۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

گله

جز آن دسته از دانشجوهایی بوده ام که در شهر خود درس خوانده اند.بعد از آن هم در همین شهر کار پیدا کردم،شغلی که در آن چهل پنجاه نفر از همسن و سالهای خودمان دور هم جمع شده ایم.به خاطر تخصصی بودن کار، توی دانشگاه هم کنار خیلی از این بچه ها بودیم.می شود بیشتر از ده سال،می شود یک شبکه بزرگ از آدمهایی که به دلائل مختلف آشنا در می آیند،می شود مجموعه ای از رفت و آمد های بین آدمهای همسن و سال.نتایج زیاد دارد.خوب و بد.مدتی هست به آثار پنهانش گاهی فکر می کنم.تاثیری که وجود این شبکه روی تک تک اعضایش دارد.پدیده جالبی است با ویژگی های خاص خودش.شاید برای حس کردن اختلاف بد نباشد مقایسه شود با یک شبکه قدیمی تر.مثل بچگی های خودم،ارتباطات زیادی نداشتیم،فقط با خاله دایی هایی با سنین مختلف،مادربزرگ پدری ام و پدر بزرگ مادری ام.پدربزرگم هر وقت می خواست نصحیتی را شروع کند با "به اصطلاح..." شروع می کرد و مادر بزرگم هر وقت گَله ای می ریختیم خانه اش می گفت:"شاد شاد شاد...."

هیچ نظری موجود نیست: