قبول داری؟کمی فکر کنیم...
چند مسئله!دقیقا عاشق چه؟از عشقت چه می خوای؟ناکام یعنی چه؟سالها قبل چند باری درخواست ازدواج کرده ام.آن روزها تازه داشتم خودم را به عنوان یک آدم مستقل پیدا می کردم، شیفته عشق بودم و تا دلم می خواست با کسی همنشین باشم فکر می کردم باید عاشقش باشم و  با او ازدواج کنم.امروز،بعد از گدشت نزدیک ده سال، راستش به دست آوردن را راه حل هیچ چیز نمی دانم. زندگی کردن کنار هم،لذت بردن از حضور هم،دیدار روی دوست داشتنی اش،هیچ کدام از اینها ربطی به داشتن آن آدم ندارد.کامیابی از یک نفر را نمی شود با ازدواج با او خرید. کامیابی خریدنی نیست. وسوسه داشتن او، ترس از دست دادنش است، دور زدن مسئله و راه حل های جعلی پیدا کردن است.
اما اینکه ازدواج و از طریق آن فرزند داشتن، کامل کننده زندگی یک انسان است، آن را قبول دارم.اما فکر می کنم همانطور که عشق متعالی و بالنده در گرو کنترل و درک احساساتی مثل حس "خواست مالکیت" است،ازدواج هوشمندانه هم در گرو تفکر درست در زمانبندی و تنظیم انتظارات از آن است.

یک دیدار نو


چند روز پیش، تهران، در جلسهء جمعی از بچه های جوان علاقه مند به سینما شرکت کردم.جلسه نقد فیلم بود و اولین جلسه حضور من در بین آنها.سه پسر بودند و سه دختر.بیشتر از دو ساعت حرف زدیم و فیلم "با چشمان کاملا بسته" را نقد کردیم.بیشتر به روابط بین آنها دقت می کردم و نوع نگاهشان به هم و به موضوع و به آینده (حداقل در این موضوع خاص). همه می دانند اینها جدا نسل جدیدی هستند.نه مثل ما.اینها از ریشه، چیز دیگری هستند.برایم جالب بود که روشهای آنها برای عبور از فاصله ها چیست.برایم جالب بود که انتظارات آنها از رابطه و تعریف آنها از سطوح رابطه چگونه تغییر کرده است.دخترها این وسط چه راه سخت تری در پیش دارند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

چه دانستم که این سودا مرا زین سازد مجنون

فکر می کنم اگر مولوی در عهد ما می زیست یک شعر جانانه در لعن و هشدار به شغل می سرود.عجیب ره زن است و ویرانگر این شغل. تو را می برد و می کشد مثل گردابی. تا به خود آیی شده ای چرخ دنده این "جهانِ برای خودش پیش رو". سخت است در میان این چرخ دنده ها برای خودت باشی. خودت را بسازی. واقعا کسی شوی برای خودت. سخت است، سخت است. بس لعنتی است.حواست باشد،حواست باشد امیر.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه



روزنگار*:
بهمن محصص از دنيا رفت
محمد نوری خواننده وطن درگذشت
امام جمعه اهل سنت زاهدان ممنوع الخروج شد
درآمد90 میلیون دلاری سفارت امارات در تهران

*روزنگار تک جمله هایی هستند که می خوانم و می شنوم.لزوما صحت ندارند یا اعتقاد شخصی من نیستند.فقط هدف ثبت به عنوان روزنگاری و یادگار دورانها است در این روزگار ِ با دور تند.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

مناسب این حال

امروز صبح با تاکسی تلفنی سرکار آمدم.شیشه ها بالا بودند و کولر روشن.ترانه های هایده توی ماشین پخش می شد. قبل از آن دوستم زنگ زده بود و گفته بود:"هوا گرفته است، انگار غروب است."قبل تر از آن هم ساعت 8 صبح از قطار پیاده شده بودم. از تهران آمده بودم. به صبح شبیه نبود. به راننده تاکسی گفتم توی این هوا هیچ چیز به اندازه هایده نمی چسبد.تا حالا توی یک هوای بی نهایت دلگیر ،جدا از بقیه، ترانه های هایده را گوش داده ای؟

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

قصه عشق قصه رسیدن یا نرسیدن نیست

خیلی از ما قصه عشق را با ناکامی و کامیابی، هر دو، پشت سر گذاشته ایم.آن چیزهایی که در ناکامی در عشق وجود دارد در خود حس کرده ایم. در کامیابی با عشقمان زندگی کرده ایم و رنگ واقعیت عشق را حس کرده ایم.خیلی از ما در نوجوانی عاشق کسی بوده ایم و به او نرسیده ایم و در دوره ای عاشق کسی شده ایم و به او رسیده ایم و بعدش هر چه پیش آمده.در مورد خود کلمه"رسیدن" ایده های مبهمی و متناقضی دارم.همه ما ایده هایی در مورد عشق داریم(دوستی می گفت حالا با همه تجربه ها فکر می کنم عشق تمام زندگی نیست) اما امشب داشتم فکر می کردم هنوز هم باور دارم عشق یکی از مهمترین اجزا زندگی است.از مهمترین محتواهای زندگی.حالتی که با داشتن آن می توانیم زندگی را سرشار کنیم.رنج یا لذت.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

کوتاهی

1.همیشه ترسیده ام از اینکه آدم اشکال گیر و منفی بافی باشم.باید ترمزش را بکشم.
2.احساس می کنم گذشته،پشت سرم چقدر کش آمده است،چه طولانی شده زندگی و چقدر خاطرات.چقدر قصه.
3.بارها خواسته ام از گوشی موبایلم تشکر اساسی کنم.این سالها به دنبال کردن ادبیاتم و به راحت تر زندگی کردنم خیلی کمک کرده.دیروز خراب شده بود و جاهایی که به دردم خورده جلوی چشمم رژه می رفت.در هر فرصت کوتاهی با آن،داستان می خوانم،فیلم می بینم،لغت انگلیسی یاد می گیرم و داده هایی به دست می آورم.
4.این روزها کمی تک بعدی شده ام.فکر اصلی ام شده درس و فوق و مقاله و رویای ادامه... باید برگردم به تعادل.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

تصویر یک زندگی the big lebowski

سخت است از فیلمی مثل The Big Lebowskiیک حرف خاص را انتخاب کنی و از آن بگویی.از آن فیلمهایی است که جهان خودش را می سازد و دیدن هر گوشه این دنیا لطف خودش را دارد.اما من چون اصولا گیر دادن را دوست دارم کار خودم را می کنم!دوست "ضد قهرمان" داستان مردی است که در هر موقعیت خراب کاری می کند و بعد هم قیافه اش کاملا معمولی به نظر می رسد.این آدم دریچه ای است به خیلی از آدمهای اطرافمان.دنیا پر شده از آدمهایی که ذهنشان پر است از تصویرها.تصویر یک زد و خورد خوب،تصویر یک خانه خوب،تصویر یک همسر نمونه،تصویر یک سفر عالی،تصویر یک کشف معما.رسانه ها این تصاویر را به ما می دهند. چقدر دلم می سوزد وقتی آدمهایی اطرافم را می بینیم که کل زندگی خود را صرف درست ساختن این تصویر ها می کنند. دوستی که بهترین سالهای عمرش را سخت تلاش کرده تا موقع ازدواجش کامل ترین خانه را بسازد. باید به محتواها دقیق شد، همین آدم اگر سخت تلاش می کرد تا مثلا یک کسب و کار درست حسابی راه بیاندازد به نظرم ستودنی بود. به هر حا این سلیقه من است ولی باید به انگیزه ها دقت کرد، به محتوایی که می سازیم دقت کرد. باید موقع شروع هر کاری از خود پرسید انگیزه دقیق و عمیقم از این کار چیست؟ آدم ِ این فیلم بازنمایی کمیک همین نحوه نگاه و تفکر بود به نظرم.برای همین بود که وقتی خراب کاری می کرد زیاد شرمگین نمی شد. در واقع فقط کمی شگفت زده می شد. شگفت زده از اینکه چرا همه چیز مثل آن تصویری که در ذهنش داشت و بر اساسش عمل می کرد پیش نرفت. از خود بیگانگی این آدم را می توانید در شبیه زن سابقش شدن هم دنبال کرد.

