امتحانات شروع شده است و مدام دلم می خواد بنویسم، بخوانم، فکر کنم، خیالبافی کنم، چیزی جز درس. فکرکنم خرداد هشتاد و شش بود که دلم خواست فوق لیسانس بگیرم. کنکورش که چندان در آن موافق نبودم و یک سال و نیم گذشته که رفتم و آمدم. حالا شاید این آخرین ترم درسی باشد.آنقدر زود گذشت که فرصت نداد حس کنم دانشجو هستم(به جز همین سفر آخری که رفته بودیم شیراز، همه موزه ها و جاهای تاریخی با کمی طنز ِ کلام می گفتم من یکی دانشجو هستم و کارت دانشجویی هم نیاورده ام و حالا اگر برایتان راه دارد...جمله را هیچ عوض نکردم و همه جا هم جواب داد.) می توانم بگویم این هم مثل بقیه قدمهای زندگی،با داشتنش زندگی بهشت نمی شود گرچه ظاهرا بدون آن برای بعضی(از جمله خودم) قابلیت بهشت شدن هم ندارد. از آنجا که فکر می کنم هر گونه "با ناکامی رها کردن" همیشه اثر خودش را خواهد گذشت گاهی فکر میکنم بعضی ها بدجور خود را اذیت می کنند تا چیزی مثل این را فراموش کنند.خدا رو شکر که بهش رسیدم.حالا این روزها گاهی فکر می کنم زندگی تمامش باید جنگیدن و بالا رفتن و برنامه ریزی برای یک "پروژه ارتقاء شخصی" باشد و گاهی هم بدجور دلم می خواد زندگی چیز آرامی باشد با سکونی آرامش بخش و تکرار چیزهای لذت بخش.همه آدمهای با "شعاری بودن" آشنا می دانند که زندگی نمی تواند هیچ کدام از اینها باشد به تنهایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر