یکی از کابوسهای روابط احساسی خاص ونزدیک(شما بخوانید عاشقانه)در دوره سنی ما روبرو شدن با اثر تلخ گذر زمان است.شاید در چنین روزهایی،با گذر سالها از رابطه ای که روزی با شوقی امید بخش آن را آغاز کردیم،مجبور باشیم با واقعیتهای آزار دهنده ای کنار بیاییم.زمان گوشه های تیز و ظاهرا بسیار محکم رابطه را ذره ذره می خورد و ناگهان احساس می کنیم تمام شوق و حس مان مثل ابری در هوا پخش شده و ما با خلاء تنها مانده ایم.پذیرش آن شاید غیر ممکن باشد اما اتفاق خاصی نیافتاده،زمان می گذرد،کارهای خیلی جالب،موقعیتهای مخصوص حسهای دوست داشتنی تکراری می شوند،احساس تکرار همه وجود ما یا طرف مقابل را فرا می گیرد،هیچ شوقی وجود ندارد.این خاصیت گذر زمان است.ما در رابطه بزرگ شده ایم و به طور عام هیچ کار نمی شود کرد.مثل پیری می ماند،ما بی هیچ تردیدی هر روز پیر تر می شویم.شاید بشود کارهایی کرد برای پیدا کردن دلیل های تازه،هیجان های تازه،کارهای جدید برای گرم کردن رابطه.
اما همه اینها باعث نا امیدی است؟نشانه شکست است؟راستش من فکر نمی کنم.الان داشتم فکر می کردم حتی به این اتفاق تلخ هم احساس خوبی دارم مثل حس خوب موقع شنیدن "الهی پیر شی" از مادربزرگم(راستی دیشب خواب دیدم فوت کرده و من هیچ ناراحت نبودم.چه اتفاقی برایم افتاده؟) فکر می کنم حالا در آستانه گذر از نیمه عمر باید یاد بگیریم با فرود آمدن کنار بیاییم، با آن زندگی کنیم.فرود آمدن در عمر،در رابطه ها،در سلامتی،در نیروی جوانی.منظورم نا امیدی یا خمودگی نیست منظورم پیدا کردن مهارت رو به جلو و باز برای روبرویی با بعضی چیزهای طبیعی و ناگزیر است.شاید اینطوری بتوانیم همه چیز را بهتر مدیریت کنیم،اتفاقات را،تلخی ها را،تلاشها برای غلبه بر موقعیت ها.
در این مورد حرفها زیاد است.آیا به خاطر چنین روزهای تلخی در رابطه مان از اول نباید واردش می شدیم؟نه.روزهای خوب را به یاد می آوریم.آیا باید بمانیم و با افول ها بجنگیم؟با بعضی چیزهای طبیعی نمیشود جنگید.اما همیشه جا برای بهبود هست.آیا مسیر اشتباهی طی کردیم تا به افول رسیدیم؟خاصیت ذات رابطه همین تمام شدن است.اما مثلا میشد با حفظ فاصله کافی با طرف مقابل نقطه پایان را به جایی بسیار دورتر،فراتر از عمر نسبتا کوتاه ما کشاند و اینطوری هیچ وقت جدایی را ندید.
اما همه اینها باعث نا امیدی است؟نشانه شکست است؟راستش من فکر نمی کنم.الان داشتم فکر می کردم حتی به این اتفاق تلخ هم احساس خوبی دارم مثل حس خوب موقع شنیدن "الهی پیر شی" از مادربزرگم(راستی دیشب خواب دیدم فوت کرده و من هیچ ناراحت نبودم.چه اتفاقی برایم افتاده؟) فکر می کنم حالا در آستانه گذر از نیمه عمر باید یاد بگیریم با فرود آمدن کنار بیاییم، با آن زندگی کنیم.فرود آمدن در عمر،در رابطه ها،در سلامتی،در نیروی جوانی.منظورم نا امیدی یا خمودگی نیست منظورم پیدا کردن مهارت رو به جلو و باز برای روبرویی با بعضی چیزهای طبیعی و ناگزیر است.شاید اینطوری بتوانیم همه چیز را بهتر مدیریت کنیم،اتفاقات را،تلخی ها را،تلاشها برای غلبه بر موقعیت ها.
در این مورد حرفها زیاد است.آیا به خاطر چنین روزهای تلخی در رابطه مان از اول نباید واردش می شدیم؟نه.روزهای خوب را به یاد می آوریم.آیا باید بمانیم و با افول ها بجنگیم؟با بعضی چیزهای طبیعی نمیشود جنگید.اما همیشه جا برای بهبود هست.آیا مسیر اشتباهی طی کردیم تا به افول رسیدیم؟خاصیت ذات رابطه همین تمام شدن است.اما مثلا میشد با حفظ فاصله کافی با طرف مقابل نقطه پایان را به جایی بسیار دورتر،فراتر از عمر نسبتا کوتاه ما کشاند و اینطوری هیچ وقت جدایی را ندید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر