‏نمایش پست‌ها با برچسب عشق. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عشق. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

کابوس های عاشقانه

یکی از کابوسهای روابط احساسی خاص ونزدیک(شما بخوانید عاشقانه)در دوره سنی ما روبرو شدن با اثر تلخ گذر زمان است.شاید در چنین روزهایی،با گذر سالها از رابطه ای که روزی با شوقی امید بخش آن را آغاز کردیم،مجبور باشیم با واقعیتهای آزار دهنده ای کنار بیاییم.زمان گوشه های تیز و ظاهرا بسیار محکم رابطه را ذره ذره می خورد و ناگهان احساس می کنیم تمام شوق و حس مان مثل ابری در هوا پخش شده و ما با خلاء تنها مانده ایم.پذیرش آن شاید غیر ممکن باشد اما اتفاق خاصی نیافتاده،زمان می گذرد،کارهای خیلی جالب،موقعیتهای مخصوص حسهای دوست داشتنی تکراری می شوند،احساس تکرار همه وجود ما یا طرف مقابل را فرا می گیرد،هیچ شوقی وجود ندارد.این خاصیت گذر زمان است.ما در رابطه بزرگ شده ایم و به طور عام هیچ کار نمی شود کرد.مثل پیری می ماند،ما بی هیچ تردیدی هر روز پیر تر می شویم.شاید بشود کارهایی کرد برای پیدا کردن دلیل های تازه،هیجان های تازه،کارهای جدید برای گرم کردن رابطه.
اما همه اینها باعث نا امیدی است؟نشانه شکست است؟راستش من فکر نمی کنم.الان داشتم فکر می کردم حتی به این اتفاق تلخ هم احساس خوبی دارم مثل حس خوب موقع شنیدن "الهی پیر شی" از مادربزرگم(راستی دیشب خواب دیدم فوت کرده و من هیچ ناراحت نبودم.چه اتفاقی برایم افتاده؟) فکر می کنم حالا در آستانه گذر از نیمه عمر باید یاد بگیریم با فرود آمدن کنار بیاییم، با آن زندگی کنیم.فرود آمدن در عمر،در رابطه ها،در سلامتی،در نیروی جوانی.منظورم نا امیدی یا خمودگی نیست منظورم پیدا کردن مهارت رو به جلو و باز برای روبرویی با بعضی چیزهای طبیعی و ناگزیر است.شاید اینطوری بتوانیم همه چیز را بهتر مدیریت کنیم،اتفاقات را،تلخی ها را،تلاشها برای غلبه بر موقعیت ها.
در این مورد حرفها زیاد است.آیا به خاطر چنین روزهای تلخی در رابطه مان از اول نباید واردش می شدیم؟نه.روزهای خوب را به یاد می آوریم.آیا باید بمانیم و با افول ها بجنگیم؟با بعضی چیزهای طبیعی نمیشود جنگید.اما همیشه جا برای بهبود هست.آیا مسیر اشتباهی طی کردیم تا به افول رسیدیم؟خاصیت ذات رابطه همین تمام شدن است.اما مثلا میشد با حفظ فاصله کافی با طرف مقابل نقطه پایان را به جایی بسیار دورتر،فراتر از عمر نسبتا کوتاه ما کشاند و اینطوری هیچ وقت جدایی را ندید.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

