امشب از خیابان گردی شبانه که بر می گشتم،توی میدان شهدا،یک دفعه چشمم افتاد به نگاه مشتاق پسری جوان،شاید همسن خودمان،شاید کمی جوان تر.سوی نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به پسر بچه کوچکی که مادرش دستش را می کشید و پدرش جلوتر می رفت.داشت زار زار گریه می کرد و اشک صورتش را خیس کرده بود.انگار که چیزی می خواست و برایش نخریده بودند.یادم افتاد بچه که بودم چقدر پیش می آمد برای نخریدن چیزی گریه کنم،یادم آمد چه شبها که با گریه می آمدم خانه چون فلان اسباب بازی را برایم نخریده بودند.یک لحظه فکر کردم این عزیز دردانه شدن بچه ها چقدر آنها را از تجربه عمیق و به یاد ماندگی از ته دل گریه کردن،لاقل در همان عالم کودکی، محروم کرده.بچه های امروز را کمتر می بینی گریه های آنطوری داشته باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر