۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

بلیط های تازه

این روزها به این فکر می کنم که آیا دلیل "بودن" و "حرکت کردن" در جامعه ما به کل در حال عوض شدن نیست؟یا نمی تواند باشد؟ یک روزگاری، نه چندان دور برای تاریخ، بود که مردم همه مجبور بودند تمام روز را صرف کنند تا فقط سیر شوند یا نیازهای اولیه را برآورده کنند. واقعیتش من یکی دو هفته قبل از اینکه مدرکم به دستم برسد یک کار رسمی و دائمی و حقوق ثابت داشتم (به علاوه اینکه از ماهها قبلش ،نه چندان سخت پول در می آوردم.) برای همین هیچ وقت پیش نیامده که حس کنم ای وای حساب بانکی ام برای زندگی روزانه ام پول کم دارد، حالا چه خاکی به سر کنم؟شاید اگر دوره ای از نداری را طی می کردم پول در آوردن و ارزش درآمد در ذهنم پر رنگ تر بود. ولی حالا پول در آوردن برایم اصلا چیز ارضا کننده ای نیست. پول زیاد کسی را ناراحت نمی کند ولی فکر کردن به اینکه مثلا حاصل تمام عمرم یک میلیارد پول شود حالم را بد می کند.
حالا چی شد به این فکر ها افتادم؟ راستش داشتم به چند نفری در محیط اطرافم نگاه می کردم. داشتم فکر می کردم آیا هنوز به این بحران نرسیده اند که: "تمام عمرم را برای هر روز پول در آوردن بیشتر محض صرف کردم، که چه؟" آیا اصلا همه آدمها می توانند چنین سوالی را حس کنند یا هنوز اغلب آدمهای اینجا بدجور به تاریخ نداری های خود و ولع پول داشتن چسبیده اند؟
یک چیز دیگر هم بود.فارغ از مشکل تابعیت با بزرگی آشنا شدم که تمام سرمایه اش برای تصمیم زندگی در کشور دیگر پول خرید بلیط سفر بود. همه ما پول خرید این بلیط ها را داریم ولی من یکی که به این راحتی نمی توانم همچین تصمیمی بگیرم. برای رفتن به همین تهران خودمان هم باید سرمایه درست حسابی اول جمع کنم.

۱ نظر:

ملخ گفت...

زمستان دارد نزدیک می شود و من به جای زر زر کردن هایم باید فکر آذوقه ی زمستانی باشم . می دانید استاد در اینجا ما مدام در انتظار زمستانی طولانی به جمع آوری ماکولات و مشروبات مشغولیم . عجب ! کاش شاه ملخ ها ترک وطن نمی فرمودن ....آخیش . بعله . آق امیر . اینه زندگی ...آه وای آه .