قضاوت نادر و سیمین یا لو دادن جدایی نادر از سیمین

جدایی نادر از سیمین در واقع قصه طلاق این دو نیست بلکه در واقع داستان جدایی نادر و سیمین است به لحاظ انتخاب اخلاقی.برای کسانی که برای دیدن روند طلاق گرفتن این دو انتظار می کشند و آن همه ماجراهای کم ربط می بینند این ایده می تواند پاسخ باشد.با شروع فیلم وقتی این دو روبروی مخاطب که به جای قاضی نشسته است،قرار گرفته اند و دلائل خود را می گویند شاید قضاوت ما کم اهمیتی یا درجه دو بودن اختلاف این دو باشد.اما فرهادی(کارگردان) از وجوه مختلف به ما نشان می دهد که قضاوت-خصوصا قضاوت اخلاقی-چقدر سخت است و در انتهای فیلم وقتی بار دیگر همراه این دو مقابل قاضی قرار می گیریم ما تنها از این می توانیم خوشحال باشیم که دیگر در زاویه دید قاضی نیستیم و فقط این وضعیت تلخ اما ناگزیر را از کنار می بینیم.اما به جز این شروع و پایان در دادگاه طلاق که ما در دو زاویه دید درون آن قرار میگیریم باقی فیلم ابدا در دادگاه طلاق یا با دغدغه طلاق نمی گذرد.مسئله چیز دیگری است.مسئله موقعیت پیچیده ای است که پیش آمده و نادر و سیمین هر کدام به شیوه خود-هر یک با شیوه نگاه و انتخاب اخلاقی خود- برای حل آن تلاش می کنند.
حرفها بسیارند.نادر مردی است با اصول اخلاقی محکم،مصمم به حفظ این اصول اخلاقی و ماندن در یک وضعیت اخلاقی.او برای حفظ اصولش جنگنده و سازش ناپذیر است.او حاضر نیست پدرش را از خود جدا کند.در صحنه ای که رفتار تندی نشان می دهد از نگاه پدرش به عنوان مرجع قضاوت اخلاقی می ترسد.سعی می کند همین موضع گیری به اخلاقیات را به دختر خود نیز منتقل کند.اما در وضعی قرار می گیرد که در برهه ای خطیر از همین اصول کوتاهی کرده است و اکنون می ترسد شاگرد اخلاق او،دخترش، به قضاوت اخلاقی اش بنشیند.از طرفی مرجع اخلاقی اش،پدرش،به ضعف و ناتوانی مطلق رسیده است و در لحظه ای در اوج فشار بین حفظ داشته ها و حفظ اخلاق در آغوش ناتوان او می گرید.
اما سیمین اهل مصالحه است.راه حل او خروج از موقعیت خطیر است.راه حل او رفتن به خارج برای رفع مشکلات داخل،گذاشتن پدر شوهرش در خانه سالمندان،پول دادن به شاکی ها برای گذر از بحران،بخشیدن دخترش به شوهر برای دنبال کردن راهش، برگشتن به زندگی با شوهرش برای خوشحال کردن دخترش است. او دوست ندارد بایستد و در تنش برای اصولش بجنگد. او حتی حاضر می شود در حالی که گناهکار به نزد او آمده و اعتراف کرده باز هم به او باج دهد تا از وضعیت خطیر خارج شود.
موقعیتی دنباله دار و خطیری که پیش آمده فرصت عظیمی برای نمایش این تفاوت های سیمین و نادر است و تمام فشاری که این انتخاب های متفاوت و متضاد ایجاد می کند و تمام سردرگمی هایی که می سازد مستقیما به نقطه اتصال آنها،دخترشان وارد می شود.این گونه است که در پایان فیلم به زعم من تنها چیزی که در جدایی نادر و سیمین برایمان آزار دهنده است رنج دختر است وگرنه تعارض بین نادر و سیمین بیشتر از این حرفهاست.
به نظرم در فیلم می شود این خطوط را دنبال کرد:
1.پیدا کردن نشانه های نحوه انتخاب نادر از یک طرف و سیمین از طرف دیگر در موقعیت ها.
2.بررسی جهان و موقعیت بستهء شکل گرفته میان آدمهای مذهبی-یا به طور خفیف تر اخلاقی-نادر و قاضی و راضیه و در موقعیت های دیگر بین نادر و راضیه
3.دنبال کردن کنش های رابطه نادر و سیمین در چهره ترمه دخترشان(خصوصا وقتی نادر به داخل خانه می رود تا شاید سیمین را بیاورد و دوربین روی چهره ترمه ثابت می ماند)
4.تنگناهای اخلاقی در موقعیت های مختلف در نگاه راضیه و توجیه اخلاقی از جانب او.
5.وسوسه های بسیار گذرای فرهادی(گذرای) برای تزریق سینمای پلیسی،راز آلود به فیلم در میانه ها(در ادامه خط سینمایی فرهادی در چهارشنبه سوری و درباره الی)
6.نحوه برخورد قاضی قصه به امر قضاوت(درحالی که چای می خورد و قضاوت می کند) و تقابل آن از شناختی که فرهادی به ما از قضاوت می دهد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

پلهای خالی مدیسون کانتی

راستش از اینکه این چنین نگاه و ترس و نگرانی در فیلم برایم پیش آمده کمی احساس شرم می کنم.قصه فیلم داستان عشقی است که در طول چهار روز بین یک زن و مرد میانسال بوجود می آید،عشقی که تا انتهای عمر در هر دوی آنها باقی می ماند.عشقی که با آن سرعت بوجود آمده و به آن عمق است.ترس و دقت من در مورد احساس واقعی مرد در این رابطه بود.برایم قابل درک بود زن داستان به خاطر فرم روحی و زندگی اش چنان به احساسش پر و بال دهد اما عشق مرد قصه را باور نداشتم.به نظرم یکی از هولناک ترین اتفاقات در تجربه روابط انسانی می تواند همین باشد،نگاه و تعریف دو طرف از رابطه فرق داشته باشد،مثلا مردی که به خاطر زیبایی زن،بنابراین با عشقی جنسی، او را می خواهد اما زن فکر کرده این رابطه عاقلانه ترین انتخابش می تواند باشد پس جاذبه جنسی برایش در درجه چندم است یا زنی که مردی را عمیق ترین رابطه احساسی اش می یابد و مرد فقط برای اینکه دل او را نشکند به او نمی گوید که بزرگترین تجربه احساسی اش گفتگوی درونی با خودش در دشت های پهناور کشوری بی نام در آفریقا بوده است.شور بختی انسان در رابطه اش اینجاست که شانس بسیار کمی هست که چیزی جز این پیش آید.تک تک آدمها به صورت جدا جدا یاد میگیرند و می پذیرند که باید با این ناکامی یا عدم تعادل کنار بیایند و کلیت جهان آدمی همچنان فکر می کند رابطه عاشقانه چیز زیبایی است،چند قدم آن ور تر،جایی که بعضی هستند و بعضی هم نیستند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

گرم و در اوج

الف.لحظاتی سحر آمیز در زندگی آدمی، نشانهایی برای احساس نجات، گاهی آدم حس می کند چنان در مقابلت صبور بوده است،صبور و صبور و صبور و مهربان،چنان کمی های تو را تاب آورده است، چنان تو را در لحظه ها امن و خوب نگه داشته است که جز مهر و احترام برنمی انگیزد.هنوز هم فکر می کنم می شود با هم خوب بود و زندگی را گرم و در اوج طی کرد.

ب.به نظرم هر کس باید گاه به گاه به خودش بسته-هدیه های  باحال دهد. خدا هم هدیهء خودش را در همین بسته ها می گذارد.خوش خیالی است که آدم فکر کند هدیه های خدایی از آن بالا می افتند روی سر آدم و آدم را از همه یکنواختی هایش نجات می دهند. طبیعت گردی برای من از آن هدیه هاست.سه چهار روزی کنار ماهیگیران دریا بودن،در جنگل زرد و قرمز بودن،ساعتها زیر بارش برف کنار آتش در جنگل بودن،خوردن غذاهای عالی شمالی،دیدار آدمهای دوست داشتنی و جدید،همه اینها حال آدمها را بدجور دگرگون می کند،جوری که تا روزها بعد از آن حس می کنی روزی زمین محکم وصل نیستی و سبک تر شده ای.

ج.حالت بعد از پیروزی.فکر می کنم هیچ وقت آدمی را ندیده ام که برای مدتی طولانی در این حال باقی مانده باشد.ظاهرا این وضع هیچ وقت نمی تواند برای انسان یک وضعیت پایدار باشد،برای همین است که فکر می کنم مهم تر آن است که یاد بگیریم خودمان را در وضعیت هایی قبل از پیروزی درست و به جا پیدا کنیم.موکول کردن زندگی به لحظه پیروزی جنگیدن برای رسیدن به هیچ است.گرچه این به آن معنی نیست که باید چالش گریز یا پایان گریز باشیم.هدف پذیری و جدیت در انجام کار هم شرط است.هر قدم جدیدی وقتی درست شروع می شود که قدمهای قبلی را درست حسابی به پایان برده باشیم.

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

پیاده روی با دوچرخه

دیروز عصر موقع برگشت از کار،توی سرویس ذهنم عجیب فعال شده بود.به هر طرف نگاه می کردم فکر می کردم چه قصه ای در آن می تواند وجود داشته باشد.
1.کنار جاده مرد میانسالی را دیدم که دو دسته فرمان دوچرخه را با دو دستش سفت چسبیده بود و با قدمهای آرام به راهش می رفت.انگار از بی نهایت گذشته راه افتاده و تا بینهایت آینده هم همینطور آهسته خواهد رفت، تنها مسئله مهم برایش دو دسته فرمان دوچرخه بود محکم توی دستش. فکر کردم انگار دوچرخه یارش است و همقدم او. محکم دست او را می فشارد و با قدمها و این دست در دستی به آرامش می رسد.فکر کردم آدم در پایه ای ترین سطح نیازهای مشخص اولیه دارد.اگر درست حسابی و سالم از پس ارضا کردن آنها بر آید چندان موجود پیچیده ای برای درک شدن نیست  و زندگی اش را می کند. اما وقتی این نیازها برآورده نشود همان موجود می شود با آن همه داستان پیچیده، همان آدم با رفتارهای بسیار متنوع و گاه غریب، همان آدمی که برای ارضا آن نیازهای اولیه به چه کارها دست می زند،از هنر تا ویرانگری.
2.مردی با موهای سپید توی سرویس بر سر تلفن همراهش داد می زد که:"همین کارها را کردی که مادرت از خانه رفته." سعی می کرد با صدای پایین داد بزند ولی مگر می شد؟سر تلفن همراهش داد می زد که:"هر روز همین بساط است." دوباره صدایش را پایین آورد و گوشی را به گوشش بیشتر چسباند.درست حسابی روی صندلی خم شده بود،انگار هر چه پایین تر باشد صدایش هم پایین تر است.بعد از سکوتی نه چندان بلند گفت:"هیچ جا نمیری تا بیام خونه." داشتم فکر می کردم الان کدامشان دیگری را معطل کرده؟ آیا او که باید در خانه منتظر باشد این مرد با موهای سفید را معطل خود کرده یا این مرد خم شده آن آدم گرفتار شده در خانه را؟گاهی ما از چیزی شاکی هستیم و آن را عامل بیچارگی خود می دانیم که اتفاقا بدون آن نمی توانیم  زندگی کنیم.بازی باخت-باخت اساسی با خودمان راه انداخته ایم.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

اختراع انزوا

1.گاهی حس می کنی این زندگی عجب طول کشیده.گاهی  حس خوبی داری به این زندگی و خوشحالی  ولی فکر می کنی عجب طول کشیده.گاهی هست که چیز چندان بدی در زندگی ات نیست اما خسته ای.برای من این وقتها همان موقعی است که باید یکی دو هفته ای بروم سفر.باید جای دیگری باشم.

2.کسی در چشمان خندانم نگاه می کند و می پرسد چطور می توانی "خوش حال" باشی؟یکی می آید و می گوید پشت همه حرفهایت دلتنگی هست.راستش فکر می کنم آدمهای اطرافم چهره های ترسناکی دارند که به سمتم می آیند تا مرا شبیه خود کنند.تازه با این فرض که هنوز شبیه آنها نشده ام یا بدتر از آنها نباشم.با این فرض که از اول هم شبیه بقیه نبوده ام.چه فرض همه گیری!

3.الان داشتم فکر می کردم راه چاره چیست و فکر کردم دلم می خواهد تنها تر باشم.چه اشکال دارد آدمهایی که آزارم می دهند را کلا نبینم؟یکی قبلا هشدار داده بود تنها شدن یک سراشیبی است.بیشتر فرو می روی و خواسته بود مرا بترساند.خواسته بود مرا بترساند که تو هم بیا مثل ما تنها نباش. بیا و خودت را پرت کن در جمع دیگران. یاد آن صحنه فیلمی افتادم که دیروز دیدم، دو مرد مدام مشروب می دادند بالا و کنار هم نشسته بودند توی ماشین، به هر بهانه الکی می خندیدند و ماشین جلو می رفت. مشروب تمام شد و باید چهره شان را می دیدی!

4.خوب شد این مقاله پل استر را خواندم.لاقل می توانم گوشه ذهنم داشته باشم آن یکی راه نجات هست و می توانم منتظرش باشم. "اختراع انزوا" اسمش بود. هر که دوست داشته باشد می رود می خواند. شاید هم تقصیر خودش باشد. که گفته اند "خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست..."

5.چه با حال. از چه حالی شروع کردم این نوشته را و به چه حالی رسیدم حالا. چه باحال که می شود زندگی را به آن آرامی و خوبی یا به این سنگینی و تلخی دید.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

کمان ابروها

دو روز قبل بود که فیلم "کمان" را از "کیم کی دوک"  را دیدم.فیلمی است شاعرانه پر از گوشه هایی از نفوذ به عمق روح آدمی.گوشه های لوس هم دارد ولی در مجموع کارش را درست انجام داده.برای چند مسئله دوست داشتم ایده هایم را پیدا کنم:

1.جنس رابطه دختر و پیرمرد و چرخشهای آن:پیرمرد در واقع دو دوره کاملا مجزا را در رابطه با دختر تجربه کرد.در دوره اول نگهبان امن دختر بود.درست است که قرار بود با او ازدواج کند اما این ازدواج هم جنس نگهبانی و محافظت از دختر را داشت در مقابل بیگانه هایی که قصد آزار دختر را داشتند.معصومیت و بی چشم داشتی در رابطه این دو دیده می شد.تنها مسئله حمایت عاطفی دو طرفه بود. اما با به میان آمدن رقیب جنسی(پسر جوان) بخش دیگری از روح پیرمرد( روح آدمی) نمایش داده شد.خواهش و حس تصاحب.چیزی که به سرعت اعتماد دختر را از او گرفت.در واقع تنها سرمایه پیرمرد نزد دختر اعتماد(به خیرخواهی) بود آن را در بخش دوم از دست داد.در انتها دختر متوجه شد که این پیرمرد است به او نیاز دارد. و دختر میزان نیروی نیاز عاطفی را در روح پیرمرد لمس کرد.

2.تیرهایی که به نقاشی بودا از کنار دختر زده می شد:به نظرم دختر می تواند نماینده جسمیت و مسائل دنیوی باشد و نقاشی بودا نماینده عالم بالا.این تیر زدن از ورای دختر به معنی عبور و ورای مسائل مادی رفتن برای رسیدن به عالم بالاست. کما اینکه در آخر فیلم وقتی نگاه پیرمرد به دختر عوض شده بود در مورد موفقیت این عبور شک بوجود آمده بود و تنها با سقوط دختر به آب تیر به نقاشی بودا رسید.اینگونه بود که طالع دیگران بر آن دو تجلی می کرد.

