توی قطار از خواب که بیدار شدم،رفتم صبحانه بخورم.همه خواب بودند و بی سر وصدا بیرون رفته بودم.وقتی برگشتم ملافه ها و پتو ها جمع شده بود.فکر کنم کار زنی بود که همرا شوهرش در کوپه بود.به این فکر کردم چرا این کار را کرد؟شاید خواسته لطفی را جبران کند، دیشب رفتم و ملافه های همه را گرفتم و آوردم. ولی دوست دارم گیر دهم! همه ما نیاز داریم حس کنیم به یک دردی می خوریم! اولین سوالی که از خودم می پرسم همین است!تو به چه دردی می خوری؟چطور و به استناد چه قابلیتهایی سری در سرها در می آوری؟می توانم تصور کنم آدمهایی را که فکر می کنند باید به دیگران مهربانی کنند،دیگران را جمع و جور کنند تا یک جوری حضورشان در این دنیا معنی پیدا کند.وجود مادران این شکلی را فکر کنم همه قبول داشته باشند.شاید این مهربانی از دیدگاه دیگران شیرین و خواستنی به نظر آید ولی من با آن مشکل دارم.چرا باید آدمهایی بشویم که قابلیتهای شخصی و پرورش یافته نداریم،چرا نباید بهانه های عمیق تر و شخصی تری برای خودمان بسازیم که به آنجا برسیم که فقط با مهربانی کردن به دیگران و پرورش آدمهای سرویس گیرنده و وابسته معنی پیدا کنیم.طرفدار دو ویژگی ام!استقلال و خودخواهی!مهربانی در ساحت دیگری تعریف می شود.
۳ نظر:
آدمهای زیادی توی موقعیتهای مختلف نظراتشون تغییر میکنه (من به این اعتقاد شدید دارم) همانطور که سالهاست آدمهای زیادی را شناخته ام که بنده وضعیت اکنون خود شده اند و فراتر از آن تمی توانند بیندیشند دنیا را با توجه به شرایطی که در آن لحظه دارند می بینند .(البته که آن حال هم جزی از کل زندگی است )
آدمهای زیادی توی موقعیتهای مختلف نظراتشون تغییر میکنه (من به این اعتقاد شدید دارم) همانطور که سالهاست آدمهای زیادی را شناخته ام که بنده وضعیت اکنون خود شده اند و فراتر از آن تمی توانند بیندیشند دنیا را با توجه به شرایطی که در آن لحظه دارند می بینند .(البته که آن حال هم جزی از کل زندگی است )
درست برعکس ون چیزی که نوشتی نه خودخواهی نه مستقل !بلکه بشدت این خصلت مهربانی و وابستگی در تو وجود داره و داری کتمانش میکنی!
یک حالت دیگه اینکه در بچگی بهت خیلی کم توجه شده! همینجوری روانشناسیم میگه!
ارسال یک نظر