۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

به پیشواز روزهای خوب عید

روزهای خوب عید،روزهای غمگین آخر پاییز.روزهای خوب عید برایم دلتنگ کننده اند،چیزی قفسه سینه ام را می فشارد،ذهنم ولگرد می شود و به هیچ چیز نمی چسبد.روزهای غمگین آخر پاییز برایم،پارسال از طلایی ترین روزها بودند،توی خیابانها و خصوصا کوچه های فرعی استانبول با سرخوشی ول گشتن.روزهای خوب عید روزهای تنهایی است،روزهای لذت و رنج کشیدن.روزهای خوب عید روزهای خالی بودن جهان است،روزهایی که شاید یک روزی،یک سالی در آنها خود کشی کردم.روزهای غمگین پاییز روزهای عاشقانه های پاییزی،روزهای رنگی و زیبای مهربان و گرم.حالا روزهای خوب عید شده است.روزهای خوب عید دلتنگم می کنند.

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

کابوس های عاشقانه

یکی از کابوسهای روابط احساسی خاص ونزدیک(شما بخوانید عاشقانه)در دوره سنی ما روبرو شدن با اثر تلخ گذر زمان است.شاید در چنین روزهایی،با گذر سالها از رابطه ای که روزی با شوقی امید بخش آن را آغاز کردیم،مجبور باشیم با واقعیتهای آزار دهنده ای کنار بیاییم.زمان گوشه های تیز و ظاهرا بسیار محکم رابطه را ذره ذره می خورد و ناگهان احساس می کنیم تمام شوق و حس مان مثل ابری در هوا پخش شده و ما با خلاء تنها مانده ایم.پذیرش آن شاید غیر ممکن باشد اما اتفاق خاصی نیافتاده،زمان می گذرد،کارهای خیلی جالب،موقعیتهای مخصوص حسهای دوست داشتنی تکراری می شوند،احساس تکرار همه وجود ما یا طرف مقابل را فرا می گیرد،هیچ شوقی وجود ندارد.این خاصیت گذر زمان است.ما در رابطه بزرگ شده ایم و به طور عام هیچ کار نمی شود کرد.مثل پیری می ماند،ما بی هیچ تردیدی هر روز پیر تر می شویم.شاید بشود کارهایی کرد برای پیدا کردن دلیل های تازه،هیجان های تازه،کارهای جدید برای گرم کردن رابطه.
اما همه اینها باعث نا امیدی است؟نشانه شکست است؟راستش من فکر نمی کنم.الان داشتم فکر می کردم حتی به این اتفاق تلخ هم احساس خوبی دارم مثل حس خوب موقع شنیدن "الهی پیر شی" از مادربزرگم(راستی دیشب خواب دیدم فوت کرده و من هیچ ناراحت نبودم.چه اتفاقی برایم افتاده؟) فکر می کنم حالا در آستانه گذر از نیمه عمر باید یاد بگیریم با فرود آمدن کنار بیاییم، با آن زندگی کنیم.فرود آمدن در عمر،در رابطه ها،در سلامتی،در نیروی جوانی.منظورم نا امیدی یا خمودگی نیست منظورم پیدا کردن مهارت رو به جلو و باز برای روبرویی با بعضی چیزهای طبیعی و ناگزیر است.شاید اینطوری بتوانیم همه چیز را بهتر مدیریت کنیم،اتفاقات را،تلخی ها را،تلاشها برای غلبه بر موقعیت ها.
در این مورد حرفها زیاد است.آیا به خاطر چنین روزهای تلخی در رابطه مان از اول نباید واردش می شدیم؟نه.روزهای خوب را به یاد می آوریم.آیا باید بمانیم و با افول ها بجنگیم؟با بعضی چیزهای طبیعی نمیشود جنگید.اما همیشه جا برای بهبود هست.آیا مسیر اشتباهی طی کردیم تا به افول رسیدیم؟خاصیت ذات رابطه همین تمام شدن است.اما مثلا میشد با حفظ فاصله کافی با طرف مقابل نقطه پایان را به جایی بسیار دورتر،فراتر از عمر نسبتا کوتاه ما کشاند و اینطوری هیچ وقت جدایی را ندید.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

قضاوت نادر و سیمین یا لو دادن جدایی نادر از سیمین

جدایی نادر از سیمین در واقع قصه طلاق این دو نیست بلکه در واقع داستان جدایی نادر و سیمین است به لحاظ انتخاب اخلاقی.برای کسانی که برای دیدن روند طلاق گرفتن این دو انتظار می کشند و آن همه ماجراهای کم ربط می بینند این ایده می تواند پاسخ باشد.با شروع فیلم وقتی این دو روبروی مخاطب که به جای قاضی نشسته است،قرار گرفته اند و دلائل خود را می گویند شاید قضاوت ما کم اهمیتی یا درجه دو بودن اختلاف این دو باشد.اما فرهادی(کارگردان) از وجوه مختلف به ما نشان می دهد که قضاوت-خصوصا قضاوت اخلاقی-چقدر سخت است و در انتهای فیلم وقتی بار دیگر همراه این دو مقابل قاضی قرار می گیریم ما تنها از این می توانیم خوشحال باشیم که دیگر در زاویه دید قاضی نیستیم و فقط این وضعیت تلخ اما ناگزیر را از کنار می بینیم.اما به جز این شروع و پایان در دادگاه طلاق که ما در دو زاویه دید درون آن قرار میگیریم باقی فیلم ابدا در دادگاه طلاق یا با دغدغه طلاق نمی گذرد.مسئله چیز دیگری است.مسئله موقعیت پیچیده ای است که پیش آمده و نادر و سیمین هر کدام به شیوه خود-هر یک با شیوه نگاه و انتخاب اخلاقی خود- برای حل آن تلاش می کنند.
حرفها بسیارند.نادر مردی است با اصول اخلاقی محکم،مصمم به حفظ این اصول اخلاقی و ماندن در یک وضعیت اخلاقی.او برای حفظ اصولش جنگنده و سازش ناپذیر است.او حاضر نیست پدرش را از خود جدا کند.در صحنه ای که رفتار تندی نشان می دهد از نگاه پدرش به عنوان مرجع قضاوت اخلاقی می ترسد.سعی می کند همین موضع گیری به اخلاقیات را به دختر خود نیز منتقل کند.اما در وضعی قرار می گیرد که در برهه ای خطیر از همین اصول کوتاهی کرده است و اکنون می ترسد شاگرد اخلاق او،دخترش، به قضاوت اخلاقی اش بنشیند.از طرفی مرجع اخلاقی اش،پدرش،به ضعف و ناتوانی مطلق رسیده است و در لحظه ای در اوج فشار بین حفظ داشته ها و حفظ اخلاق در آغوش ناتوان او می گرید.
اما سیمین اهل مصالحه است.راه حل او خروج از موقعیت خطیر است.راه حل او رفتن به خارج برای رفع مشکلات داخل،گذاشتن پدر شوهرش در خانه سالمندان،پول دادن به شاکی ها برای گذر از بحران،بخشیدن دخترش به شوهر برای دنبال کردن راهش، برگشتن به زندگی با شوهرش برای خوشحال کردن دخترش است. او دوست ندارد بایستد و در تنش برای اصولش بجنگد. او حتی حاضر می شود در حالی که گناهکار به نزد او آمده و اعتراف کرده باز هم به او باج دهد تا از وضعیت خطیر خارج شود.
موقعیتی دنباله دار و خطیری که پیش آمده فرصت عظیمی برای نمایش این تفاوت های سیمین و نادر است و تمام فشاری که این انتخاب های متفاوت و متضاد ایجاد می کند و تمام سردرگمی هایی که می سازد مستقیما به نقطه اتصال آنها،دخترشان وارد می شود.این گونه است که در پایان فیلم به زعم من تنها چیزی که در جدایی نادر و سیمین برایمان آزار دهنده است رنج دختر است وگرنه تعارض بین نادر و سیمین بیشتر از این حرفهاست.
به نظرم در فیلم می شود این خطوط را دنبال کرد:
1.پیدا کردن نشانه های نحوه انتخاب نادر از یک طرف و سیمین از طرف دیگر در موقعیت ها.
2.بررسی جهان و موقعیت بستهء شکل گرفته میان آدمهای مذهبی-یا به طور خفیف تر اخلاقی-نادر و قاضی و راضیه و در موقعیت های دیگر بین نادر و راضیه
3.دنبال کردن کنش های رابطه نادر و سیمین در چهره ترمه دخترشان(خصوصا وقتی نادر به داخل خانه می رود تا شاید سیمین را بیاورد و دوربین روی چهره ترمه ثابت می ماند)
4.تنگناهای اخلاقی در موقعیت های مختلف در نگاه راضیه و توجیه اخلاقی از جانب او.
5.وسوسه های بسیار گذرای فرهادی(گذرای) برای تزریق سینمای پلیسی،راز آلود به فیلم در میانه ها(در ادامه خط سینمایی فرهادی در چهارشنبه سوری و درباره الی)
6.نحوه برخورد قاضی قصه به امر قضاوت(درحالی که چای می خورد و قضاوت می کند) و تقابل آن از شناختی که فرهادی به ما از قضاوت می دهد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

