کلینت ایستوود را دیده اید؟ کارگردان سینما است. قبلا بازیگر بود. فیلمهای وسترن بازی می کرد و طبیعتا یکی در میان در فیلمها می مُرد.حالا دیگر پیر شده است.خیلی پیر.موهایش از سفیدی گذشته و نازک شده اند و دیگر درست حسابی روی سرش را نمی گیرند. پیدا کردن جای صاف روی صورتش غیر ممکن شده است و غرق شده توی چروک ها.خلاصه اینکه اگر ببینی اش اولین سوالی که به ذهنت می آید این است که همین الان چطور سر پایش ایستاده است.چند وقت پیش همینطوری شانسی رفتم روی صفحه اش در سایت IMDB.دیدم برای سال 2012 برنامه ساختن فیلمی را دارد. برایم جالب بود.اینکه اینطور زندگی را خطی بی پایان و صاف ببینی تا بی نهایت تصور کنی.زندگی را اینطوری ببینی تا خلافش ثابت شود. ظهر به دوستی می گفتم به هر حال که یک بار بیشتر خلافش ثابت نمی شود. در مقابلش یاد چند چیز می افتم. یاد مادربزرگم که از وقتی من بچه بودم،یعنی حدود بیست و پنج سال پیش، گاه به گاه می گوید امشب که بخوابم فردا بلند نخواهم شد،می دانم،می دانم.یا کسانی(از جمله خودم در بعضی چیزها) که فکر می کنند وقتش است بازی "پیر بودن" در موضوعی را دربیاورند.شوق از کف می رود و حس می کنند وقتش است شاگردان و نسل بعدی جای ما را بگیرند.
پی نوشت: یک بار دیگر رفتم دیدم.باورتان می شود؟این مرد از 1955 توی کار فیلم بوده!یعنی 55 سال.عجب چیزی است برای خودش.
۱ نظر:
گاهی منتظر مرگ بودن خوب است چون باعث می شود کمتر به ظواهر دنیوی بپردازی ولی اینکه همیشه انسان به مرگ بیندیشد دلیل بر نا امیدی و عدم اعتماد به فرداست که البته عجیب نیست!!
ارسال یک نظر