۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

این مادرهای مهربان


 توی قطار از خواب که بیدار شدم،رفتم صبحانه بخورم.همه خواب بودند و بی سر وصدا بیرون رفته بودم.وقتی برگشتم ملافه ها و پتو ها جمع شده بود.فکر کنم کار زنی بود که همرا شوهرش در کوپه بود.به این فکر کردم چرا این کار را کرد؟شاید خواسته لطفی را جبران کند، دیشب رفتم و ملافه های همه را گرفتم و آوردم. ولی دوست دارم گیر دهم! همه ما نیاز داریم حس کنیم به یک دردی می خوریم! اولین سوالی که از خودم می پرسم همین است!تو به چه دردی می خوری؟چطور و به استناد چه قابلیتهایی سری در سرها در می آوری؟می توانم تصور کنم آدمهایی را که فکر می کنند باید به دیگران مهربانی کنند،دیگران را جمع و جور کنند تا یک جوری حضورشان در این دنیا معنی پیدا کند.وجود مادران این شکلی را فکر کنم همه قبول داشته باشند.شاید این مهربانی از دیدگاه دیگران شیرین و خواستنی به نظر آید ولی من با آن مشکل دارم.چرا باید آدمهایی بشویم که قابلیتهای شخصی و پرورش یافته نداریم،چرا نباید بهانه های عمیق تر و شخصی تری برای خودمان بسازیم که به آنجا برسیم که فقط با مهربانی کردن به دیگران و پرورش آدمهای سرویس گیرنده و وابسته معنی پیدا کنیم.طرفدار دو ویژگی ام!استقلال و خودخواهی!مهربانی در ساحت دیگری تعریف می شود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

تحسین کردن بخشیدن




 1.تحسین کردن،این روزها وبلاگ بچه های جوان تری که مینیمال می نویسند را کشف کرده ام و با شوق می خوانم.داشتم به این فکر می کردم تحسین کردن چقدر راه بهتری است در مقابل حسادت کردن یا تکذیب کردن.وقتی تحسین می کنی احساس یک جور رهایی داری.با حس خوش آیندی دوست داری تو هم کاری کنی در مقابل آنها.احساس می کنی دنیا جای بزرگتری است برای دوست داشتن و بودن. (ضد حال به خود اینکه شاید این کار را از سر تنبلی انجام می دهم.کاری جز تحسین کردن خوبی های دیگران دغدغه های جدی و رنج آور برای تغییر وضعیت موجود ممکن است بسازد.)
2.بخشیدن،دیروز طبق معمول سر کار بد اخلاق و با سری شلوغ بودم و دنبال تنهایی و تمرکز.همکاری درخواست کاری داشت اما کار به درستی انجام نشد.نیمچه رابطهء دوستی هم با او دارم.رفته بود به مدیر پروژه گفته بود و مدیر پروژه به من.وقتی دوباره همدیگر را دیدیم ساکت بود.شاید منتظر جواب این کارش بود.درون خودم را چک کردم برای حسهایم.هیچ حس بدی به او نداشتم.برایم چیزی بود که گذشته.عصبانی شده و رفته شکایت کرده.نمی دانم.هیچ حس بدی درونم نسبت به او نبود.بخشیدن دیگران،اهمیت زیادی به اشتباهات دیگران ندادن،انسان را به خودش مشغول می کند و فرصت می دهد احساس رهایی و سبکی از دیگران کند.(ضد حال به خود اینکه شاید این ویژگی از خودخواهی ام باشد.یا اینکه اهمیت زیادی به آن موقعیت ها نمی دهم.دنبال موقعیتی گشتم که برایم بسیار مهم بوده و برای همین اهمیت واکنشهای جدی نشان داده ام) این آیین درویشی عجب چیزی است،حذف مهمات در دنیا.
پی نوشت:گفته بودم " به نظرم از ابلهانه ترین کارهای تکلنولوژی اطلاعات همین فیلتر کردن همه یک سایت وبلاگ نویسی است.چون محتوایی در خود این سایت نیست.اگر وبلاگی مشکلی دارد همان را فیلتر کنید."؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه


 به نظرم از ابلهانه ترین کارهای تکلنولوژی اطلاعات همین فیلتر کردن همه یک سایت وبلاگ نویسی است.چون محتوایی در خود این سایت نیست.اگر وبلاگی مشکلی دارد همان را فیلتر کنید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

هندی ها

 در راه برگشت از اراکم.واگن ما و چند واگن دیگر از هندی ها موج می زند.از کلکته به تهران و از تهران به خرمشهر و از خرمشهر به کربلا.بوی تند ادویه در فضا پیچیده و از کنار مردهایشان که می گذری بوی تند ادویه(شاید فلفل) به مشام می رسید.زنها لباسهای رنگی رنگی با پارچه های ظاهرا ارزان قیمت پوشیده اند.بلند بلند حرف می زنند و یک کوپه دقیقا سر پر شده از وسائلشان.زنها از مردها جدا نشسته اند(زنها در یک کوپه و مردها در کوپه دیگر)حسهای جالبی در این برخورد فرهنگی دریافت می شود.مثلا دیشب دو جوان ایرانی با هم حرف می زدند که:توی اون کوپه اونطرفی چند دختر روسری هایشان را درآورده اند و دارند عکس می گیرند،هندی ها هم داشتند نگاهاشان می کردند.حالا چه فکری می کنند؟!رفتم از مهماندار ملافه بگیرم،  گفت:"یواشکی ببر،نمی خوام به اینها ملافه بدم!" به نظرم تمیز می آیند فقط فرهنگ متفاوتی دارند، شاید ریشهای بلند و چهره سوخته و روغنی شان حس بدی به ما می دهد.یا این بوی تند ادویه ای که دارند.
اطلاعات جدید گرفتم:یک ایرانی-هندی راهنمایشان است.هر کدام یک میلیون و صد پول داده اند برای این تور.
پی نوشت:این نوشته را دیروز صبح در قطار نوشتم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

یک دقیقه،ده ساعت،ده سال

در قطار:
-شما اراکی هستید؟
-نه...
-پس عربید؟جنوبی هستید؟
-اره.عربم.
-اراک زندگی می کنید؟
-خانواده ام اهوازند.خودم اراکم.
-اراک کار می کنید؟
-زندان اراک هستم.
-توی زندان کار می کنید؟
-اراک زندانی ام.توی زندان اراکم.
-پس خطرناکی، آقا به ما رحم کن!
-...
-...
-...
-...
10 ساعت بعد همگی به اراک رسیدیم.
پی نوشت: اغلب اوقات که حواسش نبود به حالاتش،چهره اش نظر می کردم.ته نشین که شد در موردش می نویسم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

روزنگار*:

قضاوت‌های اخلاقی قابل تغییرند … به وسیله میدان مغناطیسی!
امام جمعه تهران: گسترش زنا عامل افزایش زلزله است
ده​نمکی: کسی نمی​تواند مانع کار من شود / مردم پشتوانه آثار من هستند



*روزنگار تک جمله هایی هستند که می خوانم و می شنوم.لزوما صحت ندارند یا اعتقاد شخصی من نیستند.فقط هدف ثبت به عنوان روزنگاری و یادگار دورانها است در این روزگار ِ با دور تند.
از جای دیگر....*

http://aminhashemi.wordpress.com/2010/03/13/javadest/

خاطره‌ای ازاورهان پاموك، برنده نوبل ادبیات:
در سال 1959 موقعی که هفت سالم بود، پدرم به طرز مرموزی ناپدید شد؛ چندین هفته پس از ناپدید شدنش باخبر شدیم که در پاریس است و در یک هتل ازان قیمت در منطقه «مون پارناس» این شهر زندگی می‌کند. او مشغول نوشتن در دفترهایی بود که بعدها آن‌ها را به من داد. او هرازگاهی از کافه «دام»، «ژان پل سارتر» را می‌دید که در خیابان قدم‌زنان داشت رد می‌شد. آن اوایل، مادربزرگم از استانبول برایش پول می‌فرستاد...
http://www.ilna.ir/newstext.aspx?ID=114558



 ایران فرانسه آمریکا
سیب 31 کیلوگرم 11 کیلوگرم 24 کیلوگرم
موز 7 کیلوگرم 3 کیلوگرم 10 کیلوگرم
جو 1 گرم 182 گرم 4 کیلوگرم
گندم 152 کیلوگرم 102 کیلوگرم 82 کیلوگرم
قهوه 31 گرم 5 کیلوگرم 4 کیلوگرم
گوشت قرمز 5 کیلوگرم 26 کیلوگرم 42 کیلوگرم
شیر 32 کیلوگرم 50 کیلوگرم 115 کیلوگرم
تخم مرغ 9 کیلوگرم 13 کیلوگرم 14 کیلوگرم

http://linus.blogfa.com/post-1306.aspx

ایمیل وارده ـ یک مربی حیوانات سیرک، می تواند با نیرنگ بسیار ساده ای بر فیل ها غلبه کند: وقتی فیل هنوز کودک است، یک پایش را به تنه درختی میبندد. فیل بچه، هرچه هم که تقلا کند، نمی تواند خودش را آزاد کند. اندک اندک به این تصور عادت می کند که تنه درخت از او نیرومند تر است. هنگامی که بزرگ می شود و قدرت شگرفی می یابد، تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد. فیل تلاشی برای آزاد کردن خودش نمی کند!

همچون فیل ها، پاهای ما نیز اغلب اسیر بند های شکننده اند. اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنه درخت عادت کرده ایم، شهامت مبارزه را نداریم. بی آن که بفهمیم تنها یک عمل متهورانه ساده برای دست یافتن به آزادی کافی است.

منبع:نامشخص

* از جای دیگر مطالبی است که در وب می خوانم و مفید به نظرم می رسند.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

فرصت نگاه


1.دیشب رفتم کولر ماشین را درست کردم.زیاد طول نکشید.تعمیرکار عینک ته استکانی اش را با لبه کاپوت که باز کرده بود بالا می داد.
2.پنج شنبه با قطار از اراک به اهواز آمدم.همسفرهایم یکی از یکی ناز تر،نوجوان عربی که قاچاقی همراه دوستش سوار شده بود،پیرمرد ماهشهری که هرگز نمی خندید و کلی خاطره و درس داشت و همه را بامزه روایت می کرد،معلم بازنشسته ای که از تجربه هایش می گفت،از ایلام که اوائل انقلاب شهر عشق شده بود گفت،دانشجوی ترکی که در آبادان دانشجوی نفت بود.
3.این روزها در فرصت های معدودی که آدمهای جدیدی را می بینم با ولع به آنها نگاه می کنم.انگار می خواهم در آن چند لحظه کوتاه همه وجودشان را جذب کنم.دلم برای آدمهای خوب تنگ می شود.آدم بدی وجود ندارد فقط بعضی ضعیف ترند بعضی جاها.