3.ازدواج روحانی آخر فیلم:به نظرم نماینده راهی بود که پیرمرد برای نفوذ به قلب دختر طی کرد.اینکه پیرمرد با جذب کردن دوباره اعتماد دختر توانست بار دیگر تیری به سمت او شلیک کند بدون اینکه به جسمیت او آسیب بزند اما در عین حال بکارت او را نیز برداشته بود.این موضوع در واقع نمایش دهنده راهی است که پیرمرد برای رسیدن به وصال با دختر پیموده بود.جذب اعتماد و وصال. و این برداشتن بکارت می توانست نماینده آزادی دختر باشد.به این معنی که دختر با عبور از مرحله به دست آوردن اعتماد، اکنون آزاد بود که با مرد(مردی در قالب آن پسر جوان نمایش داده شده بود) ارتباط برقرار کند.

یک مدت که اصلا این موضوع را درک نکرده بودم و بعدش هم باهاش اساسا مشکل داشتم.شبیه یک جور تظاهر برایم به نظر می رسید.و بعدا از زاویه دیگری برایم قابل قبول شد. همین مسئله کسب اعتماد خانمها را می گویم برای شروع رابطه با آنها.به نظرم میرسد در جامعه ما(یا به استناد این فیلم کلا در فرم شرقی؟)در این موضوع زیاده روی شده است.شبیه یک جور آیین شده.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

یک صبح، یک ظهر و یک عصر در انتهای پاییز

امروز دیرتر آمدم سرکار. نه کار بانکی داشتم و نه از سفر اراک و دانشگاه برگشته بودم. صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. خبر داد باران می آید. منتظرش نبودم. لباسهایم را از روی بند جمع کردم. لباس پوشیدم و رفتیم به باران گردی. این جاده ساحلی عجب جای باحالی است موقع باران. چند جای جاده ساحلی که دلمان خواست ایستادیم و زیر باران قدم زدیم. تمام طول جاده ساحلی را رفتیم و برگشتیم. از آن باران های نم نم و مهربان بود. بعد هم، فلکه راه آهن و حلیم با نون تنوری تازه. فکر می کنم این می تواند تجلی خوشبختی در صورت زندگی اهوازی در یک صبح بارانی باشد.مردی که پشت تنور کار می کرد گفت:"تازه می خواستم یکی دیگه بیارم براتون." بلند شده بودیم تا برویم سر کار خودمان.
در بین این جمله ها شاید معلوم نباشد، کاری که دارم دقیقا آن چیزی نیست که دوست دارم وقتم با آن بگذرد، دقیقا محیطی نیست که دوستش داشته باشم.اما زندگی است دیگر.لا کردار یک چیزی می گیرد تا چیز دیگری بدهد.

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مادر بدون پیشوند و پسوند اشک به چشم می آورد



از بعضی چیزها هم نه می شود اینجا نوشت و نه جای دیگر. چیزهایی مثل ارزش مادر در قلب و جان آدم.چیزهایی مثل جای خالی بزرگ او در بودن آدم. این از آن چیزهایی است که نمی شود از آن نوشت. مادر آدم، پدر آدم شاید همان زن و مردی باشند که در هر دوره زندگی ِ خود به طور طبیعی زیسته اند، انتخاب کرده اند، به دست آورده اند ،جلو رفته اند و تو را هم بزرگ کرده اند، بزرگ شده ای. شاید همان آدمهای معمولی باشند که با بقیه فرق اساسی ندارند. درگیر روزمرگی های خود هستند، دستاورد خیلی بزرگی در زندگی خود نداشته اند و جز کم و بیشی از مال دنیا و فرزندانشان چیزی ندارد و نمی شود به کل زندگی آنها کلمه باشکوه را نسبت داد اما برای تو، فارغ از همه اینها پدر و مادر هستند.دو آدم منحصر به فرد و یگانه ای هستند که هرچقدر هم عمر کرده باشی پناه تو هستند،پشتوانه تو هستند، دلگرمی تو هستند.اگر نباشند دنیا جلوی چشمت رنگ قدیم را ندارد. اگر نباشند تنهایی، بدجور تنهایی، یک دنیا آدم هم که اطرافت باشد تنهایی، می ترسی. یک عمر هم که مستقل از آنها بوده باشی ولی نباشند تنها می شوی. مادر ِ آدم نیازی به کلمه شکوه برای توصیف  ندارد، مادر آدم، مادر آدم است.
این متن را فقط برای جواب دادن به خودم نوشتم که افکاری از ذهنم رد شد که بعدا از آنها ترسیدم،از آنها بدم آمد. فقط برای خودم که مادرم را،پدرم را دوست دارم و از آنها مدتهاست که دورم.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