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

مرگ


امشب به این فکر می کنم که آیا میزان غمگین شدن از مرگ کسی فرمولی دارد؟ آیا پارامترهایی وجود دارد که مشخص کند ما از مرگ یک نفر چقدر اندوهگین می شویم؟ این سوال را که چرا بعضی احساس بسیار بیشتری در این مواقع نشان می دهند را گذاشتم کنار.
روزی که عمه ام فوت کرد فقط از دیدن گریه های پدرم غمگین شدم و چشمم خیس شد. امشب به این فکر می کردم که شاید از شنیدن خبر مرگ یک هنرمند مورد علاقه مان بیشتر منقلب شویم تا یک فامیل نزدیک. به نظرم رسید شاید یکی از دلائل میزان این ناراحتی، میزان مهری است که از او در دل و فکرمان احساس می کنیم. هنرمندی که همین اواخر با هنرش دل ما را تحت تاثیر قرار داده، فقدانش بیشتر ما را تحت تاثیر قرار می دهد تا مثلا فامیلی که سالهاست از او بی خبر و بی ارتباطیم. داشتم فکر می کردم توی این قصه روح تنهای من چقدر دخیل است.این خو کردن به تنهایی!
برای کسانی که بیگانه آلبر کامو را خوانده ات این مفهوم تازه ای نیست.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

خانه


جایی خواندم: خانه جایی است که از دست رفته است. یعنی چه؟ مدتی است به این معنی دقت می کنم و آن را دنبال. گروهی در فیس بوک هست برای شهرم،اهواز. حرفها در این گروه آکنده از عشق است و دلتنگی به شهر. به نظر می رسد همه آنها کسانی هستند که از اهواز رفته اند.با کسانی در این شهر زندگی می کنم که اغلب قریب به اتفاق آنها دل خوشی از شهرشان،اهواز ندارند.برگردم به جمله و تمامش کنم .خانه! دقت کرده اید این کلمه وقتی خارج از آنیم چه معنی عمیق تری پیدا می کند؟به نظرم این رسم بشری است که تا وقتی درون چیزی است آن را نمی بیند و وقتی از آن خارج می شود معنی اش را درک می کند.یاد "همینگوی" افتادم که در "پاریس جشن بیکران" می گفت به هر جا می رفته در مورد جای قبلی که بوده می نوشته.با مزه است که برای به دست آوردن(مفهوم) خانه باید آن را از دست داد.همین!

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

از جای دیگر....*

نوشتن و خط زدن، ننوشتن نیست
http://kodoiin.blogspot.com/2010/04/533.html

چندی است که سخت از خودم لبریزم

آن گونه که باید از خودم بگریزم

انگار که شیر آب هرزی هستم

چک چک چک چک به پای خود می ریزم

 http://varan.blogfa.com/post-210.aspx

از گروهت اگر بالا بیآیی
و در پلی‌آف‌ها قربانی نشوی.
در فینال هم که قهرمان شوی.
باز هم باید به خانه‌ات برگردی.
هیاهو که بخوابد، باز هم تنهایی.
http://feedproxy.google.com/~r/minimalideh/~3/FaDo7laugKU/blog-post_24.html

* از جای دیگر مطالبی است که در وب می خوانم و مفید به نظرم می رسند.



۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

گمشده در ترجمه

الف.دیروز هشتمین سالگرد تنها زندگی کردنم بود.8 سال است کسی در خانه کنارم زندگی نکرده.راستش امروز داشتم فکر می کردم وقتی از روزهای جهنمی تنهایی بگذری عجب دنیای تنهای باحالی در انتظارت است.هر سال حسم به تنهایی بهتر شده. سال اول بدون امکانات و بدون حضور خانواده ام سخت گذشت ولی بعد روزهای بهتر رسید. دیروز بعد از امتحانم کوله پشتی چرخ دارم را گذاشته بودم روی چرخهایش باشد و پشت سرم می کشیدمش.اراک هوا عالی بود و باد خنکی می وزید. من توی محوطه سبز دانشگاه ول می گشتم.دلم خواست بروم توی نماز خانه دراز بکشم و کمی فیلم ببینم.رفتم.

