۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

اسباب کشی موقت

به دلیل رفتارهای کامل غیر منطقی آقا فیله و فیلتر کردن این وبلاگ معصوم وبی گناه به طور موقت در آدرس زیر می نویسم:
http://amiraskari.bloghaa.com

این تغییر موقتی است و برای آزمودن آنجا.تاببینیم چه پیش می آید.
فید آن نیز داخل خودش هست:
http://amiraskari.bloghaa.com/feed

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

خنده و فراموشی* یا به یاد آوری

می گویند یکی از بزرگترین نعمتهای بشری فراموشی است، نعمتی که انسان را از فرو رفتن در غمهای بزرگ و کهنه نجات می بخشد، به او کمک می کند تا هر صبح چنان از خواب بیدار شود انگار تا کنون هیچ نزیسته و هیچ تجربه تلخ و رنج آوری نداشته. توی آدمهای اطرافم زیاد می بینم تلاش برای فراموش کردن را. تلاشهایی مصنوعی و وسواس گونه. خنده های بلند، گفتگوهای بی پایان و بلند، غرق شدن در کار و هزار حقه دیگر. از سوی دیگر دوستی دارم که فراموش کردن برایش سخت است. همه چیز به خاطرش می ماند، تحلیل ها و واکاوی ها به سرعت در ذهنش شکل می گیرند و همه ارتباطات و معانی را به سرعت کشف می کند و سخت فراموش می کند. خودم، که مدتهاست حس می کنم همیشه و در همه احوالم انگار در تقلای به یاد آوردن چیزی فراموش شده هستم. گاهی این حال خیلی اوج میگیرد. راستش فکر کنم از وقتی شروع شد که تلاش کردم ایده های عمیق تری برای اندیشیدن و نوشتن پیدا کنم. اغلب وقتی تنها هستم در غم این به یاد آوردنم خصوصا وقتی در جمع آن فراموش کاران، تنهایم و در تقلای به یاد آوردن.

*عنوان داستانی از میلان کوندرا

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

بچه ها دیگر گریه نمی کنند

امشب از خیابان گردی شبانه که بر می گشتم،توی میدان شهدا،یک دفعه چشمم افتاد به نگاه مشتاق پسری جوان،شاید همسن خودمان،شاید کمی جوان تر.سوی نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به پسر بچه کوچکی که مادرش دستش را می کشید و پدرش جلوتر می رفت.داشت زار زار گریه می کرد و اشک صورتش را خیس کرده بود.انگار که چیزی می خواست و برایش نخریده بودند.یادم افتاد بچه که بودم چقدر پیش می آمد برای نخریدن چیزی گریه کنم،یادم آمد چه شبها که با گریه می آمدم خانه چون فلان اسباب بازی را برایم نخریده بودند.یک لحظه فکر کردم این عزیز دردانه شدن بچه ها چقدر آنها را از تجربه عمیق و به یاد ماندگی از ته دل گریه کردن،لاقل در همان عالم کودکی، محروم کرده.بچه های امروز را کمتر می بینی گریه های آنطوری داشته باشند.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

گله

جز آن دسته از دانشجوهایی بوده ام که در شهر خود درس خوانده اند.بعد از آن هم در همین شهر کار پیدا کردم،شغلی که در آن چهل پنجاه نفر از همسن و سالهای خودمان دور هم جمع شده ایم.به خاطر تخصصی بودن کار، توی دانشگاه هم کنار خیلی از این بچه ها بودیم.می شود بیشتر از ده سال،می شود یک شبکه بزرگ از آدمهایی که به دلائل مختلف آشنا در می آیند،می شود مجموعه ای از رفت و آمد های بین آدمهای همسن و سال.نتایج زیاد دارد.خوب و بد.مدتی هست به آثار پنهانش گاهی فکر می کنم.تاثیری که وجود این شبکه روی تک تک اعضایش دارد.پدیده جالبی است با ویژگی های خاص خودش.شاید برای حس کردن اختلاف بد نباشد مقایسه شود با یک شبکه قدیمی تر.مثل بچگی های خودم،ارتباطات زیادی نداشتیم،فقط با خاله دایی هایی با سنین مختلف،مادربزرگ پدری ام و پدر بزرگ مادری ام.پدربزرگم هر وقت می خواست نصحیتی را شروع کند با "به اصطلاح..." شروع می کرد و مادر بزرگم هر وقت گَله ای می ریختیم خانه اش می گفت:"شاد شاد شاد...."