۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

یکی مثل کلینت ایستوود


کلینت ایستوود را دیده اید؟ کارگردان سینما است. قبلا بازیگر بود. فیلمهای وسترن بازی می کرد و طبیعتا یکی در میان در فیلمها می مُرد.حالا دیگر پیر شده است.خیلی پیر.موهایش از سفیدی گذشته و نازک شده اند و دیگر درست حسابی روی سرش را نمی گیرند. پیدا کردن جای صاف روی صورتش غیر ممکن شده است و غرق شده توی چروک ها.خلاصه اینکه اگر ببینی اش اولین سوالی که به ذهنت می آید این است که همین الان چطور سر پایش ایستاده است.چند وقت پیش همینطوری شانسی رفتم روی صفحه اش در سایت IMDB.دیدم برای سال 2012 برنامه ساختن فیلمی را دارد. برایم جالب بود.اینکه اینطور زندگی را خطی بی پایان و صاف ببینی تا بی نهایت تصور کنی.زندگی را اینطوری ببینی تا خلافش ثابت شود. ظهر به دوستی می گفتم به هر حال که یک بار بیشتر خلافش ثابت نمی شود. در مقابلش یاد چند چیز می افتم. یاد مادربزرگم که از وقتی من بچه بودم،یعنی حدود بیست و پنج سال پیش، گاه به گاه می گوید امشب که بخوابم فردا بلند نخواهم شد،می دانم،می دانم.یا کسانی(از جمله خودم در بعضی چیزها) که فکر می کنند وقتش است بازی "پیر بودن" در موضوعی را دربیاورند.شوق از کف می رود و حس می کنند وقتش است شاگردان و نسل بعدی جای ما را بگیرند.

پی نوشت: یک بار دیگر رفتم دیدم.باورتان می شود؟این مرد از 1955 توی کار فیلم بوده!یعنی 55 سال.عجب چیزی است برای خودش.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا برامون...

شب یلدا.بیشترین برانگیختگی احساسی ام در این شب است.راستش می ترسم تنهایی به استقبالش بروم.رتبه دوم را "یک ساعت قبل از تحویل سال" دارد.لحظه هایی را تجربه می کنم که انگار زمان تبدیل به جرم شده است و تصمیم جدی به خفه کردنم دارد.یا بیایید توصیفش کنیم به دیوار و بگوییم دیوارهایی از چهار طرف به سمتم می آیند.خلاصه اینکه دلم می خواد حسابی در این شب دورم شلوغ باشد ولی اشکالش این است که در سیصد و شصت و چهار روز دیگر سال در جهت مخالف این وضعیت قدم بر می دارم.به هر حال دروغ چرا، تنها شبی در سال که تنهایی لذتی ندارد شب یلداست.بهترین آرزو در شب یلداست شادی است و سلامتی.شاد و سلامت.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

اختراع انزوا

1.گاهی حس می کنی این زندگی عجب طول کشیده.گاهی  حس خوبی داری به این زندگی و خوشحالی  ولی فکر می کنی عجب طول کشیده.گاهی هست که چیز چندان بدی در زندگی ات نیست اما خسته ای.برای من این وقتها همان موقعی است که باید یکی دو هفته ای بروم سفر.باید جای دیگری باشم.

2.کسی در چشمان خندانم نگاه می کند و می پرسد چطور می توانی "خوش حال" باشی؟یکی می آید و می گوید پشت همه حرفهایت دلتنگی هست.راستش فکر می کنم آدمهای اطرافم چهره های ترسناکی دارند که به سمتم می آیند تا مرا شبیه خود کنند.تازه با این فرض که هنوز شبیه آنها نشده ام یا بدتر از آنها نباشم.با این فرض که از اول هم شبیه بقیه نبوده ام.چه فرض همه گیری!

3.الان داشتم فکر می کردم راه چاره چیست و فکر کردم دلم می خواهد تنها تر باشم.چه اشکال دارد آدمهایی که آزارم می دهند را کلا نبینم؟یکی قبلا هشدار داده بود تنها شدن یک سراشیبی است.بیشتر فرو می روی و خواسته بود مرا بترساند.خواسته بود مرا بترساند که تو هم بیا مثل ما تنها نباش. بیا و خودت را پرت کن در جمع دیگران. یاد آن صحنه فیلمی افتادم که دیروز دیدم، دو مرد مدام مشروب می دادند بالا و کنار هم نشسته بودند توی ماشین، به هر بهانه الکی می خندیدند و ماشین جلو می رفت. مشروب تمام شد و باید چهره شان را می دیدی!

4.خوب شد این مقاله پل استر را خواندم.لاقل می توانم گوشه ذهنم داشته باشم آن یکی راه نجات هست و می توانم منتظرش باشم. "اختراع انزوا" اسمش بود. هر که دوست داشته باشد می رود می خواند. شاید هم تقصیر خودش باشد. که گفته اند "خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست..."

5.چه با حال. از چه حالی شروع کردم این نوشته را و به چه حالی رسیدم حالا. چه باحال که می شود زندگی را به آن آرامی و خوبی یا به این سنگینی و تلخی دید.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

کمان ابروها

دو روز قبل بود که فیلم "کمان" را از "کیم کی دوک"  را دیدم.فیلمی است شاعرانه پر از گوشه هایی از نفوذ به عمق روح آدمی.گوشه های لوس هم دارد ولی در مجموع کارش را درست انجام داده.برای چند مسئله دوست داشتم ایده هایم را پیدا کنم:

1.جنس رابطه دختر و پیرمرد و چرخشهای آن:پیرمرد در واقع دو دوره کاملا مجزا را در رابطه با دختر تجربه کرد.در دوره اول نگهبان امن دختر بود.درست است که قرار بود با او ازدواج کند اما این ازدواج هم جنس نگهبانی و محافظت از دختر را داشت در مقابل بیگانه هایی که قصد آزار دختر را داشتند.معصومیت و بی چشم داشتی در رابطه این دو دیده می شد.تنها مسئله حمایت عاطفی دو طرفه بود. اما با به میان آمدن رقیب جنسی(پسر جوان) بخش دیگری از روح پیرمرد( روح آدمی) نمایش داده شد.خواهش و حس تصاحب.چیزی که به سرعت اعتماد دختر را از او گرفت.در واقع تنها سرمایه پیرمرد نزد دختر اعتماد(به خیرخواهی) بود آن را در بخش دوم از دست داد.در انتها دختر متوجه شد که این پیرمرد است به او نیاز دارد. و دختر میزان نیروی نیاز عاطفی را در روح پیرمرد لمس کرد.

2.تیرهایی که به نقاشی بودا از کنار دختر زده می شد:به نظرم دختر می تواند نماینده جسمیت و مسائل دنیوی باشد و نقاشی بودا نماینده عالم بالا.این تیر زدن از ورای دختر به معنی عبور و ورای مسائل مادی رفتن برای رسیدن به عالم بالاست. کما اینکه در آخر فیلم وقتی نگاه پیرمرد به دختر عوض شده بود در مورد موفقیت این عبور شک بوجود آمده بود و تنها با سقوط دختر به آب تیر به نقاشی بودا رسید.اینگونه بود که طالع دیگران بر آن دو تجلی می کرد.

3.ازدواج روحانی آخر فیلم:به نظرم نماینده راهی بود که پیرمرد برای نفوذ به قلب دختر طی کرد.اینکه پیرمرد با جذب کردن دوباره اعتماد دختر توانست بار دیگر تیری به سمت او شلیک کند بدون اینکه به جسمیت او آسیب بزند اما در عین حال بکارت او را نیز برداشته بود.این موضوع در واقع نمایش دهنده راهی است که پیرمرد برای رسیدن به وصال با دختر پیموده بود.جذب اعتماد و وصال. و این برداشتن بکارت می توانست نماینده آزادی دختر باشد.به این معنی که دختر با عبور از مرحله به دست آوردن اعتماد، اکنون آزاد بود که با مرد(مردی در قالب آن پسر جوان نمایش داده شده بود) ارتباط برقرار کند.