پلهای خالی مدیسون کانتی

راستش از اینکه این چنین نگاه و ترس و نگرانی در فیلم برایم پیش آمده کمی احساس شرم می کنم.قصه فیلم داستان عشقی است که در طول چهار روز بین یک زن و مرد میانسال بوجود می آید،عشقی که تا انتهای عمر در هر دوی آنها باقی می ماند.عشقی که با آن سرعت بوجود آمده و به آن عمق است.ترس و دقت من در مورد احساس واقعی مرد در این رابطه بود.برایم قابل درک بود زن داستان به خاطر فرم روحی و زندگی اش چنان به احساسش پر و بال دهد اما عشق مرد قصه را باور نداشتم.به نظرم یکی از هولناک ترین اتفاقات در تجربه روابط انسانی می تواند همین باشد،نگاه و تعریف دو طرف از رابطه فرق داشته باشد،مثلا مردی که به خاطر زیبایی زن،بنابراین با عشقی جنسی، او را می خواهد اما زن فکر کرده این رابطه عاقلانه ترین انتخابش می تواند باشد پس جاذبه جنسی برایش در درجه چندم است یا زنی که مردی را عمیق ترین رابطه احساسی اش می یابد و مرد فقط برای اینکه دل او را نشکند به او نمی گوید که بزرگترین تجربه احساسی اش گفتگوی درونی با خودش در دشت های پهناور کشوری بی نام در آفریقا بوده است.شور بختی انسان در رابطه اش اینجاست که شانس بسیار کمی هست که چیزی جز این پیش آید.تک تک آدمها به صورت جدا جدا یاد میگیرند و می پذیرند که باید با این ناکامی یا عدم تعادل کنار بیایند و کلیت جهان آدمی همچنان فکر می کند رابطه عاشقانه چیز زیبایی است،چند قدم آن ور تر،جایی که بعضی هستند و بعضی هم نیستند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

وقتی حرف می زنیم از چه حرف می زنیم*

 اینجا را سالهاست که می نویسم.در این سالها نمی دانم آیا فرم نوشتنم یا محتوای نوشته ها تغییری کرده است یا نه.شاید باید بنشینم و بخوانم.مشکلم اینجاست که گاه به گاه به خودم گیر می دهم که تو واقعا اینجا در مورد چه می نویسی؟گاهی خودم را متهم می کنم که همه نوشته هایت دور مطالب مشخصی دور می زنند.در واقع مدام در حال تکرار خودت هستی.یادم نرفته که روز اولی اینجا را راه انداختم این جمله را هم ساختم که:"کوچه های بن بست در ذهن ما هستند بیهوده به بزرگراهها نیاندیشیم." و چسباندمش روی سر در.ایده ام این بود که باید بتوانم ساختارهای بسته ذهنم را بشکنم و به مرزهای تازه ای برسم.ولی گاهی جدا شک می کنم.دوستی می گفت باید روشهایت را نیز برای رسیدن به هدف بهبود ببخشی.شاید باید به این هم فکر کنم.به هر حال مشتاق دیدار مرزهای نو هستم در ایده و در اجرا.گفتم که گفته باشم.
*برگرفته از نام داستانی از نویسنده آمریکایی،ریموند کارور

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

در سرپایینی

لامصب این آدم بد کوفتیه.نقطه ضعفها در وجودمون مثل سرایزی می مونند و نقاط قوت مثل سربالایی.وقتی یک بار به یک زشتی اجازه میدی یک بار خودشو در وجودت نشون بده انگار افتادی روی یک سراشیبی تند و فرو می افتی به تکرار اون زشتی و توی یک چشم به هم زدن میشه عادتت،جور خاصی حرف زدن با یکی،تکرار کردن یک جمله آزار دهنده،پرت کردن لباسها روی زمین اتاقم و هزار کوفت زهر مار دیگه.اما وقتی می خوای یه کار مثبتی برای خودت انجام بدی عین جوون کندن می مونه.باید هن هن کنی و زور بزنی و از تپه بالا بری و دوباره تکرارش کنی.مثل دقایق دویدن و ورزش، کتاب خوندن های برنامه ریزی شده،یا دنبال تعمیرات ماشین و خونه رفتن.ته تهش هم که نگاه کنی می بینی تا چشم کار می کنه از این تپه هاست.

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

گرم و در اوج

الف.لحظاتی سحر آمیز در زندگی آدمی، نشانهایی برای احساس نجات، گاهی آدم حس می کند چنان در مقابلت صبور بوده است،صبور و صبور و صبور و مهربان،چنان کمی های تو را تاب آورده است، چنان تو را در لحظه ها امن و خوب نگه داشته است که جز مهر و احترام برنمی انگیزد.هنوز هم فکر می کنم می شود با هم خوب بود و زندگی را گرم و در اوج طی کرد.

ب.به نظرم هر کس باید گاه به گاه به خودش بسته-هدیه های  باحال دهد. خدا هم هدیهء خودش را در همین بسته ها می گذارد.خوش خیالی است که آدم فکر کند هدیه های خدایی از آن بالا می افتند روی سر آدم و آدم را از همه یکنواختی هایش نجات می دهند. طبیعت گردی برای من از آن هدیه هاست.سه چهار روزی کنار ماهیگیران دریا بودن،در جنگل زرد و قرمز بودن،ساعتها زیر بارش برف کنار آتش در جنگل بودن،خوردن غذاهای عالی شمالی،دیدار آدمهای دوست داشتنی و جدید،همه اینها حال آدمها را بدجور دگرگون می کند،جوری که تا روزها بعد از آن حس می کنی روزی زمین محکم وصل نیستی و سبک تر شده ای.

ج.حالت بعد از پیروزی.فکر می کنم هیچ وقت آدمی را ندیده ام که برای مدتی طولانی در این حال باقی مانده باشد.ظاهرا این وضع هیچ وقت نمی تواند برای انسان یک وضعیت پایدار باشد،برای همین است که فکر می کنم مهم تر آن است که یاد بگیریم خودمان را در وضعیت هایی قبل از پیروزی درست و به جا پیدا کنیم.موکول کردن زندگی به لحظه پیروزی جنگیدن برای رسیدن به هیچ است.گرچه این به آن معنی نیست که باید چالش گریز یا پایان گریز باشیم.هدف پذیری و جدیت در انجام کار هم شرط است.هر قدم جدیدی وقتی درست شروع می شود که قدمهای قبلی را درست حسابی به پایان برده باشیم.