۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

روی دیوارهایم...

دروغ چرا!امروز داشتم با سرعت تمام میومدم سرکار.ساعت 8:30 از قطار پیاده شدم.سریع تاکسی گرفتم برای خونه.حمام،صبحانه،تعویض لباس و پریدم توی ماشینم به سمت شرکت. درست وقتی میدون یکی مونده به آخر رو رد کردم دیدم سرعتم رسیده به هشتاد و پنج و بادی تند از کنار و جلو به ماشین می زد. صدای باد، بلند شده بود. یه لحظه وقتی باد زد توی صورتم تنم و دلم لرزید، فکر کردم من چقدر تنهام، اگه همینجا ماشین چپ کنه چه کسی و چه موقع خواهد فهمید؟ راستش حس لذت هم داشتم. داشتم فکر می کردم بیام اینجا بنویسم تمام این حسها را. ولی بعدش فکر کردم شاید یکی بهم بگه بابا تو چقدر مشغول خودتی!فکر کردی تنها تنهای دنیا خودتی؟ خب بعدش گفتم باشه نمی نویسم. ولی همین الان این شعره رو دیدم و فکر کردم بخش بزرگی از حسم رو انتقال میده:
غ...

غاری یک نفره ام

در طبقه ی دوم آپارتمانی

در محله ای شلوغ

صبح ها

بیرون می زنم از خودم

دنبال کوهی

که جا برای غاری یک نفره داشته باشد

شب ها

بر می گردم به خودم

آتش روشن می کنم

و روی دیواره هایم

طرحی می کشم

از معشوقه ای

که ندارم

http://varan.blogfa.com/post-226.aspx

پی نوشت:راستش چند روزی هم هست دارم به این فکر می کنم کاش می شد با یکی دیگه زندگی می کردم با همه مزایایی که الان،تنهایی، دارم!خب مسلما نمیشه!؟!
پی نوشت2:خواستم شعر رو عوض نکنم و گرنه بعضی جاهاش در مورد من نیست.راستش این روزها حسم اینه که به جای طرح معشوقه نداشته کشیدن گاه به گاه وسوسه میشم عکس یکی رو بزرگتر پرینت کنم بزنم دیوار و گاهی نگاهش کنم!


۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

کمی صبر کن دیوونه

می دانی!این چند روزه ایده تازه ای به ذهنم رسیده! اینکه می شود اینطوری هم دید: همه زندگی را فدای نوشتن بکنی دیوانگی کرده ای!همه زندگی ات را فدای تحقیق دانش کنی دیوانگی کرده ای!همه زندگی ات را فدای عشقت کنی دیوانگی کرده ای!زندگی ات را فدای چیز خاصی نکنی و از همه چیز کمی برداری دیوانگی کرده ای(هیچ چیز را درست درمان تمام نمی کنی) جهان پر فرصت امروز سراسر دیوانگی شده است.
تراژدی اش این است که چون جهان ما همچین جهانی شده عجیب مردم راحت تصمیم می گیرند از جایشان جُنب نخورند تا دیوانگی نکرده باشند. دنیا پر شده از عاقلها. دیوانه ها هم یکی یکی مثل برگ خزان می ریزند روی زمین عاقل ها. کمی در دیوانگی حوصله کلی برای خودت کسی خواهی شد!

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

از جای دیگر....*

...
بیشترین تعداد ازدواج ثبت شده مربوط به مردان در گروه سنی 20 تا 24 سال با زنان 15 تا 19 ساله است که رقمی بالغ بر 92 هزار و 500 واقعه است.
...
بیشترین طلاق ثبت شده طی این مدت برای مردان در گروه سنی 25 تا 29 سال با رقم 18 هزار و 439 و برای زنان در گروه سنی 20 تا 24 سال با رقم 16 هزار و 426 نفر است.
...
http://www.ksabz.net/userslinks.aspx?id=39478


نوشتن و خط زدن، ننوشتن نیست
http://kodoiin.blogspot.com/2010/04/533.html


هر روز از این مسیر بر می گردم
از  رفتن  ناگزیر  بر  می  گردم
تو شام بخور بخواب تنهایی جان!
من مثل همیشه دیر بر می گردم
http://varan.blogfa.com/post-225.aspx

* از جای دیگر مطالبی است که در وب می خوانم و مفید به نظرم می رسند.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

