۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

تنوع در گیجی



باز دوباره گیج شدم:


1.این چند روزه به این فکر می کنم که آدمهایی که از تکرار فرار می کنند یا می نالند احتمالا در راه خود نهادینه نشده اند یا آن را پیدا نکرده اند.خودم گاهی از تکرار دلم می گیرد و گاه از اینکه می دانم باید آرام و پیوسته در طی سالها هوشیارانه و با بهبود مدام به سمت شکل وجودی آرمانی خودم که "اندیشی بودن" است گام بردارم آرامش می یابم و حسی خوبی پیدا می کنم.این روزها برعکس همیشه که تا از تکرار خسته می شدم دنبال یک کار جدید می گشتم دارم تلاش می کنم مقاومت کنم و طبق برنامه و هدف جلو بروم و الکی نزنم جاده خاکی!


2.از آنجایی که اغلب من وقتی حال خوبی دارم اینجا چیزی نمی نویسم می توان نتیجه گرفت این روزها اغلب حالم خوب است!هوا خوب شده و لحظه هایی که من در یک آن احساس خوشبختی می کنم-نمی دانم این لحظه های خاص را حس کرده اید یا نه- زیاد شده اند.(در ضمن می شود نتیجه گرفت دقیقا همین الان که در حال نوشتنم پس زیاد حالم خوش نیست.شاید دلیلش را در آیتم های بعدی کشف کردم)


3.این روزها تنها نیستم و قلمرو کوچک اتاقم در اختیارم نیست کاملا،مهمان دارم.همین یک دلیل کافی است که حال خوشی نداشته باشم یا لاقل تمرکز فکری نداشته باشم.


4.از چیزی که بدم می آید انتظار است و این روزها منتظرم تا به خانه جدید منتقل شوم و این یکی هم تمرکزم را می گیرد.


5.تا همین جا نتیجه گرفتم حالم بد نیست فقط تمرکز ندارم.شاید برای همین است این روزها نمی توانم داستان یا چیز درست حسابی بنویسم.خودمانیم!این تمرکز نداشتن هم بدجور آدم را به هم می ریزد!


6.باز به همان دلیل که به خاطر مهمانم تمرکز ندارم دو شب اخیر خواستم دو فیلم سبک نگاه کنم برای همین به سراغ فیلم های چارلی چاپلین رفتم.در ابتدا بگویم لعنت به سانسور کنندگان که چه نازی هایی را از اینها گرفته بودند.آن صحنه ناز وکاملا انسانی که چارلی دست معشوقش را با شرم می بوسد چه اشکالی داشته که تا حالا نشانش نداده اند!وقتی فیلمها را می دیدم و صدای خنده خودم را می شنیدم حس خوبی پیدا کردم از اینکه می توانم در تنهایی مثل یک بچه بلند بلند به فیلمهایی که صد بار دیدمشان بخندم!


۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

شش سالگی،ضد انتخاب






شاید کمی زود بود تا با بی رحمی انتخاب کردن روبرو شوم.آن در هم در هیات آمپول زن صد کیلویی با لبهای گوشتی و صورتی که پیسی داشت و ته ریشی محو و آن چیز لعنتی نوک تیز که در پشتم فرو می کرد.با وجود چهار بچه سهم زیادی از درآمد اندک پدرم برای اسباب بازی خریدن من در نمی آمد و تنها زمانی برایم اسباب بازی های پلاستیکی ارزان می خریدند که آمپول زده بودم و داشت آبرویشان از گریه های سر سام آور من به چیز فنا می رفت.شش سال بیشتر نداشتم و این خودش پیچش فلسفی بزرگی را پدید می آورد.آیا در لحظه هایی که روی صندلی های روبروی منشی پیر و بد اخلاق آمپول زنی نشسته بودم باید ناراحت می بودم که به زودی آن چیز نوک تیز را به پشتم فرو می کنند یا خوشحال باشم که کامیون پلاستیکی جدیدم با چهار چرخ سالم و سرجایش برق می زند و تا ساعتی دیگر در آغوشش می گیرم؟اگر خوشحالی می چربید آیا در یک فرایند نا خودآگاه آن همه مریض شدن های مکرر من فقط برای رسیدن به کامیابی در به آغوش کشیدن کامیون پلاستیکی نبود؟آیا اگر باید ناراحت می بودم چرا حسی مثل نزدیک شدن به یک دروازه بزرگ آزادی در وجودم موج می زد و یاد لحظه دردناک و نزدیک تر ِ فرو رفتن چیز نوک تیز در یاد شیرین کامیون نو محو میشد؟کمی بعد فهمیدم حتما لازم نیست آن چیز نوک تیز را تحمل کنم،راههای دیگری هم وجود داشت.همیشه لازم نیست آدم چنان دردش بیاید که به طور طبیعی گریه اش هوا رود و آنها مجبور شوند چیزی به تو بدهند تا آرام شوی.تازه بعدا فهمیدم وقتی اشکها نمی گذارند درست جلوی پایت را ببینی جایزه ات را هم نمی توانی به خوبی انتخاب کنی و معمولا آنها خودشان برایت یک چیزی انتخاب می کنند و طبیعتا این چیز دقیقا همانی نیست که خودت می خواستی.روش بعدی این بود که هر وقت از جلوی پلاسکو رد می شدیم ناگهان قفل می کردم،گاهی پاهایم را به زمین می کوبیدم و از جایم تکان نمی خوردم مگر اینکه آن چیزی که دوست داشتم می خریدند.اصولا وقتی آدم خیلی محکم از جایش تکان نخورد تا آنچیزی که دوست دارد را به او بدهند خب مجبورند بدهند دیگر!

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

استراحتهای عملی

1.چند وقت پیش یک دوستی می گفت گاهی لازمه آدم توی رابطه هاش استراحت کنه.فاصله بگیره و بعد دوباره شروع کنه.اون روزها حرفش رو شنیدم ولی عمل نکردم چون به روابطم و حسهایی که داشتم نیاز داشتم و شاید داشتم توشون نفس می کشیدم و زندگی می کردم.خلاصه به هر دلیل آماده نبودم.ولی این روزها حس می کنم از آدمها فاصله گرفته ام تا استراحت کنم و بعدش با حس جدید و شاید بهتری نزدیک بشم.نمی دونم چرا اینطوری شدم ولی این روزها حس می کنم شوق در وجودم کم شده.یه جور حس پاییزی و نیمه سرد دارم.شاید در انتظار یک زمستان سرد، شایدم یک بهار.
2.این روزها فکر می کنم شاید فقط اون چیزی مال ماست که داریم بهش عمل می کنیم.قرار بود از این هفته واسه کنکور درس بخونم ولی هنوز شروع نشده درست حسابی.داشتم فکر می کردم اگه برام اهمیت اساسی داشت حتما خیلی بیشتر از این جدی می گرفتم.راستش این روزها به وجود داشتن اراده در وجودم و شاید وجود اغلب آدمها شک دارم.در واقع ما فقط کاری رو می کنیم که برامون اهمیت حیاتی داره.کارهایی که فکر می کنیم اگه نکنیم بیچاره میشیم یا آسمون به زمین می یاد و یا هیچ خواهیم شد.لاقل در مورد کارهای بزرگ و سخت اینطوریه و اینکه حالا چطوری به این فکر رسیدیم مهم نیست.در مورد الان ِمنم اشکال اینه که همینطوری که هست زندگی همچین بد نیست و مسیرهای خوبی موازی ادامه تحصیل برای خودم در نظر دارم.مسئله تمرکز و فراغت انجام کار هم هست.تا زمانی که روزی 10 ساعت سرکارم کاری مثل درس خوندن سخته.و منم هیچ وقت به خودم سختی نداده ام.
3."مردی که گورش گم شد" نوشته خیاوی رو خوندم.خوب بود.خیلی جاها سعی کرده بود از زبان یک کودک یا "کودک ذهن" بنویسه.تلاش خلاقانه ای بود.استاد این کار سالینجره و مقایسه این دو تا، هنر سالینجر رو بیشتر نشون میداد.
4.کتاب "جاودانگی" کوندار رو می خونم و کمی جو گیر شدم.آدمها رو دقیق تر نگاه می کنم تا صدای کوندرا رو توی رفتارهاشون بشنوم.
5.به سفر نیاز داشتم و رفتم.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

