۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

صبوری

یکی از لذتهای و جان افزا این است که مدتها روی موضوعی کار کنی،آرام آرام آن را به پیش ببری.نترسی از اینکه نمی دانی نتیجه اش چه خواهد شد. لازمه اش شاید این باشد که از خود آن کار راضی باشی و لذت ببری و کارت را ادامه دهی. این با سکوت کار کردن حس خاص خودش را دارد. روزی برسد که نتیجه کار در آید، موفق شوی. قبلا برای کنکور سراسری آن را تجربه کرده بودم. چند روز پیش یکی از همکاران سابق کنکور ارشد را با رتبه عالی طی کرد. صمیمانه به او تبریک گفتم و مطمئنم این حسش تجربه مشترک ما شده است. دیروز یک بار دیگر اتفاق افتاد. سه سال و نیم پیش داستان نویسی را شروع کردم.شانس این را داشتم که دوستان عاشق ادبیاتی کارهایم را بخوانند و اصلاح کنند. برایم جالب بود که از همان اول و در تمام این سالها بدون بالا و پایین با ریتم آهسته و پیوسته ای کار را به پیش بردم(راستش با خودم فکر کرده ام این یک فرایند 40 ساله است و  4سال بعد  هنوز ابتدای راه است ) مثل یک پروژه بلند و دیروز اولین جایزه را در داستان نویسی بردم.جایزه اول پنجمین جشنواره شعر و داستان خوزستان.داشتم فکر می کردم بزرگان هر رشته ارزش کارشان به عمری گذراندن در آن راه است.

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

اهالی اینجا

6سال است که کار می کنم. هیچ وقت در مورد مشکلات محیط کار، آن هم محیطی مثل محیط ما، همه در یک دوره با تفاوتهای کوچک، حرف نزده ام.اینجا کارهای ظریفی انجام می شود برای رسیدن به اهداف. مثل به کار گرفتن دیگران، زیر آب زنی های ظریف و مخفی،ظاهرسازی ها، پر از دسته بندی ها و جبهه گیری ها.نمی خواهم در موردشان قضاوت شخصی بدهم و مثلا بگویم همه شان ابلهانه و پوچ و برای کم ارزش ترین چیزها هستند. به هر حال هر کس علاقه ای دارد و چیزی برایش ارزش بیشتر را دارد. با جهان ارزشی شخصی ام کلمه کثافت کاری به ذهنم متبادر می شود. ولی چه می شود کرد. خیابان سعدی اهواز هم برایم کلمه گند زدن را متبادر می کند. خیابانی پر از مردم،زنها و کمتر مردها در حال خرید یا ول گشتن. داشتم پیاده از روی کارون رد می شدم و دسته هایم پشتم چفت شده بود و در افکار خودم بودم که دوستم با ماشین از کنارم رد شد و اسمم را صدا زد. سرم را بالا آوردم و او را دیدم. حس کردم چقدر از او ، از همه آن آدمهایی که در آن لحظه از آن پل رد می شدند دورم. وقتی همه آنها یک طرف هستند و من یک طرف می شود گفت این منم متفاوتم و در آنها شاید اشکالی نباشد. داشتم دیروز فکر می کردم 8 سال است تنها زندگی می کنم.8 سال یک عمر است. راستش در تمام این دوره به طور متوسط هر روز بیشتر و بیشتر حالم بهتر شده.واقعا بهتر. ولی این احساس فاصلهء گاه به گاه هم از نتایجش است.فاصله ای گاه ترسناک و گاه تهوع آور.
پی نوشت:روزگاری گروهی سیاسی شعاری داشت که:"ایران برای همه ایرانیان." کاری ندارم به آن عمل می کرد یا نه.ولی این روزها بیشتر و بیشتر حس می کنم این جمله نادیده گرفته می شود...