ب.فردا روز پدر است ظاهرا.ذره ای حس به آن در مورد خودم حس نمی کنم.شاید کسانی هم سن من امروز دارند مزه پدر بودن را می چشند یا همسر بودن. دوست دارم درک کنم و حدس بزنم چه مزه ای دارند. حتما کسانی هستند که حس عالی نسبت به یکی از این دو دارند.دوست دارم با آنها دیدار کنم و به آنها احترام بگذارم. دوست دارم آدمهای برنده و روشن را بیشتر دیدار کنم.

ج.می دانم تکراری است.ولی دلم برای داستان نوشتن و طراحی کردن تنگ شده.اجرای هوشمندانه یک طرح هوشمندانه.الان که این جملات را می نویسم زبانه های شوق را جایی در سینه ام حس می کنم.

د.گاهی به من می گویند چقدر درس؟خسته نشدی.انتخاب من حرکت است.افزودن به خود.یکی می گوید داشتن! معنی بخش است اینکه فکر کنی داری رشد می کنی و بالاتر می روی.اما کنارش استرس همیشگی هست.استرس یک امتحان،یک پروژه،یک تحقیق.باید یاد بگیرم این استرس ها را مدیریت کنم.این یک جریان مدام خواهد بود.مثل یک رودخانه.باید به توالی این حرکتها عادت کنم.حرکت دائمی.

ه.دیروز فیلم "گمشده در ترجمه" را دیدم.وقتی داشت تمام می شد قلبم فشرده شده بود و به وضوح حس سکون یا شاید دلتنگی داشتم برای جهانی که "گمشده در ترجمه" نشانم داد. می شود در موردش یک متن طولانی نوشت یا فقط سکوت کرد و ایده های آن را درونی کرد. به احترام سکوتی که در طول فیلم و در بین همه کلمات و دیالوگ ها جریان داشت سکوت،نقطه اتصال به قسمت اول حرفها، را انتخاب می کنم. سکوت بزرگترین نعمتی است که در تنهایی به دست می آوری و شاید رنج آورترین آن اگر...

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

ریشه یابی چند ریشه سوختگی

گاهی که دلم می گیرد و احساس به هم ریختگی می کنم نیاز به وقتی دارم که بنشینم و تمرکز کنم و مرکز مشکلم را پیدا کنم.اینطوری می توانم بر علیه آن رویا بافی کنم و برنامه ریزی.با این روش تسکین خوبی می یابم و گاه هم می شود کارهایی کرد که واقعا حل شود.چند ماه بود حالم در مجموع خوب بود و روزهای خوبی می گذراندم.می شود گفت یکی از بهترین دوره های زندگی ام.اما چند روزی است که حالم خوش نیست.حسم پر از وجوه تلخ و دلتنگ کننده بود.فرصتی شد و نشستم به فکر تا به ریشه اش برسم.حس می کنم ریشه همه اش این هوای گرم زندان کننده در خانه باشد.با این هوا و روح زندان شده در خانه و در جهنم به هر چیز کوچکی و غیر منطقی گیر داده ام و در شاخه های مختلف از خودم شاکی شده ام.حالا که آزادم و ول در زندگی راه حلش زیاد سخت نیست. به زودی به تعطیلاتی خواهم رفت در فراغت  و با هوایی بهتر تا کمی تسکین پیدا کنم.
داشتم فکر می کردم چقدر ترسناک است-شاید هم ضعف من است-که در این هوای افتضاح و زندانی شدن حتی به کسانی که دوستشان داری هم گیر می دهی و ممکن است از دستشان بدهی.ممکن است آدم خوب و مثبت کار و زندگی ات نباشی و همه چیز را خراب کنی(چند روز پیش مدیری که از مرکز آمده بود می گفت چرا در چهره همه تان خستگی هست؟)چقدر چیزهایی مثل اقلیم در تمام ابعاد زندگی ما تاثیر دارند.من کمی در گرفتن این موضوع خنگ بوده ام و گرنه ساده است دیدن نشانه های آن در روحیه آدمهای مختلف نواحی مختلف همین کشور خودمان.