۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

خاطره ها تا کجا دوام می آورند؟

خیلی از ما گاهی از خودمان می پرسیم چه بر سر حسهای ما می آید. روزگاری آدمی خیلی محبوبمان بوده و امروز هیچ حسی به او نداریم. روزگاری خواهان لحظات کنار او بودن بوده ایم و امروز از او فراری هستیم. دیشب داشتم فکر می کردم می تواند یک دلیل ساده داشته باشد. میزان محبوبیت هر کس برای ما نسبت مستقیم دارد با تعداد لحظات خوبی که با او داریم. جای تعجب نیست اگر روزگاری بود پر از لحظات خوب و لذت بخش با کسی و فکر می کردیم چقدر دوستش داریم و شاید به روزگاری رسیده ایم که لحظات خوبمان با او کمتر شده اند و حس می کنیم علاقه قدیم را به او نداریم. در این حرف کلی نکته هایی هست مثل قدرت خاطره در انسان، یا تفاوت های تعریف لحظه خوب و لذت در نگاههای مختلف.

پی نوشت:یادم رفت این فضولی در کار بقیه را بگویم : چقدر بد است که بعضی از جفتها فراموش کرده اند برای همدیگر لحظه های خوب(آن هم زیاد و در حد یک ضیافت)بسازند. یادشان نیست حسهای خوبش؟ یادش رفته وقتی نامزد بودند؟ اشکال ندارد،تابلو شد منظورم زن و شوهرها بود!

سیم خم شده-3


۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

یک اکتشاف کاملا مردانه

گاهی فکر می کردم چرا بعضی(اغلب قریب به اتفاق) مردها رو که می بینی، حتی اگه برای خودشون خیلی جاها(شغل یا بین دوستان یا هر جا) کسی باشند و عقل کل، وقتی کنار زنی زندگی می کنند به نظر می رسد مقهور فکر و برنامه ریزی خانم می شوند. الان فکر می کردم شاید دلیلش این باشه که زنها دارای هزار جور مسئله و ملاحظه و نکته در تصمیم گیری و عقل ورزی هستند که اگر مسئله، یک انتخاب برای امری مشترک باشد لحاظ کردن همه آنها کنار هم برای یک مرد کاملا غیر ممکن است و فقط از خودِ همان زن برمی آید. به نظر می رسد همه مردهای دچار چنین وضعیتی می توانند با فکر کردن به همین نکته کمی تسلی یابند.
پی نوشت:فقط می ماند راه حلش؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

سیم خم شده-2


روزگاران را چه شد؟

چند وقت پیش دوستی می گفت چقدر خوب است که تو هنوز در همان حال و هوای دانشگاهی، ما درگیر زندگی شده ایم و وقتی برای این کارها نداریم.نمی دانم منظورش دقیقا برای چه کاری بود ولی یاد مادرم افتادم، بیشتر از چهل سال سن داشت و پنج بچه اطرافش را گرفته بودند، برای خودش همیشه پروژه ای تعریف می کرد، یک پروژه ذوقی و شخصی، یک کوبلن بزرگتر، یک گلدوزی یا بافتنی، حتی یک بار نوشتن خاطرات و داستان زندگی اش. داشتم فکر می کردم چه شده که اینطور خودمان را در بند کلیشه های زندگی کرده ایم؟ چه شده که از ایجاد تغییرات شخصی و خلاقیت و کار ذوقی کردن برای خود فراری هستیم؟ چرا اصرار داریم زندگی خود را وارد یک فرم تکراری و ملال انگیز کنیم؟چه شده؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

جای خالی

گاه آنچه بین دو آدم که تا همین دیروز رابطه خوبی داشتند فاصله ایجاد می کند یا حتی آنها را از هم متنفر می کند این است که هر یک از آنها از دیگری انتظار چیز دیگری،غیر از آنچه هست دارد. وقتی یکی دیگری را آنطور که هست نپذیرد و از او انتظار چیز دیگری را داشته باشد خود به خود از او متنفر خواهد شد حتی اگر برای تغییر او کاری انجام ندهد.

پی نوشت:حافظه فلشم گم شد و کلی چیز از دست دادم. آخرین داستانی که تمامش کرده بودم، چند کار تحقیقی و ترجمه.رنج بسیار بردم. باز نویسی آن داستان از همه سخت تر است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

زندگی با عشق


کسی می گوید:"اگر عاشق کسی باشی و تو را ناکام بگذارد، حتما از او درخواست ازدواج می کنی." این حرف را قبول داری؟کمی فکر کنیم...
چند مسئله!دقیقا عاشق چه؟از عشقت چه می خوای؟ناکام یعنی چه؟سالها قبل چند باری درخواست ازدواج کرده ام.آن روزها تازه داشتم خودم را به عنوان یک آدم مستقل پیدا می کردم، شیفته عشق بودم و تا دلم می خواست با کسی همنشین باشم فکر می کردم باید عاشقش باشم و  با او ازدواج کنم.امروز،بعد از گدشت نزدیک ده سال، راستش به دست آوردن را راه حل هیچ چیز نمی دانم. زندگی کردن کنار هم،لذت بردن از حضور هم،دیدار روی دوست داشتنی اش،هیچ کدام از اینها ربطی به داشتن آن آدم ندارد.کامیابی از یک نفر را نمی شود با ازدواج با او خرید. کامیابی خریدنی نیست. وسوسه داشتن او، ترس از دست دادنش است، دور زدن مسئله و راه حل های جعلی پیدا کردن است.
اما اینکه ازدواج و از طریق آن فرزند داشتن، کامل کننده زندگی یک انسان است، آن را قبول دارم.اما فکر می کنم همانطور که عشق متعالی و بالنده در گرو کنترل و درک احساساتی مثل حس "خواست مالکیت" است،ازدواج هوشمندانه هم در گرو تفکر درست در زمانبندی و تنظیم انتظارات از آن است.

یک دیدار نو


چند روز پیش، تهران، در جلسهء جمعی از بچه های جوان علاقه مند به سینما شرکت کردم.جلسه نقد فیلم بود و اولین جلسه حضور من در بین آنها.سه پسر بودند و سه دختر.بیشتر از دو ساعت حرف زدیم و فیلم "با چشمان کاملا بسته" را نقد کردیم.بیشتر به روابط بین آنها دقت می کردم و نوع نگاهشان به هم و به موضوع و به آینده (حداقل در این موضوع خاص). همه می دانند اینها جدا نسل جدیدی هستند.نه مثل ما.اینها از ریشه، چیز دیگری هستند.برایم جالب بود که روشهای آنها برای عبور از فاصله ها چیست.برایم جالب بود که انتظارات آنها از رابطه و تعریف آنها از سطوح رابطه چگونه تغییر کرده است.دخترها این وسط چه راه سخت تری در پیش دارند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

چه دانستم که این سودا مرا زین سازد مجنون

فکر می کنم اگر مولوی در عهد ما می زیست یک شعر جانانه در لعن و هشدار به شغل می سرود.عجیب ره زن است و ویرانگر این شغل. تو را می برد و می کشد مثل گردابی. تا به خود آیی شده ای چرخ دنده این "جهانِ برای خودش پیش رو". سخت است در میان این چرخ دنده ها برای خودت باشی. خودت را بسازی. واقعا کسی شوی برای خودت. سخت است، سخت است. بس لعنتی است.حواست باشد،حواست باشد امیر.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه



روزنگار*:
بهمن محصص از دنيا رفت
محمد نوری خواننده وطن درگذشت
امام جمعه اهل سنت زاهدان ممنوع الخروج شد
درآمد90 میلیون دلاری سفارت امارات در تهران

*روزنگار تک جمله هایی هستند که می خوانم و می شنوم.لزوما صحت ندارند یا اعتقاد شخصی من نیستند.فقط هدف ثبت به عنوان روزنگاری و یادگار دورانها است در این روزگار ِ با دور تند.