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

دو شنیده و چندین دیده

الف.چند روز پیش کیارستمی(در مصاحبه اش در کن) می گفت ازدواج دغدغه ای است که زنها قادر نیستند از آن رها شوند. مضمون حرفش همچین چیزی بود.کیارستمی آدمی است که فرم اندیشیدنش را می پسندم. این چند روز به حدود و درستی این حرف فکر می کردم.
ب.از جایی نمی دانم شنیدم یا خواندم که می گفت زنها در یک رابطه با مرد مقابل خود به هر حال برنده هستند. شاید یعنی فارغ از شکل یا هدفی که رابطه دارد این زنها هستند که از آن سود بیشتر را می برند یا به سمتی که خود دوست دارند هدایتش می کنند. این همه چیزی بود که این چند روز به مصداق های آن و احیانا نتایجش فکر می کردم.
ج.یاد شعر شاملو به خیر که "من اما در زنان چیزی نمی یابم گر آن همزاد را...."

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

پیکان های دو سویه روی سطحی گذرا




 دیروز جمعه بود و من اراک و دانشگاه را بی خیال شده بودم.روی کاناپه بادی ام دراز کشیده بودم و کتاب می خواندم.لحظه ها خوب می گذشت.همه چیز کند و آرام بود. به این فکر می کردم که یکی از راههایی که می شود فهمید تا کنون انتخاب های درستی کرده ایم و مسیر درستی آمده ایم این است که ببینیم حالمان چطور است؟از اوضاع راضی هستیم یا نه؟از خودمان راضی هستیم؟روزگار بهمان خوش می گذرد؟
می دانی چه چیزی بیشتر از همه حالم را بد می کند؟اینکه به خودم خیانت کنم!مثلا بگویم فردا صبح به موقع میروم سرکار و بعد فردا صبح تنبلی کنم و باز بیشتر بخوابم. آن موقع واقعا حالم از خودم به هم می خورد.دوستی گفته بود در یک تاریخ مشخص شغلش را برای مدتی کنار می گذارد تا یک مسئله نیمه تمام مهم را به پایان برساند.این کار را نکرد.از خودم می پرسم بعضی واقعا لازم است زیاد جستجو کنند تا علت حال بدشان را پیدا کنند؟چه چیز باعث می شود برای خوب کردن حالمان همان یک قدمی را که لازم است و مشخص، برنداریم؟
اطرافم آدمهایی را می بینم که به وضوح به خود دروغ می گویند.باهوش هستند و یک آدم خنگ را بازی می کنند،خنده های دروغین سر می دهند. مدام دنبال چیزی می روند که سرگرمشان کند و از موضوع اصلی دور. چقدر ساده تراژدی اطراف آدم جریان دارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

یک جان و صد آه*

امشب می خواستیم با دوستی جلسه تفریحی چهار نفره برقرار کنیم.3 نفر بودیم و نفر چهارم را هر چقدر گشتیم نتوانستیم پیدا کنیم.یک روش قدیمی داشتم که آن را پیشنهاد دادم.لیست تلفن داخل گوشی موبایلمان را باز کردیم و لیست را از بالا تا پایین مرور کردیم که یکی را پیدا کنیم.هیچ آدم مناسبی نبود.دوره های زندگی می گذرند.گاهی تنها تریم و گاهی دورمان شلوغ است.چند روز قبل داشتم فکر می کردم چقدر وحشتناک است اگر تنها بودن را بلد نباشی.چقدر ذلیل خواهی شد.چه بلاهایی ممکن است سر خود بیاوری فقط به خاطر نداشتن این مهارت.

امروز حالم از وقت تلف کردن به هم می خورد.ساعت 11 آمدم سرکار و مدام از خودم می پرسم این دو سه هفته اخیر،این هفته اخیر چه کار درست حسابی کرده ای؟کارهای کوچکی کرده ام ولی از خودم راضی نیستم.چقدر از وقتم را پای اینترنت گذرانده ام؟باید خودم را جمع کنم،باید جدی تر بگیرم.

و در آخر یک دیالوگ بامزه،دیروز در حضور همکار متاهلی که خیلی کم از اصفهان می آید مثل همیشه با آه گفتم با زندگیمون چه کار کنیم؟بلافاصله جواب داد:اگه زن و بچه داشتی می گفتی چطور زنده بمونیم؟ چیز خاصی نمی خوام بگم فقط برام جالب بود.

