دیروز عصر موقع برگشت از کار،توی سرویس ذهنم عجیب فعال شده بود.به هر طرف نگاه می کردم فکر می کردم چه قصه ای در آن می تواند وجود داشته باشد.
1.کنار جاده مرد میانسالی را دیدم که دو دسته فرمان دوچرخه را با دو دستش سفت چسبیده بود و با قدمهای آرام به راهش می رفت.انگار از بی نهایت گذشته راه افتاده و تا بینهایت آینده هم همینطور آهسته خواهد رفت، تنها مسئله مهم برایش دو دسته فرمان دوچرخه بود محکم توی دستش. فکر کردم انگار دوچرخه یارش است و همقدم او. محکم دست او را می فشارد و با قدمها و این دست در دستی به آرامش می رسد.فکر کردم آدم در پایه ای ترین سطح نیازهای مشخص اولیه دارد.اگر درست حسابی و سالم از پس ارضا کردن آنها بر آید چندان موجود پیچیده ای برای درک شدن نیست و زندگی اش را می کند. اما وقتی این نیازها برآورده نشود همان موجود می شود با آن همه داستان پیچیده، همان آدم با رفتارهای بسیار متنوع و گاه غریب، همان آدمی که برای ارضا آن نیازهای اولیه به چه کارها دست می زند،از هنر تا ویرانگری.
2.مردی با موهای سپید توی سرویس بر سر تلفن همراهش داد می زد که:"همین کارها را کردی که مادرت از خانه رفته." سعی می کرد با صدای پایین داد بزند ولی مگر می شد؟سر تلفن همراهش داد می زد که:"هر روز همین بساط است." دوباره صدایش را پایین آورد و گوشی را به گوشش بیشتر چسباند.درست حسابی روی صندلی خم شده بود،انگار هر چه پایین تر باشد صدایش هم پایین تر است.بعد از سکوتی نه چندان بلند گفت:"هیچ جا نمیری تا بیام خونه." داشتم فکر می کردم الان کدامشان دیگری را معطل کرده؟ آیا او که باید در خانه منتظر باشد این مرد با موهای سفید را معطل خود کرده یا این مرد خم شده آن آدم گرفتار شده در خانه را؟گاهی ما از چیزی شاکی هستیم و آن را عامل بیچارگی خود می دانیم که اتفاقا بدون آن نمی توانیم زندگی کنیم.بازی باخت-باخت اساسی با خودمان راه انداخته ایم.
1.کنار جاده مرد میانسالی را دیدم که دو دسته فرمان دوچرخه را با دو دستش سفت چسبیده بود و با قدمهای آرام به راهش می رفت.انگار از بی نهایت گذشته راه افتاده و تا بینهایت آینده هم همینطور آهسته خواهد رفت، تنها مسئله مهم برایش دو دسته فرمان دوچرخه بود محکم توی دستش. فکر کردم انگار دوچرخه یارش است و همقدم او. محکم دست او را می فشارد و با قدمها و این دست در دستی به آرامش می رسد.فکر کردم آدم در پایه ای ترین سطح نیازهای مشخص اولیه دارد.اگر درست حسابی و سالم از پس ارضا کردن آنها بر آید چندان موجود پیچیده ای برای درک شدن نیست و زندگی اش را می کند. اما وقتی این نیازها برآورده نشود همان موجود می شود با آن همه داستان پیچیده، همان آدم با رفتارهای بسیار متنوع و گاه غریب، همان آدمی که برای ارضا آن نیازهای اولیه به چه کارها دست می زند،از هنر تا ویرانگری.
2.مردی با موهای سپید توی سرویس بر سر تلفن همراهش داد می زد که:"همین کارها را کردی که مادرت از خانه رفته." سعی می کرد با صدای پایین داد بزند ولی مگر می شد؟سر تلفن همراهش داد می زد که:"هر روز همین بساط است." دوباره صدایش را پایین آورد و گوشی را به گوشش بیشتر چسباند.درست حسابی روی صندلی خم شده بود،انگار هر چه پایین تر باشد صدایش هم پایین تر است.بعد از سکوتی نه چندان بلند گفت:"هیچ جا نمیری تا بیام خونه." داشتم فکر می کردم الان کدامشان دیگری را معطل کرده؟ آیا او که باید در خانه منتظر باشد این مرد با موهای سفید را معطل خود کرده یا این مرد خم شده آن آدم گرفتار شده در خانه را؟گاهی ما از چیزی شاکی هستیم و آن را عامل بیچارگی خود می دانیم که اتفاقا بدون آن نمی توانیم زندگی کنیم.بازی باخت-باخت اساسی با خودمان راه انداخته ایم.
۴ نظر:
midooni amire aziz,man fekr mikonam har che ghadr ham ke niyaaz haaye Avaliye dorost bar Avorde beshe,baazam pichidegiye roohe Adam sare jaash hast.nemoone haasho ham ziyaad dor o baremoon mibinim.kolan Adam haa Aroom nemitoonan beshinan,niyaaz ke bar avorde shod o moshkel hal shod,migardan ye chize dige peyda mikonan! vaaghean cheraa?in yeki az hamoon daastaan haaye pichidegiye roohe.
ye chize dige,2 jomleye Akhari ro shadidan ghabool daaram.man ke bandeye khodaa hastam,az in akhlaagh khastam,nemidoonam khodaa baayad baa maa chi kaar kone.?
جوجه عزیز.شاید.خودم هم گاهی شک می کنم.
چه فرویدی شدی واسه خودت امیر:)) قشنگ توصیف کردی آدمو یاد فیلمای کیشلوفسکی می انداه با اون حرکت آهسته دوربین! به نظرت تو روابط بازی برد-برد هم داریم؟کلاً طبیعت ویرانگرمون ما رو به اون سمت سوق میده گویی!
ارسال یک نظر