۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

مناسب این حال

امروز صبح با تاکسی تلفنی سرکار آمدم.شیشه ها بالا بودند و کولر روشن.ترانه های هایده توی ماشین پخش می شد. قبل از آن دوستم زنگ زده بود و گفته بود:"هوا گرفته است، انگار غروب است."قبل تر از آن هم ساعت 8 صبح از قطار پیاده شده بودم. از تهران آمده بودم. به صبح شبیه نبود. به راننده تاکسی گفتم توی این هوا هیچ چیز به اندازه هایده نمی چسبد.تا حالا توی یک هوای بی نهایت دلگیر ،جدا از بقیه، ترانه های هایده را گوش داده ای؟

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

قصه عشق قصه رسیدن یا نرسیدن نیست

خیلی از ما قصه عشق را با ناکامی و کامیابی، هر دو، پشت سر گذاشته ایم.آن چیزهایی که در ناکامی در عشق وجود دارد در خود حس کرده ایم. در کامیابی با عشقمان زندگی کرده ایم و رنگ واقعیت عشق را حس کرده ایم.خیلی از ما در نوجوانی عاشق کسی بوده ایم و به او نرسیده ایم و در دوره ای عاشق کسی شده ایم و به او رسیده ایم و بعدش هر چه پیش آمده.در مورد خود کلمه"رسیدن" ایده های مبهمی و متناقضی دارم.همه ما ایده هایی در مورد عشق داریم(دوستی می گفت حالا با همه تجربه ها فکر می کنم عشق تمام زندگی نیست) اما امشب داشتم فکر می کردم هنوز هم باور دارم عشق یکی از مهمترین اجزا زندگی است.از مهمترین محتواهای زندگی.حالتی که با داشتن آن می توانیم زندگی را سرشار کنیم.رنج یا لذت.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

کوتاهی

1.همیشه ترسیده ام از اینکه آدم اشکال گیر و منفی بافی باشم.باید ترمزش را بکشم.
2.احساس می کنم گذشته،پشت سرم چقدر کش آمده است،چه طولانی شده زندگی و چقدر خاطرات.چقدر قصه.
3.بارها خواسته ام از گوشی موبایلم تشکر اساسی کنم.این سالها به دنبال کردن ادبیاتم و به راحت تر زندگی کردنم خیلی کمک کرده.دیروز خراب شده بود و جاهایی که به دردم خورده جلوی چشمم رژه می رفت.در هر فرصت کوتاهی با آن،داستان می خوانم،فیلم می بینم،لغت انگلیسی یاد می گیرم و داده هایی به دست می آورم.
4.این روزها کمی تک بعدی شده ام.فکر اصلی ام شده درس و فوق و مقاله و رویای ادامه... باید برگردم به تعادل.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

تصویر یک زندگی the big lebowski

سخت است از فیلمی مثل The Big Lebowskiیک حرف خاص را انتخاب کنی و از آن بگویی.از آن فیلمهایی است که جهان خودش را می سازد و دیدن هر گوشه این دنیا لطف خودش را دارد.اما من چون اصولا گیر دادن را دوست دارم کار خودم را می کنم!دوست "ضد قهرمان" داستان مردی است که در هر موقعیت خراب کاری می کند و بعد هم قیافه اش کاملا معمولی به نظر می رسد.این آدم دریچه ای است به خیلی از آدمهای اطرافمان.دنیا پر شده از آدمهایی که ذهنشان پر است از تصویرها.تصویر یک زد و خورد خوب،تصویر یک خانه خوب،تصویر یک همسر نمونه،تصویر یک سفر عالی،تصویر یک کشف معما.رسانه ها این تصاویر را به ما می دهند. چقدر دلم می سوزد وقتی آدمهایی اطرافم را می بینیم که کل زندگی خود را صرف درست ساختن این تصویر ها می کنند. دوستی که بهترین سالهای عمرش را سخت تلاش کرده تا موقع ازدواجش کامل ترین خانه را بسازد. باید به محتواها دقیق شد، همین آدم اگر سخت تلاش می کرد تا مثلا یک کسب و کار درست حسابی راه بیاندازد به نظرم ستودنی بود. به هر حا این سلیقه من است ولی باید به انگیزه ها دقت کرد، به محتوایی که می سازیم دقت کرد. باید موقع شروع هر کاری از خود پرسید انگیزه دقیق و عمیقم از این کار چیست؟ آدم ِ این فیلم بازنمایی کمیک همین نحوه نگاه و تفکر بود به نظرم.برای همین بود که وقتی خراب کاری می کرد زیاد شرمگین نمی شد. در واقع فقط کمی شگفت زده می شد. شگفت زده از اینکه چرا همه چیز مثل آن تصویری که در ذهنش داشت و بر اساسش عمل می کرد پیش نرفت. از خود بیگانگی این آدم را می توانید در شبیه زن سابقش شدن هم دنبال کرد.

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

مرگ


امشب به این فکر می کنم که آیا میزان غمگین شدن از مرگ کسی فرمولی دارد؟ آیا پارامترهایی وجود دارد که مشخص کند ما از مرگ یک نفر چقدر اندوهگین می شویم؟ این سوال را که چرا بعضی احساس بسیار بیشتری در این مواقع نشان می دهند را گذاشتم کنار.
روزی که عمه ام فوت کرد فقط از دیدن گریه های پدرم غمگین شدم و چشمم خیس شد. امشب به این فکر می کردم که شاید از شنیدن خبر مرگ یک هنرمند مورد علاقه مان بیشتر منقلب شویم تا یک فامیل نزدیک. به نظرم رسید شاید یکی از دلائل میزان این ناراحتی، میزان مهری است که از او در دل و فکرمان احساس می کنیم. هنرمندی که همین اواخر با هنرش دل ما را تحت تاثیر قرار داده، فقدانش بیشتر ما را تحت تاثیر قرار می دهد تا مثلا فامیلی که سالهاست از او بی خبر و بی ارتباطیم. داشتم فکر می کردم توی این قصه روح تنهای من چقدر دخیل است.این خو کردن به تنهایی!
برای کسانی که بیگانه آلبر کامو را خوانده ات این مفهوم تازه ای نیست.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

خانه


جایی خواندم: خانه جایی است که از دست رفته است. یعنی چه؟ مدتی است به این معنی دقت می کنم و آن را دنبال. گروهی در فیس بوک هست برای شهرم،اهواز. حرفها در این گروه آکنده از عشق است و دلتنگی به شهر. به نظر می رسد همه آنها کسانی هستند که از اهواز رفته اند.با کسانی در این شهر زندگی می کنم که اغلب قریب به اتفاق آنها دل خوشی از شهرشان،اهواز ندارند.برگردم به جمله و تمامش کنم .خانه! دقت کرده اید این کلمه وقتی خارج از آنیم چه معنی عمیق تری پیدا می کند؟به نظرم این رسم بشری است که تا وقتی درون چیزی است آن را نمی بیند و وقتی از آن خارج می شود معنی اش را درک می کند.یاد "همینگوی" افتادم که در "پاریس جشن بیکران" می گفت به هر جا می رفته در مورد جای قبلی که بوده می نوشته.با مزه است که برای به دست آوردن(مفهوم) خانه باید آن را از دست داد.همین!