فقط بايد ديد


مي خواستم از اين بنويسم كه حالم به هم خورد از نمايش مسخره اي كه ظهر در تلوزيون پخش شد و پرت كردن كفش به يك نفر رو جشن گرفته بودند و نمايش اون همه بلاهت.مي خواستم بنويسم از امشب كه صداي انفجارهايي ميومد و بالاخره يادم اومد صداي جشني است كه ما مردمي كه بايد توش شركت كنيم توي خونه هامون نشستيم و بيشتر برامون شبيه انفجارهايي در يك جاي دوره و صداي دزدگير ماشين ها كه مدام بلند ميشه و اينكه گاهي يك جشن هم شكل تهديد داره.مي خواستم بنويسم از چيزهايي كه ديروز از دوستي شنيدم و دلم سوخت براي فعالان فرهنگ در جز ترين لايه هاش كه قرباني مذهبي سازي سطحي سياست فرهنگي كشور و مديرانش شده اند.ولي دوست ندارم در مورد هيچ كدوم بنويسم.دوست دارم در مورد برفي بنويسم كه امروز اومد.بابا مي گفت كه زمين گرمه و روي زمين نمي نشينه ولي الان كه از پنجره بيرون رو نگاه كردم بعضي جاها سفيده شده بود.شايد تا صبح همه جا سفيد بشه.كي ديروز فكرش رو مي كرد كه به اين زودي همه جا سفيد بشه.شايدم فردا باز دوباره برفها آب بشن و سياهي زمين پيدا بشه ولي همين الان كه از پنجره بيرون رو نگاه مي كنم زيباست.زمين و آسمان زيباست و آرام.هيچ كس نمي تونه با اين زيبايي بجنگه يا مخفي اش كنه.فقط بايد ديد.

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

پوچي


1.امروز داشتم روي يه داستاني كار مي كردم.داستاني پر از ديالوگ.حس كردم جمله هايي كه توي دهن آدمهام ميگذارم خوب نيستند.رفتم توي داستان كوتاه هاي بزرگان دوري زدم و به ديالوگهاشون دقت كرد.حس كردم يادم رفته ديالوگ طبيعي و خوب چه شكليه؟
2.ديروز دوست جديدم كه مثل يك هديه شيرين برام مي مونه بهم گفت حس مي كنم دوست نداري به هم نزديك بشيم!با خودم فكر كردم چرا اينطوري حس كرده؟چرا اينطوري شدم؟اين روزها حس مي كنم در جهان روابط معلق شده ام.حس مي كنم از دوست ديگري كه مدتهاست باهام قهر كرده هيچ ناراحتي ندارم،يعني هيچ حسي بهش ندارم.انگار نه خوبي ها رو درست حس مي كنم و نه بدي ها رو.دچار يك جور بي حسي شدم انگار.
3.روياي ناكام فوق ليسانس گرفتن هنوز در من وجود داره.اما مثل گذشته ها آزارم نميده.حس مي كنم بايد برم دنبالش اما اينكه به خاطرش ناراحت نيستم نگرانم مي كنه.يعني ديگه مهم نيست ويا توي اين يكي هم گم شده ام؟

پي نوشت:ديروز رفتم طرفهاي خيابان سي تير و كتابخانه ملي و اون اطراف عكس گرفتم.امروز هم رفتم پارك ملت براي گرفتن عكس پاييزي.زاويه عكاسي ام به نظرم تكراري ميومد.از اينكه نمي تونستم از زاويه جديدي عكس بگيرم حس خوبي نداشتم.ربطي داره؟

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

تبصره هایی در ناگفته ها


از حرفها و خیالات عاشقانه لعنتی که بگذریم خیلی باحال است اگر کسی را داشته باشیم که ریتم ذهن و احساسش با ما یکی باشد و خیلی حرفها را بتوانیم بدون به زبان آوردن از همدیگر بخوانیم.
تبصره 1:حرفهای بالا به این معنی نیست که ارزش حرف نزدن بیشتر است.باید دیالوگ داشت به طور گسترده و عمیق و بی پروا.باید مستقیم به سمت هم شلیک کرد تا زنده ماند در خود و رابطه.
تبصره 2:بهترین راه لذت بردن از حضور دیگری این است که عمیقا بپذیریم در این جهان تنها هستیم.اینطوری لحظات گاه گاهی که کسی کنار ماست برایمان یک هدیه است و هیچگاه از خودمان و طرف نمی پرسیم در فلان لحظه که اوضاع خوب نبود تو نبودی پس بیشین سر ِ جات!
تبصره در تبصره:گاهی انتظارات معقولی از دیگران داریم که قابل پیگیری است اما کلا انتظار داشتن از دیگران باعث چالش در رابطه است.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