چند قطره آب-2


عدالت خداوندی یا سهم ما از زندگی

حالم این روزها چندان خوب نیست. دلائلش زیاد است که  شاید همه شان را بشود به طور موقت و برای چند ماه با یک هفته رها شدن از همه آن چیزها حل کرد، رفتن. حل کردن دائمی همه هم که فقط مرگ می تواند باشد. دیروز هم روز پر فکر و خیالی بود:
1.دیروز صبح داشتم فکر می کردم نکند داشتن سرپر خیال و آشفته و از دست دادن مدام خیال خوش ویژگی این دوره است. انگار همه آدمهای در آستانه دهه چهارم دلیلی بزرگ یا کوچک پیدا می کنند تا فکر کنند چقدر مشغول هستند یا چقدر آشفته اند یا چقدر همه چیز به هم ریخته است. از خودم شروع شد. دیروز صبح به خودم گیر داده بودم آخه تو چه مرض بزرگی الان توی زندگیت داری که به این حسها گرفتار شده ای؟آدم اگر بخواهد مرض را جور می کند.
2.دیروز عصر بحث جالبی داشتم با دوستم در مورد عدالت خداوندی(اگر خدا را بخواهیم بی خیال شویم همان سهم ما از روزگار و هستی)بعد از مدتها، از این جور بحث های نظری-فلسفی داشتم و با تمام انرژی در آن شرکت کردم. شاید این هم ویژگی خاص این دوره است:در به در دنبال بحثهایی هستم که اینطوری مرا گرم کنند. شاید ویژگی این دوره است که حرفهای گذشته دیگر تو را گرم نمی کنند و حرفهای تازه ات را هم هنوز نیافته ای. خوش به حال کسانی که در حلقه های افلاطونی سر گرمی داشته اند. اما درد این است که این روزها محیطم را از همه طرف آدمهایی گرفته اند که بودنشان، حرفهایشان، دنیایی که می سازند جذابتی ندارد.
3.غر زدن بس است. این لعنتی "enjoying life" اگر در وجودم باز گرم شود کمتر امور زندگی خسته ام می کنند و نفسم را می گیرند.("No man is a failure who is enjoying life."William Feather)

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

سهم ما از خاطره هامان

1.پارسال در چنین روزی یکی از عزیز ترین دیدارهای زندگی ام را در کافی شاپ هتل نادری اهواز تجربه کردم.دوست داشتم بعد از گذشت دقیقا یک سال همانجا،همان صندلی و همان میز،آن دیدار را تجدید کنم. کافی شاپ هتل نادری تا اطلاع ثانوی تعطیل شده است.
2.برای سالها،حداقل این هفت یا هشت سال اخیر چند دیدار خاطره انگیز در رستوران "ریور سایت" اهواز داشته ام. مدتی است این رستوران را تخریب کرده اند و امروز کوچکترین نشانی از آن جای قدیمی نیست.
3.یکی از تصویر های دوران کودکی ام این است که مادرم مرا می برد به پارک کنار پل نادری،کنار رودخانه و بعد پای پیاده برمی گشتیم تا ابتدای نادری و از بازار کاوه خریدش را می کرد و بعد خانه.حالا پارک کنار پل نادری خراب شده و یک باریکه کم هویت از آن مانده.
امروز داشتم فکر می کردم چقدر برای مردم این شهر حفظ فضاهایی که در آن تاریخ دارند بی اهمیت است.شاید برای همین است که اینجا اثر تاریخی سخت پیدا می کنی.دوست ندارم منفی باف باشم یا چسبیده به گذشته.مثلا اگر پارک زیر پل نادری خراب شد جاده تقریبا دوست داشتنی در امتداد رودخانه به جایش ساخته شده.ولی به هر حال امشب دلم سوخت برای کافی شاپ هتل نادری که دیگر نبود و خاطره زیبایی که آنجا دارم نشد تجدید شود.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

بلیط های تازه

این روزها به این فکر می کنم که آیا دلیل "بودن" و "حرکت کردن" در جامعه ما به کل در حال عوض شدن نیست؟یا نمی تواند باشد؟ یک روزگاری، نه چندان دور برای تاریخ، بود که مردم همه مجبور بودند تمام روز را صرف کنند تا فقط سیر شوند یا نیازهای اولیه را برآورده کنند. واقعیتش من یکی دو هفته قبل از اینکه مدرکم به دستم برسد یک کار رسمی و دائمی و حقوق ثابت داشتم (به علاوه اینکه از ماهها قبلش ،نه چندان سخت پول در می آوردم.) برای همین هیچ وقت پیش نیامده که حس کنم ای وای حساب بانکی ام برای زندگی روزانه ام پول کم دارد، حالا چه خاکی به سر کنم؟شاید اگر دوره ای از نداری را طی می کردم پول در آوردن و ارزش درآمد در ذهنم پر رنگ تر بود. ولی حالا پول در آوردن برایم اصلا چیز ارضا کننده ای نیست. پول زیاد کسی را ناراحت نمی کند ولی فکر کردن به اینکه مثلا حاصل تمام عمرم یک میلیارد پول شود حالم را بد می کند.
حالا چی شد به این فکر ها افتادم؟ راستش داشتم به چند نفری در محیط اطرافم نگاه می کردم. داشتم فکر می کردم آیا هنوز به این بحران نرسیده اند که: "تمام عمرم را برای هر روز پول در آوردن بیشتر محض صرف کردم، که چه؟" آیا اصلا همه آدمها می توانند چنین سوالی را حس کنند یا هنوز اغلب آدمهای اینجا بدجور به تاریخ نداری های خود و ولع پول داشتن چسبیده اند؟
یک چیز دیگر هم بود.فارغ از مشکل تابعیت با بزرگی آشنا شدم که تمام سرمایه اش برای تصمیم زندگی در کشور دیگر پول خرید بلیط سفر بود. همه ما پول خرید این بلیط ها را داریم ولی من یکی که به این راحتی نمی توانم همچین تصمیمی بگیرم. برای رفتن به همین تهران خودمان هم باید سرمایه درست حسابی اول جمع کنم.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