یک مدت که اصلا این موضوع را درک نکرده بودم و بعدش هم باهاش اساسا مشکل داشتم.شبیه یک جور تظاهر برایم به نظر می رسید.و بعدا از زاویه دیگری برایم قابل قبول شد. همین مسئله کسب اعتماد خانمها را می گویم برای شروع رابطه با آنها.به نظرم میرسد در جامعه ما(یا به استناد این فیلم کلا در فرم شرقی؟)در این موضوع زیاده روی شده است.شبیه یک جور آیین شده.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

یک صبح، یک ظهر و یک عصر در انتهای پاییز

امروز دیرتر آمدم سرکار. نه کار بانکی داشتم و نه از سفر اراک و دانشگاه برگشته بودم. صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. خبر داد باران می آید. منتظرش نبودم. لباسهایم را از روی بند جمع کردم. لباس پوشیدم و رفتیم به باران گردی. این جاده ساحلی عجب جای باحالی است موقع باران. چند جای جاده ساحلی که دلمان خواست ایستادیم و زیر باران قدم زدیم. تمام طول جاده ساحلی را رفتیم و برگشتیم. از آن باران های نم نم و مهربان بود. بعد هم، فلکه راه آهن و حلیم با نون تنوری تازه. فکر می کنم این می تواند تجلی خوشبختی در صورت زندگی اهوازی در یک صبح بارانی باشد.مردی که پشت تنور کار می کرد گفت:"تازه می خواستم یکی دیگه بیارم براتون." بلند شده بودیم تا برویم سر کار خودمان.
در بین این جمله ها شاید معلوم نباشد، کاری که دارم دقیقا آن چیزی نیست که دوست دارم وقتم با آن بگذرد، دقیقا محیطی نیست که دوستش داشته باشم.اما زندگی است دیگر.لا کردار یک چیزی می گیرد تا چیز دیگری بدهد.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

همیشه هم گل و بلبل نیست

اول با خودم فکر کردم من از پر حرفی خوشم نمی آید. برای همین است بعضی محیط ها برایم اینقدر آزار دهنده است. اول فکر کردم حرفهایی که می زنند چیزهایی است که هیچ جذابیتی برایم ندارد برای همین است که تحمل شنیدن آنها را ندارم.بعد نشستم با خودم فکر کردم خودمان هم گاهی زیاد پرحرفی می کنیم و بسیار هم لذت بخش است. پس فقط می ماند محتوای حرفها. اینکه آدم بسیار کم حوصله ای هستم در مورد محیط های ناخوش آیند و حرفهای ناخوش آیند شاید حاصل این همه مدت تنهایی و سرخود زندگی کردن است. ناخوش آیند منظورم حرفهایی است که از آنها لذت نمی برم و استفاده ای برایم ندارند. آخرش این می شود که گاهی آدم در جایی گرفتار می شود که مجبور است ناخوش آیند ها را تحمل کند. و حال، بیشتر از نشنیده گرفتن و جدا کردن خودم راه حلی پیدا نکرده ام.همیشه هم برای مشکلات راه حل های توپ وجود ندارد.لاقل در کوتاه مدت.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

در قطار با بنوئل

این هفته قطار،اراک،قطار،یک فیلم کامل دیدم.فیلم نازارین از لوئیس بنوئل Luis Bunuel - Nazarin
راستش فیلم که تمام شد شوکه شدم.شروع و میانه های فیلم وعده یک فیلم روایی از زندگی قدیسی را می داد. فیلمهایی که زندگی قدیسان مسیحی را روایت کرده اند دوست داشته ام. انگار در روح کلی فیلم همه آنها شباهت های اساسی با هم داشته اند. در واقع بنوئل همان روح حاکم بر آن فیلم ها در این فیلم پیاده سازی کرده است. اما خط شیب پایانی فیلم نشان داد بنوئل حرف دیگری دارد. به نظرم رسید او به نقد حرکت دین اساطیری یا هر گونه حرکت تقدیری پرداخته است. به بیانی دیگر او روایت می کند در بستر ظهور یک قدیس ممکن است اتفاقا قدیسی ظهور نکند، ممکن است انسانی راهش را اشتباه برود و خودش را نابود سازد. این نگاه می تواند چهارچوب متفاوتی باشد برای درک قصه تمام قدیسان. وقتی چنین بستر تصادفی برای ظهور یک قدیس یا قربانی شدن یک انسان قائل باشیم آنگاه شاید به آنجا برسیم که کلیت قضیه برایمان چالش برانگیز باشد.
از هوشندی اش در روایت و طرح ایده خوشم آمد.آرامشش را موقع گفتن حرفش حفظ کرده.