در گوشم زمزمه کنید:"خودت چی فکر می کنی؟"


دیشب نیوه مانگ را تمام کردم.فیلمی در باره یک گروه موسیقی کردی که دور هم جمع می شوند و می روند که برای کردستان عراق ِ بدون صدام کنسرت اجرا کنند.از خوشگلی گلشیفته که بگذریم نیمه اولش ناز بود و نیمه دومش را دوست نداشتم.نیمه اول پر بود از ایده های خوب برای نمایش دادن،آدمهایی که با ظرافت معرفی می شدند و ورود سریع آدمها به جریان فیلم.اما نیمه دوم ظاهرا همه یادشان افتاد فیلم جشنواره ای نشده یا حرفی نزده که لایق توجهی در خور باشد.
از اینکه یک فیلم یا کتاب به عنوان رسانه پیغامش را توی سر آدم بکوبد خوشم نمی آید.هر چقدر هم این پیام سخت،بدیع،لطیف،مهم باشد فرقی نمی کند.رسوا ترین کننده این کار که تلوزیون خودمان است که دیگر حتی لایق حرف زدن نیست.از تلوزیون که بگذریم چند روز پیش فیلمی دیدم که در هر قدم از فیلم که قهرمان یهودی اش نجات می یافت با خود می گفتی:"آخیش خوب شد اسرائیل ساخته شد" چون اول فیلم قهرمان یهودی را نشان داده بود که در اسرائیل با لبخندی روی لب مشغول تدریس است و در تمام طول فیلم داشت سخت ترین بلاها در جنگ جهانی دوم سرش می آمد.این فیلم نیوه مانگ هم در نیمه دوم این را در سرمان کوبید که:"عجب کار مزخرفی کردند کسانی که نمی گذارند زنها بخوانند" حالا من هم قبول دارم کار مزخرف و ابلهانه ای کردند ولی دلیل نمی شود اینطوری به آدم این را بگویید!یک چیز دیگر هم هست که آزارم می دهد و آن اینکه؟آن اینکه؟-این قسمت را چند ساعت بعد دارم می نویسم-ها! اینکه در فیلم یک آدم بد وجود داشته باشد.آدم حس می کند دارد برنامه کودک نگاه می کند.در مقابل از فیلمهایی لذت می برم که صمیمانه همه آدمها-چه ضعیف و چه قوی- را معرفی می کند و آدم حس می کند که در گوشش زمزمه می کنند "خودت چی فکر می کنی؟خودت چی فکر می کنی؟"

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

گم شدن در شلوغی


از اینکه آدم سر به هوایی هستم شاکی ام،از اینکه در بعضی موقعیتها آدم بی دقتی هستم شاکی ام.
تو چنگ ابرای بهار افتادم و در نمیام.... چشمام رو سرزنش نکن از پسشون بر نمیام.
از این می ترسم که کارهایی کنم که تبعاتشان را پیش بینی نکرده ام.فکر کنم مشکل از وقتی شروع شده که بیشتر عمل کننده شده ام.
اون همه که دلم برات به آب و آ تیش زده بود حتم اگه سنگم بودی دلت به رحم اومده بود.
وقتی آدم یک گوشه بنشیند و صدایی ازش در نیاید،با دیگران ارتباط برقرار نکند و در جمع ها یک آدم فعال نباشد مشکلی نیست،کسی چیزی نمی بیند اما وقتی به همه اینها وارد شدی دردسرها شروع می شود.خودت را نشان می دهی و من یکی می دانم پر از گند زدن هستم.
پسند من تو هستی که این همه بخت من سیاهست دلبر خود پسند من قله خوشبختی کجاست؟
این محسن چاووشی هم ولم نمی کند،هر چند وقت دلم برایش تنگ می شود و دوباره پرتم می کند به ته دلتنگی.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

چگونه از تکنیک آزاد سازی احساسی(EFT) استفاده کنیم



EFT یک روش بدون دارو و آسان در یادگیری است که می تواند استرس و هیجانات دردناک همراه فکر کردن،اثرات بد تجربیات گذشته را کاهش دهد.بر اساس طب سنتی چینی چندین نقطه روی بدن شما وجود دارد که شما می توانید به آرامی روی آنها ضربه بزنید در حالیکه در ذهن خود افکار زحمت آفرین را مرور می کنید.تئوری پشت این تکنیک بر اساس انرژی بدن یا "درجه انرژی" است خواه شما به مسئله انرژی بدن معتقد باشید یا نه احتمالا کنجکاو هستید این روش را دفعه بعد که احساسات منفی را احساس کردید امتحان کنید و ببینید چه می شود.

مراحل:
1.در مورد موضوعی که حس های دردناک را بوجود می آورد فکر کنید،مشخص کنید دردناکی این افکار چقدر است.0 یعنی هیچ فشاری وجود ندارد و 10 یعنی بیشترین فشار وجود دارد.سعی کنید به رخداد خاصی که مربوط به این افکار دردناک است فکر کنید.به نقطه نرم کنار دست خود(هر کدام از دستها که مایلید)زیر انگشت کوچک ضربه بزنید و با صدای بلند بگویید:"به هر حال من [برای اینکه مادرم به من گفت.... عصبانی ام (یا هر چیزی)].... من عمیقا و کاملا خودم را دوست دارم و می پذیرم.:این را در حالی که به ضربه زدن روی کنار دست خود ادامه می دهید سه بار بگویید.

2.به تمامی نقاط زیر ضربه بزنید:
به هر نقطه 8 بار یا بیشتر ضربه بزنید و عبارت کوتاهی که مشکل شما را به یادتان می آورد تکرار کنید(به عنوان مثال "مادر من می گوید "من احمقم" یا هر چیزی که نزدیک است):
قسمت داخلی ابرو ها:فقط بالای گوشه چشم روی استخوان.
قسمت بیرونی چشم :گوشه خارج چشم روی استخوان
قسمت زیر چشم:زیر مرکز چشم، روی استخوان
زیر بینی:بین بینی و لب.
روی چانه :درست در وسط جایی که شکاف است.
روی قفسه سینه:استخوان U شکلی زیر گلوی خود را پیدا کنید و 5 سانتی متر پایین بروید و سپس 5 سانتی متر به چپ یا راست بروید.
زیر بازو:جایی که بند سینه بند قرار دارد یا 7 سانتی متر زیر چین بازوی شما.مردان خودشان حسد بزنند.
بالای سر:نزدیک پشت سر قسمت وسط.
3.نفس عمیق بکشید و ببینید چه حسی دارید.اگر فشار کمی کاهش پیدا کرده است به یاد داشته باشید و دوباره ضربه بزنید.این بار بگویید،"گرچر من این مسئله باقی مانده را دارم ولی من عمیقا و به راستی خودم را قبول دارم

نکته ها:
برای تمرین با یک یا دو انگشت خود به آرامی روی هر نقطه ضربه بزنید اما نه به آن آرامی که بدنتان آن را حس نکند.
روی مسائل دقیق باشید مثلا نگویید "من افسرده هستم" شما باید روی یک مسئله خاص از آن تمرکز کنید.
از تکنیک نمایش فیلم استفاده کنید:در مورد لحظه خاصی فکر کنید و آن را در ذهن خود مانند یک فیلم بازپخش کنید.در حین پخش فیلم به این آگاه باشید که در هنگام رخ دادن اتفاقات چه حسی دارید.اگر در یک لحظه یا اتفاق حس شما قوی است،عدد دو یا بیشتر متوقف شوید و آنقدر روی نقطه ضربه بزنید تا نیروی آن به صفر یا یک کاهش پیدا کند و سپس فیلم را ادامه دهید تا به پایان برسید.
مُصر باشید.ممکن است در لحظه های اول فشار کاهش پیدا نکند اما با ادامه ضربه ها شاهد کاهش خواهید بود.
اگر موضوعی دارید که به خاطرش احساس گناه می کنید یا اینکه به خود یا دیگران جراحت و یا آسیب وارد شده است عبارت "من عمیقا خودم را قبول دارم" را با عبارت "من عمیقا و به راستی خودم را می بخشم."
این مطلب ترجمه ای است از:http://www.wikihow.com/Use-the-Emotional-Freedom-Technique-%28EFT%29

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

تايتانيك به نفع انسانيت،بر عليه عشق



مي دانم براي ديدن تايتانيك و حرف زدن در موردش كمي دير است اما بدتر از آن اين است كه تازه فهميدم بهترين فيلم آن سال شده بود.خواستم ببينم چه دارد.
اگر عشق آن چيزي است كه در فيلم ديديم وقتي كه جك از طبقه پايين رز را در طبقه بالا مي بيند و به او خيره مي شود و بعد او را چند روز با تجربه هايش همراه مي كند به نظرم اين عشق توان اين همه فداكاري را نداکاملاً مرتبرد.امروز به يك دوست گفتم كه عشق مال پيرهاست.منظورم اين بود كه عشقي كه همچين انتظاري از آن مي رود بايد از محك سالها و سالها محك بگذرد اما باور دارم آنچيزي كه مي تواند جك را در آن برهه كوتاه توانمند سازد تا به رز چنان فداكارانه و وسيع كمك كند و جان او را نجات بخشد انسانيت است،وجه متعالي انسانيت. كه در آدمهاي كمي انتظار آن را دارم.آدمهايي كه در لحظات سخت،لحظات واقعا سخت انسانيت و جوهره انساني شان گل مي كند و كاري را مي كنند كه با غريزه حفظ بقا مغايرت مطلق دارد.
من سناريو را اينطوري باور مي كنم كه جك انساني است كه اهل زندگي كردن است،اهل كامل و جوينده زندگي كردن.او ياد گرفته است كه در هر لحظه بهترين كار آن لحظه را انجام دهد.در لحظه اي كه شانس او را به تايتانيك مي رساند شانسش را امتحان مي كند.وقتي بايد بي خيال در طبقه پايين نقاشي كند همين كار را مي كند و لذت مي برد.وقتي دختر زيبا را مي بيند سعي مي كند او را به دست مي آورد و بهترين كيفيتهايي را كه مي تواند برايش فراهم مي كند.او به زندگي احترام مي گذارد و در تا آخرين لحظه سعي مي كند جان خود و رز هر دو را نجات دهد و الكي لوس بازي فداكارانه در نمي آورد اما اوج اين احترام وقتي است كه جانش را براي زنده ماندن انساني كه محبوبش است مي گذارد.
زندگي زيباست اين بي بازگشت....... آنقدر زيباست اين بي بازگشت كز برايش مي توان از جان گذشت.

و هنوز هم فكر مي كنم وسعت آن فداكاري نمي تواند از سر آن عشق كه در فيلم ديديم باشد.دوست دارم به جاي در خيال چنين عشق بزرگ و تخيلي و شبه حيواني رفتن فكر كنم چطور مي شود به كشف و گسترش چنين ويژگي انساني و فرا حيواني پرداخت.
و چقدر ناز بود آن صحنه اي كه رز نمي توانست داد بزند قايقي ها برگردند و با تمام وجود سوت زد.

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

اندر مصائب مادری



یک بدبختی بزرگ که اغلب پسرها در اثر آن بیچاره می شوند این است که زودتر از اینکه آماده باشند مادر خود را از دست می دهند،یا فکر می کنند از دست داده اند.یعنی اغلب فکر می کنند بزرگتر از آن هستند که به مادر نیاز داشته باشند اما در واقع فقط تناسب قدشان نسبت به مادر تغییر کرده است.اینطوری است دنبال زنی می گردند که مادر جدیدشان باشد.بدتر اینکه اگر آن زن به اندازه مادرشان فدایی زندگی آنها نباشد بدجور قاطی می کنند و شاکی می شوند.

اما خیلی از دخترها هم کمی زود نقش مادری را شروع می کنند و یادشان می رود که آدم اول جفت پیدا می کند وبعد از جفتش بچه دار می شود.این جور دختر خود را یک مرحله جلو می اندازند و شروع می کنند برای جفت خود مادری کردن و به همین راحتی به رابطه و فرد مقابل و زندگی گند می زنند.و اغلب زنها هم که بین بچه بزرگتر-جفتشان- و بچه کوچک تر-فرزند- به کوچکتری اهمیت می دهند و خیلی راحت بچه بزرگتر را سرخورده می کنند.