*عنوان کاری از محسن نامجو

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

تهوع به تاریخ،خاطره

راستش بعد از مدتها دلم گرفته است.
چند وقتی است تمرکز آن را نداشته ام که چیز خوبی بنویسم،یک داستان درست حسابی.
دیشب از یک دوست انرژهای منفی در مورد کارمان گرفتم.ته تهش فکر می کنم همیشه در این مورد یک اشکالی هست.کار بی خودی است در موردش رنج بکشم.
آهنگی از پیانو نوازی کلایدرمن در گوشم پخش می شود،چند نمره حالم را بهتر کرد.گذاشتم تکرار شود.
دلم بدجور سفر می خواهد.مطمئنم یک سفر دور حالم را بهتر می کند.سفری حداقل ده روزه.
حس می کنم چند وقتی است برای ارتقاء خودم کاری نکرده ام.یک کار درست حسابی.چه کار می توانم کنم؟هنوز نمی دانم.
حالا با این حس بدم احساس تهوع دارم به تاریخ،به گذشت زمان از گذشته تا آینده!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

اندازه ما




 در قطار بودم.این بار همسفرهایم چهار مرد آبادانی-خرمشهری میان سال بودند.از حرفهایشان فهمیدم دانشجوی ارشد یکی از رشته های علوم انسانی هستند.احتمالا در یکی از دانشگاههای تهران.از ابتدا تا انتهای همسفری مان از مدیران دولتی حرف می زدند،از رئیسان سازمانها،وزیران،معاون اول و آقای رئیس جمهور.از کارهایشان،اشکالات کوچک و بزرگشان.از اینکه فلان کار را باید می کرد و آن یکی را نه.اادبیاتشان فراتر از نقد بود.در ادبیاتشان یک جور صمیمیت با آن آدمها حس می کردی.انگار همین سه چهار ساعت پیش از توی بغل یکیشان بلند شده اند و آمده اند نشسته اند توی قطار شش تخته تهران خرمشهر. چند روزی است سوالم از خودم این است:"اندازه ما چقدر است؟" واقعا وزن ما در این دنیا و هستی چقدر است و چقدر در ذهنمان تصورش می کنیم؟هر کدام از ما ،شبها که در خانه، گوشه ای تنها نشسته ایم،صبح که در یک حالت بی خبری از خواب بلند می شویم چه کسی هستیم؟چقدر از هستی را پر کرده ایم؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

یک نسیم،یک دریاچه،چند شاخه گندم




 1.در میان دریاچه ای زلال قوطه ور باشی،سرت از آب بیرون باشد و سطح آرام آب را تا دور دست ببینی،قطرات ریز باران شروع کنند به افتادن،با هر برخورد سوراخی در سطح آب ایجاد می شود و چند قطرهء کوچکتر به اطراف می پرند.تا انتهای افق همین است.تکرار این برخورد ها،این ضربه ها.


2.دشتی از ساقه های گندم زرد رنگ پوشیده شده،آسمان ابری است،راه باریکی،شاید از پا خوردنهای چوپانی میان گندمهای چیده شده ادامه می یابد و تا زیر درخت کُنار و بعد از آن ادامه می یابد.سمت راستت کوهی خفته و سمت چپت دریاچه ای آرام هست که گاهی نسیمی سطح روی آن را می لرزاند.دوست داری آرام قدم برداری تا از زیر آن درخت نیز عبور کنی.


3.هیچ کس نمی تواند نسخه دهد که این تجربه یا آن یکی را حتما باید داشته باشی. اما تجربه های آدمی سازنده وجود او هستند.زندگی ما چقدر سرشار از تجربه هاست و چقدر اسیر تکرارهایش یا باید و نباید هایش؟دیروز برای شنا در دریاچه زیر یک آفتاب داغ راه افتاده بودیم و وقتی در تمام طول راه هوا ابری و خنک بود باورم نمی شد چنین روز طلایی ساخته شود.آزادی عجب غنیمتی است در این زندان زندگی.