داور ما و سکویش



2.دوباره رفتم و برگشتم. اراک و دانشگاه را می گویم. دنبال استادی برای گرفتن پایان نامه بودم. همه مشغول بودند. انگار یک جور مسابقه است که همه بالا و بالاتر روند و از تکرار بقیه بودن خارج شوند. فکر نمی کنم قضیه اینطوری باشد. یعنی وقتی می گویی مسابقه پس حتما داوری هست و سکویی و یک نفر که آن بالا می رود.ولی همچین چیزی نیست. هر کس دارد زندگی خودش را می کند.برخی حال خوبی دارند و برخی بدحال ترند.همین.دیروز بعد از ظهر زیر آسمان تمام ابری اراک و باد تندی که توی درختها می زد،غروب و صدای جیرجیرکها، سکوتِ رفتن دانشجوها، کمی قدم زدم."چند دقیقه"ء خوبی بود.
1.برایم جالب است دانستن اینکه انگیزه هر آدم بخصوصی از هر روز بیدار شدن،هر روز سرکار آمدن،هر گفتگو با دوستش،هر قدمی که برمی دارد چیست؟ اگر فرض کنیم آدمها برای هر کوچکترین کاری که انجام می دهند هدفی دارند و انگیزه هایی، آنوقت فکر کردن به همه آنها کنار هم شاید گیج کننده باشد. ولی فکر کردن به اینکه غیر از این هم باشد نا امید کننده است.فکر کردن به اینکه در جهانی زندگی می کنیم که آدمها چیز خاصی از خودشان و روزگار نمی خواهند و در بی خبری پیر می شوند دل آدم را می سوزاند.
0.دیشب توی قطار با پیرمرد چاقی همسفر بودم.پیرمردی با چهره پر از چاله و دماغی باد کرده و چشمهایی قرمز پشت عینک.با آن یکی هم کوپه ای از هر دری سخن می گفتند. در میان حرفها به هر کجا سرک می کشیدند، پیرمرد ما چند اسم می گفت. اسم معاون و رئیس آن سازمان و محل. داشتم فکر می کردم این هم می تواند برنامه ای برای تمام یک زندگی باشد، داشتن آشنا و اسمی در هر جا. کلی وقت خواهد گرفت از آدم.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

روزنگار*:

احمدي نژاد:بايد به جايي برسيم كه وقتي اراده كرديم در كره مريخ باشيم يا در يك كهكشان ديگر.
اسامی تيم ملی برزيل برای دیدار با ایران اعلام شد.
رشد نرخ ارز همچنان ادامه دارد/ نگرانی از اعتراض های اقتصادی.
نورمن ویزدوم ، از ستارگان کمدی دهه پنجاه در سن 95 سالگی درگذشت.

*روزنگار تک جمله هایی هستند که می خوانم و می شنوم.لزوما صحت ندارند یا اعتقاد شخصی من نیستند.فقط هدف ثبت به عنوان روزنگاری و یادگار دورانها است در این روزگار ِ با دور تند.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

سرگرم کنندگی،به همین سادگی به همین خوشمزگی

1.دیروز بعد از مدتها به سایت "ویکی-چطور" سری زدم.مطلب جالبی(همینی که لینکش رو گذاشتم پایین)دیدم."چگونه دختری را خندان کنید".مقداری از محتوای آن را خواندم.احساس کردم جوری از یکسان سازی را نتیجه می دهد.انگار همه برای داشتن رابطه خوب و پایدار باید آدم بامزه ای باشند که مدام طرف مقابلشان را می خنداندند و شاد می کنند.حالا شاید دو نفر با مدام عزا دار بودن با هم کنار آمدند.حالا شاید دو نفر پیدا شدند دلشان خواست همینطوری که دارند توی سر و کله هم می زنند رابطه را ادامه بدهند.
2.از خودم می پرسم که چند درصد از جفتهایی که اطرافت می بینی برای هم آدمهای سرگرم کننده و شیرینی هستند؟چند درصد از زوج های اطرافت مصمم هستند تا طرف مقابل خود را شاد نگه دارند؟چرا این ویژگی در دوستی ها بسیار بسیار بیشتر دیده می شود؟
پی نوشت:همین الان یاد یکی از دوستانم افتادم که ویژگی مربوط به 2 را داشت.مدتی است او را ندیده ام.اگر هنوز همانطور است از این لحاظ قابل تحسین است به نظرم.

http://www.wikihow.com/Make-a-Girl-Laugh