۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پیامبری در قطار

دیروز در قطار با پسر نوجوانی همسفر بودم،کمتر از 18 سال سن داشت و اگر می خواستم کاری برایش تصور کنم می توانستم فکر کنم تمام کودکی و نوجوانی اش را چوپان بوده است.نه از آن چوپانهای قصه، با نی و کلاه نمدی. منظورم این چوپانهای جدید است. با پیرهن آستین بلند گشاد و شلوار پارچه ای، کفشهای کتانی با خطهای آبی در کنار، گشاد و طولانی نشستن یک گوشه کنار گله بی هیچ کاری.با کمی خیال بافی بیشتر می توانستم فکر کنم اگر خدا می خواست در این قرن آهن و دود پیامبری بفرستد او را می فرستاد. اولین واکنشی که باعث شد برایم جالب شود طرز برخوردش با صفحه نمایش فیلم جلویش بود. خراب بود. صفحه نمایش را می گویم. همانطور که سر جایش نشسته بود به بدنش تاب داد تا مانیتور کنار سرش را نگاه کند.(کسانی که سوار قطار شده اند می دانند،در هر کوپه دو صفحه نمایش هست برای دو به دو آدمهایی که روبروی هم نشسته اند) کمی بعد به بدنش هم تاب داد و دستش را به صندلی روبرویی ها تکیه داد تا طولانی تر بتواند به صفحه نمایش نگاه کند. جا به جا برای شخصیتهای فیلم ابراز احساسات می کرد و یا از آنها اشکال می گرفت. گفت کفشش را در نمی آورد چون دفعه قبل،قطار عادی بوده و کفشش غیبش زده. موقع نماز هم از قطار پیاده نشد.
این روزها بیشتر می فهمم چرا دوستی کارش را ول کرد و خانه نشینی را به داخل محیط کار بودن ترجیح داد. دارم تلاش می کنم لنگِ بیش و کم کار و پول در آوردن نباشم.سعی می کنم بین همه این آدمها غرق بودن حالم را نگیرد.دوست دارم بدون افت حال،سرم به کار خودم باشد.

هیچ نظری موجود نیست: