‏نمایش پست‌ها با برچسب شکایت از خود. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شکایت از خود. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

خنده و فراموشی* یا به یاد آوری

می گویند یکی از بزرگترین نعمتهای بشری فراموشی است، نعمتی که انسان را از فرو رفتن در غمهای بزرگ و کهنه نجات می بخشد، به او کمک می کند تا هر صبح چنان از خواب بیدار شود انگار تا کنون هیچ نزیسته و هیچ تجربه تلخ و رنج آوری نداشته. توی آدمهای اطرافم زیاد می بینم تلاش برای فراموش کردن را. تلاشهایی مصنوعی و وسواس گونه. خنده های بلند، گفتگوهای بی پایان و بلند، غرق شدن در کار و هزار حقه دیگر. از سوی دیگر دوستی دارم که فراموش کردن برایش سخت است. همه چیز به خاطرش می ماند، تحلیل ها و واکاوی ها به سرعت در ذهنش شکل می گیرند و همه ارتباطات و معانی را به سرعت کشف می کند و سخت فراموش می کند. خودم، که مدتهاست حس می کنم همیشه و در همه احوالم انگار در تقلای به یاد آوردن چیزی فراموش شده هستم. گاهی این حال خیلی اوج میگیرد. راستش فکر کنم از وقتی شروع شد که تلاش کردم ایده های عمیق تری برای اندیشیدن و نوشتن پیدا کنم. اغلب وقتی تنها هستم در غم این به یاد آوردنم خصوصا وقتی در جمع آن فراموش کاران، تنهایم و در تقلای به یاد آوردن.

*عنوان داستانی از میلان کوندرا

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

گله

جز آن دسته از دانشجوهایی بوده ام که در شهر خود درس خوانده اند.بعد از آن هم در همین شهر کار پیدا کردم،شغلی که در آن چهل پنجاه نفر از همسن و سالهای خودمان دور هم جمع شده ایم.به خاطر تخصصی بودن کار، توی دانشگاه هم کنار خیلی از این بچه ها بودیم.می شود بیشتر از ده سال،می شود یک شبکه بزرگ از آدمهایی که به دلائل مختلف آشنا در می آیند،می شود مجموعه ای از رفت و آمد های بین آدمهای همسن و سال.نتایج زیاد دارد.خوب و بد.مدتی هست به آثار پنهانش گاهی فکر می کنم.تاثیری که وجود این شبکه روی تک تک اعضایش دارد.پدیده جالبی است با ویژگی های خاص خودش.شاید برای حس کردن اختلاف بد نباشد مقایسه شود با یک شبکه قدیمی تر.مثل بچگی های خودم،ارتباطات زیادی نداشتیم،فقط با خاله دایی هایی با سنین مختلف،مادربزرگ پدری ام و پدر بزرگ مادری ام.پدربزرگم هر وقت می خواست نصحیتی را شروع کند با "به اصطلاح..." شروع می کرد و مادر بزرگم هر وقت گَله ای می ریختیم خانه اش می گفت:"شاد شاد شاد...."

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

به پیشواز روزهای خوب عید

روزهای خوب عید،روزهای غمگین آخر پاییز.روزهای خوب عید برایم دلتنگ کننده اند،چیزی قفسه سینه ام را می فشارد،ذهنم ولگرد می شود و به هیچ چیز نمی چسبد.روزهای غمگین آخر پاییز برایم،پارسال از طلایی ترین روزها بودند،توی خیابانها و خصوصا کوچه های فرعی استانبول با سرخوشی ول گشتن.روزهای خوب عید روزهای تنهایی است،روزهای لذت و رنج کشیدن.روزهای خوب عید روزهای خالی بودن جهان است،روزهایی که شاید یک روزی،یک سالی در آنها خود کشی کردم.روزهای غمگین پاییز روزهای عاشقانه های پاییزی،روزهای رنگی و زیبای مهربان و گرم.حالا روزهای خوب عید شده است.روزهای خوب عید دلتنگم می کنند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

وقتی حرف می زنیم از چه حرف می زنیم*

 اینجا را سالهاست که می نویسم.در این سالها نمی دانم آیا فرم نوشتنم یا محتوای نوشته ها تغییری کرده است یا نه.شاید باید بنشینم و بخوانم.مشکلم اینجاست که گاه به گاه به خودم گیر می دهم که تو واقعا اینجا در مورد چه می نویسی؟گاهی خودم را متهم می کنم که همه نوشته هایت دور مطالب مشخصی دور می زنند.در واقع مدام در حال تکرار خودت هستی.یادم نرفته که روز اولی اینجا را راه انداختم این جمله را هم ساختم که:"کوچه های بن بست در ذهن ما هستند بیهوده به بزرگراهها نیاندیشیم." و چسباندمش روی سر در.ایده ام این بود که باید بتوانم ساختارهای بسته ذهنم را بشکنم و به مرزهای تازه ای برسم.ولی گاهی جدا شک می کنم.دوستی می گفت باید روشهایت را نیز برای رسیدن به هدف بهبود ببخشی.شاید باید به این هم فکر کنم.به هر حال مشتاق دیدار مرزهای نو هستم در ایده و در اجرا.گفتم که گفته باشم.
*برگرفته از نام داستانی از نویسنده آمریکایی،ریموند کارور

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

در سرپایینی

لامصب این آدم بد کوفتیه.نقطه ضعفها در وجودمون مثل سرایزی می مونند و نقاط قوت مثل سربالایی.وقتی یک بار به یک زشتی اجازه میدی یک بار خودشو در وجودت نشون بده انگار افتادی روی یک سراشیبی تند و فرو می افتی به تکرار اون زشتی و توی یک چشم به هم زدن میشه عادتت،جور خاصی حرف زدن با یکی،تکرار کردن یک جمله آزار دهنده،پرت کردن لباسها روی زمین اتاقم و هزار کوفت زهر مار دیگه.اما وقتی می خوای یه کار مثبتی برای خودت انجام بدی عین جوون کندن می مونه.باید هن هن کنی و زور بزنی و از تپه بالا بری و دوباره تکرارش کنی.مثل دقایق دویدن و ورزش، کتاب خوندن های برنامه ریزی شده،یا دنبال تعمیرات ماشین و خونه رفتن.ته تهش هم که نگاه کنی می بینی تا چشم کار می کنه از این تپه هاست.

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

گرم و در اوج

الف.لحظاتی سحر آمیز در زندگی آدمی، نشانهایی برای احساس نجات، گاهی آدم حس می کند چنان در مقابلت صبور بوده است،صبور و صبور و صبور و مهربان،چنان کمی های تو را تاب آورده است، چنان تو را در لحظه ها امن و خوب نگه داشته است که جز مهر و احترام برنمی انگیزد.هنوز هم فکر می کنم می شود با هم خوب بود و زندگی را گرم و در اوج طی کرد.

ب.به نظرم هر کس باید گاه به گاه به خودش بسته-هدیه های  باحال دهد. خدا هم هدیهء خودش را در همین بسته ها می گذارد.خوش خیالی است که آدم فکر کند هدیه های خدایی از آن بالا می افتند روی سر آدم و آدم را از همه یکنواختی هایش نجات می دهند. طبیعت گردی برای من از آن هدیه هاست.سه چهار روزی کنار ماهیگیران دریا بودن،در جنگل زرد و قرمز بودن،ساعتها زیر بارش برف کنار آتش در جنگل بودن،خوردن غذاهای عالی شمالی،دیدار آدمهای دوست داشتنی و جدید،همه اینها حال آدمها را بدجور دگرگون می کند،جوری که تا روزها بعد از آن حس می کنی روزی زمین محکم وصل نیستی و سبک تر شده ای.

ج.حالت بعد از پیروزی.فکر می کنم هیچ وقت آدمی را ندیده ام که برای مدتی طولانی در این حال باقی مانده باشد.ظاهرا این وضع هیچ وقت نمی تواند برای انسان یک وضعیت پایدار باشد،برای همین است که فکر می کنم مهم تر آن است که یاد بگیریم خودمان را در وضعیت هایی قبل از پیروزی درست و به جا پیدا کنیم.موکول کردن زندگی به لحظه پیروزی جنگیدن برای رسیدن به هیچ است.گرچه این به آن معنی نیست که باید چالش گریز یا پایان گریز باشیم.هدف پذیری و جدیت در انجام کار هم شرط است.هر قدم جدیدی وقتی درست شروع می شود که قدمهای قبلی را درست حسابی به پایان برده باشیم.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

زندگی بدون پروجکشن

1.دیشب شب قطار و سریال بینی بود.شب تولد های سی سالگی شخصیت های سریالها.ایده یکی شان این بود که جعبه ای گذاشته برای چیزهایی که می خواد در سی سالگی آنها را کنار بگذارد.داشتم فکر می کردم من اگر بخواهم چنین جعبه ای داشته باشم چه چیزی در آن می گذارم؟فکر کنم جواب من این باشد:هیچ چیز.حقیقتش فکر می کنم این نمی تواند روش درستی باشد.هویت ما چیزی است که سی سال طول کشیده تا ساخته شود.شاید لازم باشد همه ما تغییراتی کنیم تا آدمهای قوی تر و کارا تری باشیم اما امروز در آستانه سی سالگی فکر می کنم روشهای انقلابی و جنگیدن با خود روشش نیست.باید با خودمان،همان چیزی که همین الان هستیم کنار بیاییم و رفاقتی مسائل را با خودمان حل کنیم.نصفش را پشت سر گذاشته ایم.حالا دیگر واقعا زندگی چیزی نیست جز آن چیزی که تا کنون با آن شکل گرفته ایم.اگر مسئله زمان است چه بخواهیم و چه نخواهیم سربالایی تپه را رد کرده ایم، سرپایینی تپه روبروی ماست.
2.مدتی بود که خوره اش افتاده بود به جانم.دلم می خواست انجامش دهم.سالها قبل با یکی از باحال ترین دوستانم در موردش حرف زده بودیم و از خیالش لذت برده بودیم.رفته بود پس ذهنم و چند ماه پیش دوباره برگشت.هنوز همان امیر ده پانزده سالگی ام هستم.وقتی رویای یک چیز بیافتد توی ذهنم دیگر ولم نمی کند تا انجامش دهم.مخالفتها زیاد بود و اظهار شگفتی ها.ترسها و هشدارها.حتما اشکالاتی داشت که کمتر کسی انجامش داده بود.همه اینها را که پشت سر بگذاری میتوانی کاری که دوست داری  را انجام دهی.می توانست خوب نباشد یا به آن خوبی در رویا داشتم.بهترین لحظه اش همان موقعی است که چیزی که دوست داری را در دست داری و به خودت می گویی:"بالاخره انجامش دادی!" ویدئو پروجکشن دستگاهی است که می توان با آن تصاویری به بزرگی بزرگترین دیواری که در خانه داریم دید.وقتی اولین بار خودم همراه با پدر و مادرم و خواهرم فیلمی را روی بزرگترین دیوار خانه شان دیدیم خودم هم هیجان زده شدم.از آن چیزی که فکر می کردم بهتر بود.ویدئوپروجکشن از آن چیزهایی است که سخت است پدر و خصوصا مادر آدم بگوید چه کار خوبی کردی انجامش دادی ولی آنقدر باحال بود که اولین مشتری اش بعد از خودم پیدا شد.


۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

تحلیل کردن به سود تحلیل رفتن

چه به دنبال محبوبیت باشیم و چه به دنبال حفظ روابط خوب با دیگران و چه بی آزار بودن برای دیگران،باید اصول و تغییراتی را در خود بوجود بیاوریم.یکی اینکه تا وقتی از من سوالی نشده نظر ندهم.حالا فرض کنیم من آخر تحلیل گر،ته اشراف بر موضوع،ته چند بعدی بینی ولی تا وقتی کسی از تو نخواسته چرا افاضه(این افاضه رو همینطوری می نویسن؟) فضل می کنی؟اینطوری می شود که تو می شوی حالگیر،تو می شوی پر حرف،اینطوری می شوی سوهان روح،اینطوری می شوی مایه رنج و خشم طرف مقابلت.هنوز هم فکر می کنم رابطه خوب روی اصول ساده ای سوار است.گرچه تغییر دادن خود بر اساس این اصول به این راحتی ها نیست.
پی نوشت:واضح است که این حرفها را در مورد خودم گفتم وگرنه گفتن این حرفها در مورد یکی از اطرافیان دقیقا نادیده گرفتن خود این حرفهاست!;)

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

فوقش لیسانس

امتحانات شروع شده است و مدام دلم می خواد بنویسم، بخوانم، فکر کنم، خیالبافی کنم، چیزی جز درس. فکرکنم خرداد هشتاد و شش بود که دلم خواست فوق لیسانس بگیرم. کنکورش که چندان در آن موافق نبودم و یک سال و نیم گذشته که رفتم و آمدم. حالا شاید این آخرین ترم درسی باشد.آنقدر زود گذشت که فرصت نداد حس کنم دانشجو هستم(به جز همین سفر آخری که رفته بودیم شیراز، همه موزه ها و جاهای تاریخی با کمی طنز ِ کلام می گفتم من یکی دانشجو هستم و کارت دانشجویی هم نیاورده ام و حالا اگر برایتان راه دارد...جمله را هیچ عوض نکردم و همه جا هم جواب داد.) می توانم بگویم این هم مثل بقیه قدمهای زندگی،با داشتنش زندگی بهشت نمی شود گرچه ظاهرا بدون آن برای بعضی(از جمله خودم) قابلیت بهشت شدن هم ندارد. از آنجا که فکر می کنم هر گونه "با ناکامی رها کردن" همیشه اثر خودش را خواهد گذشت گاهی فکر میکنم بعضی ها بدجور خود را اذیت می کنند تا چیزی مثل این را فراموش کنند.خدا رو شکر که بهش رسیدم.حالا این روزها گاهی فکر می کنم زندگی تمامش باید جنگیدن و بالا رفتن و برنامه ریزی برای یک "پروژه ارتقاء شخصی" باشد و گاهی هم بدجور دلم می خواد زندگی چیز آرامی باشد با سکونی آرامش بخش و تکرار چیزهای لذت بخش.همه آدمهای با "شعاری بودن" آشنا می دانند که زندگی نمی تواند هیچ کدام از اینها باشد به تنهایی.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پیامبری در قطار

دیروز در قطار با پسر نوجوانی همسفر بودم،کمتر از 18 سال سن داشت و اگر می خواستم کاری برایش تصور کنم می توانستم فکر کنم تمام کودکی و نوجوانی اش را چوپان بوده است.نه از آن چوپانهای قصه، با نی و کلاه نمدی. منظورم این چوپانهای جدید است. با پیرهن آستین بلند گشاد و شلوار پارچه ای، کفشهای کتانی با خطهای آبی در کنار، گشاد و طولانی نشستن یک گوشه کنار گله بی هیچ کاری.با کمی خیال بافی بیشتر می توانستم فکر کنم اگر خدا می خواست در این قرن آهن و دود پیامبری بفرستد او را می فرستاد. اولین واکنشی که باعث شد برایم جالب شود طرز برخوردش با صفحه نمایش فیلم جلویش بود. خراب بود. صفحه نمایش را می گویم. همانطور که سر جایش نشسته بود به بدنش تاب داد تا مانیتور کنار سرش را نگاه کند.(کسانی که سوار قطار شده اند می دانند،در هر کوپه دو صفحه نمایش هست برای دو به دو آدمهایی که روبروی هم نشسته اند) کمی بعد به بدنش هم تاب داد و دستش را به صندلی روبرویی ها تکیه داد تا طولانی تر بتواند به صفحه نمایش نگاه کند. جا به جا برای شخصیتهای فیلم ابراز احساسات می کرد و یا از آنها اشکال می گرفت. گفت کفشش را در نمی آورد چون دفعه قبل،قطار عادی بوده و کفشش غیبش زده. موقع نماز هم از قطار پیاده نشد.
این روزها بیشتر می فهمم چرا دوستی کارش را ول کرد و خانه نشینی را به داخل محیط کار بودن ترجیح داد. دارم تلاش می کنم لنگِ بیش و کم کار و پول در آوردن نباشم.سعی می کنم بین همه این آدمها غرق بودن حالم را نگیرد.دوست دارم بدون افت حال،سرم به کار خودم باشد.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا برامون...

شب یلدا.بیشترین برانگیختگی احساسی ام در این شب است.راستش می ترسم تنهایی به استقبالش بروم.رتبه دوم را "یک ساعت قبل از تحویل سال" دارد.لحظه هایی را تجربه می کنم که انگار زمان تبدیل به جرم شده است و تصمیم جدی به خفه کردنم دارد.یا بیایید توصیفش کنیم به دیوار و بگوییم دیوارهایی از چهار طرف به سمتم می آیند.خلاصه اینکه دلم می خواد حسابی در این شب دورم شلوغ باشد ولی اشکالش این است که در سیصد و شصت و چهار روز دیگر سال در جهت مخالف این وضعیت قدم بر می دارم.به هر حال دروغ چرا، تنها شبی در سال که تنهایی لذتی ندارد شب یلداست.بهترین آرزو در شب یلداست شادی است و سلامتی.شاد و سلامت.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

اختراع انزوا

1.گاهی حس می کنی این زندگی عجب طول کشیده.گاهی  حس خوبی داری به این زندگی و خوشحالی  ولی فکر می کنی عجب طول کشیده.گاهی هست که چیز چندان بدی در زندگی ات نیست اما خسته ای.برای من این وقتها همان موقعی است که باید یکی دو هفته ای بروم سفر.باید جای دیگری باشم.

2.کسی در چشمان خندانم نگاه می کند و می پرسد چطور می توانی "خوش حال" باشی؟یکی می آید و می گوید پشت همه حرفهایت دلتنگی هست.راستش فکر می کنم آدمهای اطرافم چهره های ترسناکی دارند که به سمتم می آیند تا مرا شبیه خود کنند.تازه با این فرض که هنوز شبیه آنها نشده ام یا بدتر از آنها نباشم.با این فرض که از اول هم شبیه بقیه نبوده ام.چه فرض همه گیری!

3.الان داشتم فکر می کردم راه چاره چیست و فکر کردم دلم می خواهد تنها تر باشم.چه اشکال دارد آدمهایی که آزارم می دهند را کلا نبینم؟یکی قبلا هشدار داده بود تنها شدن یک سراشیبی است.بیشتر فرو می روی و خواسته بود مرا بترساند.خواسته بود مرا بترساند که تو هم بیا مثل ما تنها نباش. بیا و خودت را پرت کن در جمع دیگران. یاد آن صحنه فیلمی افتادم که دیروز دیدم، دو مرد مدام مشروب می دادند بالا و کنار هم نشسته بودند توی ماشین، به هر بهانه الکی می خندیدند و ماشین جلو می رفت. مشروب تمام شد و باید چهره شان را می دیدی!

4.خوب شد این مقاله پل استر را خواندم.لاقل می توانم گوشه ذهنم داشته باشم آن یکی راه نجات هست و می توانم منتظرش باشم. "اختراع انزوا" اسمش بود. هر که دوست داشته باشد می رود می خواند. شاید هم تقصیر خودش باشد. که گفته اند "خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست..."

5.چه با حال. از چه حالی شروع کردم این نوشته را و به چه حالی رسیدم حالا. چه باحال که می شود زندگی را به آن آرامی و خوبی یا به این سنگینی و تلخی دید.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

یک صبح، یک ظهر و یک عصر در انتهای پاییز

امروز دیرتر آمدم سرکار. نه کار بانکی داشتم و نه از سفر اراک و دانشگاه برگشته بودم. صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. خبر داد باران می آید. منتظرش نبودم. لباسهایم را از روی بند جمع کردم. لباس پوشیدم و رفتیم به باران گردی. این جاده ساحلی عجب جای باحالی است موقع باران. چند جای جاده ساحلی که دلمان خواست ایستادیم و زیر باران قدم زدیم. تمام طول جاده ساحلی را رفتیم و برگشتیم. از آن باران های نم نم و مهربان بود. بعد هم، فلکه راه آهن و حلیم با نون تنوری تازه. فکر می کنم این می تواند تجلی خوشبختی در صورت زندگی اهوازی در یک صبح بارانی باشد.مردی که پشت تنور کار می کرد گفت:"تازه می خواستم یکی دیگه بیارم براتون." بلند شده بودیم تا برویم سر کار خودمان.
در بین این جمله ها شاید معلوم نباشد، کاری که دارم دقیقا آن چیزی نیست که دوست دارم وقتم با آن بگذرد، دقیقا محیطی نیست که دوستش داشته باشم.اما زندگی است دیگر.لا کردار یک چیزی می گیرد تا چیز دیگری بدهد.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

همیشه هم گل و بلبل نیست

اول با خودم فکر کردم من از پر حرفی خوشم نمی آید. برای همین است بعضی محیط ها برایم اینقدر آزار دهنده است. اول فکر کردم حرفهایی که می زنند چیزهایی است که هیچ جذابیتی برایم ندارد برای همین است که تحمل شنیدن آنها را ندارم.بعد نشستم با خودم فکر کردم خودمان هم گاهی زیاد پرحرفی می کنیم و بسیار هم لذت بخش است. پس فقط می ماند محتوای حرفها. اینکه آدم بسیار کم حوصله ای هستم در مورد محیط های ناخوش آیند و حرفهای ناخوش آیند شاید حاصل این همه مدت تنهایی و سرخود زندگی کردن است. ناخوش آیند منظورم حرفهایی است که از آنها لذت نمی برم و استفاده ای برایم ندارند. آخرش این می شود که گاهی آدم در جایی گرفتار می شود که مجبور است ناخوش آیند ها را تحمل کند. و حال، بیشتر از نشنیده گرفتن و جدا کردن خودم راه حلی پیدا نکرده ام.همیشه هم برای مشکلات راه حل های توپ وجود ندارد.لاقل در کوتاه مدت.

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مادر بدون پیشوند و پسوند اشک به چشم می آورد



از بعضی چیزها هم نه می شود اینجا نوشت و نه جای دیگر. چیزهایی مثل ارزش مادر در قلب و جان آدم.چیزهایی مثل جای خالی بزرگ او در بودن آدم. این از آن چیزهایی است که نمی شود از آن نوشت. مادر آدم، پدر آدم شاید همان زن و مردی باشند که در هر دوره زندگی ِ خود به طور طبیعی زیسته اند، انتخاب کرده اند، به دست آورده اند ،جلو رفته اند و تو را هم بزرگ کرده اند، بزرگ شده ای. شاید همان آدمهای معمولی باشند که با بقیه فرق اساسی ندارند. درگیر روزمرگی های خود هستند، دستاورد خیلی بزرگی در زندگی خود نداشته اند و جز کم و بیشی از مال دنیا و فرزندانشان چیزی ندارد و نمی شود به کل زندگی آنها کلمه باشکوه را نسبت داد اما برای تو، فارغ از همه اینها پدر و مادر هستند.دو آدم منحصر به فرد و یگانه ای هستند که هرچقدر هم عمر کرده باشی پناه تو هستند،پشتوانه تو هستند، دلگرمی تو هستند.اگر نباشند دنیا جلوی چشمت رنگ قدیم را ندارد. اگر نباشند تنهایی، بدجور تنهایی، یک دنیا آدم هم که اطرافت باشد تنهایی، می ترسی. یک عمر هم که مستقل از آنها بوده باشی ولی نباشند تنها می شوی. مادر ِ آدم نیازی به کلمه شکوه برای توصیف  ندارد، مادر آدم، مادر آدم است.
این متن را فقط برای جواب دادن به خودم نوشتم که افکاری از ذهنم رد شد که بعدا از آنها ترسیدم،از آنها بدم آمد. فقط برای خودم که مادرم را،پدرم را دوست دارم و از آنها مدتهاست که دورم.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

پس از خوشبختی

نشنیده ام کسی این سوال را از خودش بپرسد:"اگر روزی (حس)خوشبختی را یافتی با آن چه خواهی کرد؟"نمی دانم چرا این سوال پرسیده نمی شود. شاید اگر به فیلم های سینما(ی هالیوودی) نگاه کنیم جواب این باشد که دراین فیلمها لحظه خوشبخت شدن لحظه پایان فیلم هم هست.ولی برای زندگی ما اینطوری نیست.شاید یک روز را در کنار کسی یا جایی بگذرانی که احساس خوشبختی کنی،شاید شبی تو را سرشار از حس خوشبختی کند. آن وقت چه؟این سوال وقتی مهم تر می شود که بدانیم آدمها وقتی متوجه لحظه های خوب خود می شوند که به پایان آن لحظه ها رسیده اند یا رو به پایانند. آن موقع است که آدمها به این سوال با اعمال بعدی شان جواب می دهند. کودکان برای به دست آوردن لحظه های خوبشان گریه می کنند و پا بر زمین می کوبند. ما چه می کنیم؟در این سالها بارها با این موقعیت روبرو شده ام.دوست دارم جوابم به این سوال را از پس سالها ارتقا دهم. جوابی هوشمندانه تر،روشن تر.
پی نوشت: فعلا دلتنگم باز...
پی نوشت 2:این شعر چقدر نازه الان:
خيام اگر ز باده مستي، خوش باش
با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش
چون عاقبت كار جهان نيستي ست
انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

روی دیوارهایم...

دروغ چرا!امروز داشتم با سرعت تمام میومدم سرکار.ساعت 8:30 از قطار پیاده شدم.سریع تاکسی گرفتم برای خونه.حمام،صبحانه،تعویض لباس و پریدم توی ماشینم به سمت شرکت. درست وقتی میدون یکی مونده به آخر رو رد کردم دیدم سرعتم رسیده به هشتاد و پنج و بادی تند از کنار و جلو به ماشین می زد. صدای باد، بلند شده بود. یه لحظه وقتی باد زد توی صورتم تنم و دلم لرزید، فکر کردم من چقدر تنهام، اگه همینجا ماشین چپ کنه چه کسی و چه موقع خواهد فهمید؟ راستش حس لذت هم داشتم. داشتم فکر می کردم بیام اینجا بنویسم تمام این حسها را. ولی بعدش فکر کردم شاید یکی بهم بگه بابا تو چقدر مشغول خودتی!فکر کردی تنها تنهای دنیا خودتی؟ خب بعدش گفتم باشه نمی نویسم. ولی همین الان این شعره رو دیدم و فکر کردم بخش بزرگی از حسم رو انتقال میده:
غ...

غاری یک نفره ام

در طبقه ی دوم آپارتمانی

در محله ای شلوغ

صبح ها

بیرون می زنم از خودم

دنبال کوهی

که جا برای غاری یک نفره داشته باشد

شب ها

بر می گردم به خودم

آتش روشن می کنم

و روی دیواره هایم

طرحی می کشم

از معشوقه ای

که ندارم

http://varan.blogfa.com/post-226.aspx

پی نوشت:راستش چند روزی هم هست دارم به این فکر می کنم کاش می شد با یکی دیگه زندگی می کردم با همه مزایایی که الان،تنهایی، دارم!خب مسلما نمیشه!؟!
پی نوشت2:خواستم شعر رو عوض نکنم و گرنه بعضی جاهاش در مورد من نیست.راستش این روزها حسم اینه که به جای طرح معشوقه نداشته کشیدن گاه به گاه وسوسه میشم عکس یکی رو بزرگتر پرینت کنم بزنم دیوار و گاهی نگاهش کنم!


۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

کمی صبر کن دیوونه

می دانی!این چند روزه ایده تازه ای به ذهنم رسیده! اینکه می شود اینطوری هم دید: همه زندگی را فدای نوشتن بکنی دیوانگی کرده ای!همه زندگی ات را فدای تحقیق دانش کنی دیوانگی کرده ای!همه زندگی ات را فدای عشقت کنی دیوانگی کرده ای!زندگی ات را فدای چیز خاصی نکنی و از همه چیز کمی برداری دیوانگی کرده ای(هیچ چیز را درست درمان تمام نمی کنی) جهان پر فرصت امروز سراسر دیوانگی شده است.
تراژدی اش این است که چون جهان ما همچین جهانی شده عجیب مردم راحت تصمیم می گیرند از جایشان جُنب نخورند تا دیوانگی نکرده باشند. دنیا پر شده از عاقلها. دیوانه ها هم یکی یکی مثل برگ خزان می ریزند روی زمین عاقل ها. کمی در دیوانگی حوصله کلی برای خودت کسی خواهی شد!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

عدالت خداوندی یا سهم ما از زندگی

حالم این روزها چندان خوب نیست. دلائلش زیاد است که  شاید همه شان را بشود به طور موقت و برای چند ماه با یک هفته رها شدن از همه آن چیزها حل کرد، رفتن. حل کردن دائمی همه هم که فقط مرگ می تواند باشد. دیروز هم روز پر فکر و خیالی بود:
1.دیروز صبح داشتم فکر می کردم نکند داشتن سرپر خیال و آشفته و از دست دادن مدام خیال خوش ویژگی این دوره است. انگار همه آدمهای در آستانه دهه چهارم دلیلی بزرگ یا کوچک پیدا می کنند تا فکر کنند چقدر مشغول هستند یا چقدر آشفته اند یا چقدر همه چیز به هم ریخته است. از خودم شروع شد. دیروز صبح به خودم گیر داده بودم آخه تو چه مرض بزرگی الان توی زندگیت داری که به این حسها گرفتار شده ای؟آدم اگر بخواهد مرض را جور می کند.
2.دیروز عصر بحث جالبی داشتم با دوستم در مورد عدالت خداوندی(اگر خدا را بخواهیم بی خیال شویم همان سهم ما از روزگار و هستی)بعد از مدتها، از این جور بحث های نظری-فلسفی داشتم و با تمام انرژی در آن شرکت کردم. شاید این هم ویژگی خاص این دوره است:در به در دنبال بحثهایی هستم که اینطوری مرا گرم کنند. شاید ویژگی این دوره است که حرفهای گذشته دیگر تو را گرم نمی کنند و حرفهای تازه ات را هم هنوز نیافته ای. خوش به حال کسانی که در حلقه های افلاطونی سر گرمی داشته اند. اما درد این است که این روزها محیطم را از همه طرف آدمهایی گرفته اند که بودنشان، حرفهایشان، دنیایی که می سازند جذابتی ندارد.
3.غر زدن بس است. این لعنتی "enjoying life" اگر در وجودم باز گرم شود کمتر امور زندگی خسته ام می کنند و نفسم را می گیرند.("No man is a failure who is enjoying life."William Feather)

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

بلیط های تازه

این روزها به این فکر می کنم که آیا دلیل "بودن" و "حرکت کردن" در جامعه ما به کل در حال عوض شدن نیست؟یا نمی تواند باشد؟ یک روزگاری، نه چندان دور برای تاریخ، بود که مردم همه مجبور بودند تمام روز را صرف کنند تا فقط سیر شوند یا نیازهای اولیه را برآورده کنند. واقعیتش من یکی دو هفته قبل از اینکه مدرکم به دستم برسد یک کار رسمی و دائمی و حقوق ثابت داشتم (به علاوه اینکه از ماهها قبلش ،نه چندان سخت پول در می آوردم.) برای همین هیچ وقت پیش نیامده که حس کنم ای وای حساب بانکی ام برای زندگی روزانه ام پول کم دارد، حالا چه خاکی به سر کنم؟شاید اگر دوره ای از نداری را طی می کردم پول در آوردن و ارزش درآمد در ذهنم پر رنگ تر بود. ولی حالا پول در آوردن برایم اصلا چیز ارضا کننده ای نیست. پول زیاد کسی را ناراحت نمی کند ولی فکر کردن به اینکه مثلا حاصل تمام عمرم یک میلیارد پول شود حالم را بد می کند.
حالا چی شد به این فکر ها افتادم؟ راستش داشتم به چند نفری در محیط اطرافم نگاه می کردم. داشتم فکر می کردم آیا هنوز به این بحران نرسیده اند که: "تمام عمرم را برای هر روز پول در آوردن بیشتر محض صرف کردم، که چه؟" آیا اصلا همه آدمها می توانند چنین سوالی را حس کنند یا هنوز اغلب آدمهای اینجا بدجور به تاریخ نداری های خود و ولع پول داشتن چسبیده اند؟
یک چیز دیگر هم بود.فارغ از مشکل تابعیت با بزرگی آشنا شدم که تمام سرمایه اش برای تصمیم زندگی در کشور دیگر پول خرید بلیط سفر بود. همه ما پول خرید این بلیط ها را داریم ولی من یکی که به این راحتی نمی توانم همچین تصمیمی بگیرم. برای رفتن به همین تهران خودمان هم باید سرمایه درست حسابی اول جمع کنم.