همبازی

می شود اینطوری هم دید. زندگی همان بازی بزرگ و همیشگی است. بهترین رابطه ها بهترین بازی های مشترک هستند. چیزی که یک رابطه را با حال می کند این است که دو نفر با همدیگر خوب در بازی ها کنار بیایند. فرقی هم نمی کند دوست دارند همیشه در یک تیم باشند یا همیشه با هم رقابت کنند. فقط مسئله این است که در بازی های زندگی از همبازی بودن با هم لذت ببرند. بازهایی مثل مهمون بازی،خرید بازی، عشق بازی. وقتی دو نفر همدیگر را در بازی های یکدیگر راه ندهند یا در بازی ها با هم درگیر و تند باشند و حس خوبی به بازی های مشترکشان نداشته باشند، آن وقت است که جدا پای رابطه می لنگد.  با این فرمول، برای داشتن رابطه خوب کافی است بازی های مشترکتان را پیدا کنید.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

پس از خوشبختی

نشنیده ام کسی این سوال را از خودش بپرسد:"اگر روزی (حس)خوشبختی را یافتی با آن چه خواهی کرد؟"نمی دانم چرا این سوال پرسیده نمی شود. شاید اگر به فیلم های سینما(ی هالیوودی) نگاه کنیم جواب این باشد که دراین فیلمها لحظه خوشبخت شدن لحظه پایان فیلم هم هست.ولی برای زندگی ما اینطوری نیست.شاید یک روز را در کنار کسی یا جایی بگذرانی که احساس خوشبختی کنی،شاید شبی تو را سرشار از حس خوشبختی کند. آن وقت چه؟این سوال وقتی مهم تر می شود که بدانیم آدمها وقتی متوجه لحظه های خوب خود می شوند که به پایان آن لحظه ها رسیده اند یا رو به پایانند. آن موقع است که آدمها به این سوال با اعمال بعدی شان جواب می دهند. کودکان برای به دست آوردن لحظه های خوبشان گریه می کنند و پا بر زمین می کوبند. ما چه می کنیم؟در این سالها بارها با این موقعیت روبرو شده ام.دوست دارم جوابم به این سوال را از پس سالها ارتقا دهم. جوابی هوشمندانه تر،روشن تر.
پی نوشت: فعلا دلتنگم باز...
پی نوشت 2:این شعر چقدر نازه الان:
خيام اگر ز باده مستي، خوش باش
با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش
چون عاقبت كار جهان نيستي ست
انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

روی دیوارهایم...

دروغ چرا!امروز داشتم با سرعت تمام میومدم سرکار.ساعت 8:30 از قطار پیاده شدم.سریع تاکسی گرفتم برای خونه.حمام،صبحانه،تعویض لباس و پریدم توی ماشینم به سمت شرکت. درست وقتی میدون یکی مونده به آخر رو رد کردم دیدم سرعتم رسیده به هشتاد و پنج و بادی تند از کنار و جلو به ماشین می زد. صدای باد، بلند شده بود. یه لحظه وقتی باد زد توی صورتم تنم و دلم لرزید، فکر کردم من چقدر تنهام، اگه همینجا ماشین چپ کنه چه کسی و چه موقع خواهد فهمید؟ راستش حس لذت هم داشتم. داشتم فکر می کردم بیام اینجا بنویسم تمام این حسها را. ولی بعدش فکر کردم شاید یکی بهم بگه بابا تو چقدر مشغول خودتی!فکر کردی تنها تنهای دنیا خودتی؟ خب بعدش گفتم باشه نمی نویسم. ولی همین الان این شعره رو دیدم و فکر کردم بخش بزرگی از حسم رو انتقال میده:
غ...

غاری یک نفره ام

در طبقه ی دوم آپارتمانی

در محله ای شلوغ

صبح ها

بیرون می زنم از خودم

دنبال کوهی

که جا برای غاری یک نفره داشته باشد

شب ها

بر می گردم به خودم

آتش روشن می کنم

و روی دیواره هایم

طرحی می کشم

از معشوقه ای

که ندارم

http://varan.blogfa.com/post-226.aspx

پی نوشت:راستش چند روزی هم هست دارم به این فکر می کنم کاش می شد با یکی دیگه زندگی می کردم با همه مزایایی که الان،تنهایی، دارم!خب مسلما نمیشه!؟!
پی نوشت2:خواستم شعر رو عوض نکنم و گرنه بعضی جاهاش در مورد من نیست.راستش این روزها حسم اینه که به جای طرح معشوقه نداشته کشیدن گاه به گاه وسوسه میشم عکس یکی رو بزرگتر پرینت کنم بزنم دیوار و گاهی نگاهش کنم!


۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

سرگرم کنندگی،به همین سادگی به همین خوشمزگی

1.دیروز بعد از مدتها به سایت "ویکی-چطور" سری زدم.مطلب جالبی(همینی که لینکش رو گذاشتم پایین)دیدم."چگونه دختری را خندان کنید".مقداری از محتوای آن را خواندم.احساس کردم جوری از یکسان سازی را نتیجه می دهد.انگار همه برای داشتن رابطه خوب و پایدار باید آدم بامزه ای باشند که مدام طرف مقابلشان را می خنداندند و شاد می کنند.حالا شاید دو نفر با مدام عزا دار بودن با هم کنار آمدند.حالا شاید دو نفر پیدا شدند دلشان خواست همینطوری که دارند توی سر و کله هم می زنند رابطه را ادامه بدهند.
2.از خودم می پرسم که چند درصد از جفتهایی که اطرافت می بینی برای هم آدمهای سرگرم کننده و شیرینی هستند؟چند درصد از زوج های اطرافت مصمم هستند تا طرف مقابل خود را شاد نگه دارند؟چرا این ویژگی در دوستی ها بسیار بسیار بیشتر دیده می شود؟
پی نوشت:همین الان یاد یکی از دوستانم افتادم که ویژگی مربوط به 2 را داشت.مدتی است او را ندیده ام.اگر هنوز همانطور است از این لحاظ قابل تحسین است به نظرم.

http://www.wikihow.com/Make-a-Girl-Laugh

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

سر سوزنی بین کفر و ایمان عشقی

راستش این از آن چیزهایی است که نمی شود با کلمات حق مطلب را برایش ادا کرد. مدتی است فکر می کنم و به وضوح می بینم داشتن یک رابطه عاطفی خوب چقدر وابسته به خواست آگاهانه ما است. شاید در قدم اول لازم باشد یکجور همنوایی روحی وجود داشته باشد. اما حتی کشف و شکوفایی همین همنوایی هم وابسته به خواست خود ماست. خیلی راحت اگر حواست نباشد رابطه می تواند روزهای خوبش را پشت سر بگذارد و چیزی نه چندان دوست داشتنی شود و چقدر راحت می شود با کمی آگاهی به خودت، محیط و خواستهای دو طرف، یک رابطه را در وضعیت خوبش ادامه داد.هنر این نیست که روزهای اول خوبی داشته باشید، هنر این است که روزهای خوبتان بیش از اینها ادامه داشته باشد و این خدا وکیلی قابلیتهایی در دو طرف می خواهد، قابلیتهایی که هر رابطه ای را نجات می دهند.در نهایت فکر می کنم رابطه خوب و شیرین، بیچاره!، چیز زیادی از ما نمی خواهد،این ما هستیم که چیزهای کوچکی را نمی بینیم و چند قدم جلوتر دل و فکرمان را دغدغه های خیلی بزرگتر از سر ناکاهی ها پر می کند.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

خاطره ها تا کجا دوام می آورند؟

خیلی از ما گاهی از خودمان می پرسیم چه بر سر حسهای ما می آید. روزگاری آدمی خیلی محبوبمان بوده و امروز هیچ حسی به او نداریم. روزگاری خواهان لحظات کنار او بودن بوده ایم و امروز از او فراری هستیم. دیشب داشتم فکر می کردم می تواند یک دلیل ساده داشته باشد. میزان محبوبیت هر کس برای ما نسبت مستقیم دارد با تعداد لحظات خوبی که با او داریم. جای تعجب نیست اگر روزگاری بود پر از لحظات خوب و لذت بخش با کسی و فکر می کردیم چقدر دوستش داریم و شاید به روزگاری رسیده ایم که لحظات خوبمان با او کمتر شده اند و حس می کنیم علاقه قدیم را به او نداریم. در این حرف کلی نکته هایی هست مثل قدرت خاطره در انسان، یا تفاوت های تعریف لحظه خوب و لذت در نگاههای مختلف.

پی نوشت:یادم رفت این فضولی در کار بقیه را بگویم : چقدر بد است که بعضی از جفتها فراموش کرده اند برای همدیگر لحظه های خوب(آن هم زیاد و در حد یک ضیافت)بسازند. یادشان نیست حسهای خوبش؟ یادش رفته وقتی نامزد بودند؟ اشکال ندارد،تابلو شد منظورم زن و شوهرها بود!

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

زندگی با عشق


کسی می گوید:"اگر عاشق کسی باشی و تو را ناکام بگذارد، حتما از او درخواست ازدواج می کنی." این حرف را قبول داری؟کمی فکر کنیم...
چند مسئله!دقیقا عاشق چه؟از عشقت چه می خوای؟ناکام یعنی چه؟سالها قبل چند باری درخواست ازدواج کرده ام.آن روزها تازه داشتم خودم را به عنوان یک آدم مستقل پیدا می کردم، شیفته عشق بودم و تا دلم می خواست با کسی همنشین باشم فکر می کردم باید عاشقش باشم و  با او ازدواج کنم.امروز،بعد از گدشت نزدیک ده سال، راستش به دست آوردن را راه حل هیچ چیز نمی دانم. زندگی کردن کنار هم،لذت بردن از حضور هم،دیدار روی دوست داشتنی اش،هیچ کدام از اینها ربطی به داشتن آن آدم ندارد.کامیابی از یک نفر را نمی شود با ازدواج با او خرید. کامیابی خریدنی نیست. وسوسه داشتن او، ترس از دست دادنش است، دور زدن مسئله و راه حل های جعلی پیدا کردن است.
اما اینکه ازدواج و از طریق آن فرزند داشتن، کامل کننده زندگی یک انسان است، آن را قبول دارم.اما فکر می کنم همانطور که عشق متعالی و بالنده در گرو کنترل و درک احساساتی مثل حس "خواست مالکیت" است،ازدواج هوشمندانه هم در گرو تفکر درست در زمانبندی و تنظیم انتظارات از آن است.

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

قصه عشق قصه رسیدن یا نرسیدن نیست

خیلی از ما قصه عشق را با ناکامی و کامیابی، هر دو، پشت سر گذاشته ایم.آن چیزهایی که در ناکامی در عشق وجود دارد در خود حس کرده ایم. در کامیابی با عشقمان زندگی کرده ایم و رنگ واقعیت عشق را حس کرده ایم.خیلی از ما در نوجوانی عاشق کسی بوده ایم و به او نرسیده ایم و در دوره ای عاشق کسی شده ایم و به او رسیده ایم و بعدش هر چه پیش آمده.در مورد خود کلمه"رسیدن" ایده های مبهمی و متناقضی دارم.همه ما ایده هایی در مورد عشق داریم(دوستی می گفت حالا با همه تجربه ها فکر می کنم عشق تمام زندگی نیست) اما امشب داشتم فکر می کردم هنوز هم باور دارم عشق یکی از مهمترین اجزا زندگی است.از مهمترین محتواهای زندگی.حالتی که با داشتن آن می توانیم زندگی را سرشار کنیم.رنج یا لذت.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

در گیر دربرگیری آبی ها

جز و مد ممتد لبانت
     آبشار بلند موهایت
           می لرزاند و می شوید قلب مرا
                 غوطه ورم می کند در بود تو
                             ای دریای طوفانی من
                                    پرتاب کن،پرتاب کن حلقه ناجی ام را
                                                               جان،بی نَفَس یاد تو
                                                                مرده است در این دریای بی بودی،بی خودی

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

خوشگلها

خوشگلی که مدتهاست با او حرفی ندارم در جمع دوستانش در بین حرفها می گوید "خوشگلا باید هم بد اخلاق باشند!"امروز با اطمینان و از سر تجربه می توانم بگویم اگر خوشگل ِ مهربان و شیرینی کنارت باشد ارزشش را دارد هر کاری برایش بکنی،اصلا دلت می خواهد و فریاد می زند تا می توانی برای او باشی و راه دیگری برایت نمی گذارد. گاهی چقدر وحشتناک یک ایده،یک جمله آدمی را بیچاره می کند...

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

ستاره هایی اطراف یک ماه

چند روز پیش با دوستم رفته بودیم رستورانی.در راستای دید من،چند میز آن ور تر دختری نشسته بود با قیافه خاص.چشها، فرم صورتش و خنده اش دلنشین بود.با دوستم در موردش حرف زدیم و حرفهایمان کشید به حاشیه هایی.دوستم بلند شد و کمی آنطرف تر نشست تا در راستای نگاه من به آن دختر نباشد.بهانه ای شد برای فکر کردن.گاه آدمهایی را می بینیم که برای لحظه های کوتاه برایمان خاص می شوند.مثل طرح لبخند فروشنده ای یا نگاه رهگذری یا نوع راه رفتن یک همسایه.شاید حس کنیم دوست داشتنی اند یا جالب.لحظه های دیدار کوتاه است اما در ذهن ما شاید پر رنگ و عمیق باشند.چیزی که الان می خواستم بگویم این بود که از این تجربه های کوتاه در زندگی شاید زیاد پیش بیاید اما اینکه کسی در زندگی ات باشد که به تناوب و در لحظه های مختلف با او حس خوب و عالی داشته باشی،مدام حس کنی این از آن لحظه هایی است که در زندگی ات تکرار نخواهد شد،این از آن قله های تجربه انسانی است،این از آن تجربه هایی است که انسانهای کمتری- خصوصا در این روزگار و این اطراف- آن را تجربه می کنند همه و همه چیز دیگری است.چقدر راحت می شود به آن آدمهای لحظه ای که در نظرت زیبا به نظر می رسند لبخند زد و از آنها عبور کرد وقتی به عالی بودن و به جا بودن تجربه ای که می گذرانی ایمان داشته باشی.