۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

اسباب کشی موقت

به دلیل رفتارهای کامل غیر منطقی آقا فیله و فیلتر کردن این وبلاگ معصوم وبی گناه به طور موقت در آدرس زیر می نویسم:
http://amiraskari.bloghaa.com

این تغییر موقتی است و برای آزمودن آنجا.تاببینیم چه پیش می آید.
فید آن نیز داخل خودش هست:
http://amiraskari.bloghaa.com/feed

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

خنده و فراموشی* یا به یاد آوری

می گویند یکی از بزرگترین نعمتهای بشری فراموشی است، نعمتی که انسان را از فرو رفتن در غمهای بزرگ و کهنه نجات می بخشد، به او کمک می کند تا هر صبح چنان از خواب بیدار شود انگار تا کنون هیچ نزیسته و هیچ تجربه تلخ و رنج آوری نداشته. توی آدمهای اطرافم زیاد می بینم تلاش برای فراموش کردن را. تلاشهایی مصنوعی و وسواس گونه. خنده های بلند، گفتگوهای بی پایان و بلند، غرق شدن در کار و هزار حقه دیگر. از سوی دیگر دوستی دارم که فراموش کردن برایش سخت است. همه چیز به خاطرش می ماند، تحلیل ها و واکاوی ها به سرعت در ذهنش شکل می گیرند و همه ارتباطات و معانی را به سرعت کشف می کند و سخت فراموش می کند. خودم، که مدتهاست حس می کنم همیشه و در همه احوالم انگار در تقلای به یاد آوردن چیزی فراموش شده هستم. گاهی این حال خیلی اوج میگیرد. راستش فکر کنم از وقتی شروع شد که تلاش کردم ایده های عمیق تری برای اندیشیدن و نوشتن پیدا کنم. اغلب وقتی تنها هستم در غم این به یاد آوردنم خصوصا وقتی در جمع آن فراموش کاران، تنهایم و در تقلای به یاد آوردن.

*عنوان داستانی از میلان کوندرا

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

بچه ها دیگر گریه نمی کنند

امشب از خیابان گردی شبانه که بر می گشتم،توی میدان شهدا،یک دفعه چشمم افتاد به نگاه مشتاق پسری جوان،شاید همسن خودمان،شاید کمی جوان تر.سوی نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به پسر بچه کوچکی که مادرش دستش را می کشید و پدرش جلوتر می رفت.داشت زار زار گریه می کرد و اشک صورتش را خیس کرده بود.انگار که چیزی می خواست و برایش نخریده بودند.یادم افتاد بچه که بودم چقدر پیش می آمد برای نخریدن چیزی گریه کنم،یادم آمد چه شبها که با گریه می آمدم خانه چون فلان اسباب بازی را برایم نخریده بودند.یک لحظه فکر کردم این عزیز دردانه شدن بچه ها چقدر آنها را از تجربه عمیق و به یاد ماندگی از ته دل گریه کردن،لاقل در همان عالم کودکی، محروم کرده.بچه های امروز را کمتر می بینی گریه های آنطوری داشته باشند.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

گله

جز آن دسته از دانشجوهایی بوده ام که در شهر خود درس خوانده اند.بعد از آن هم در همین شهر کار پیدا کردم،شغلی که در آن چهل پنجاه نفر از همسن و سالهای خودمان دور هم جمع شده ایم.به خاطر تخصصی بودن کار، توی دانشگاه هم کنار خیلی از این بچه ها بودیم.می شود بیشتر از ده سال،می شود یک شبکه بزرگ از آدمهایی که به دلائل مختلف آشنا در می آیند،می شود مجموعه ای از رفت و آمد های بین آدمهای همسن و سال.نتایج زیاد دارد.خوب و بد.مدتی هست به آثار پنهانش گاهی فکر می کنم.تاثیری که وجود این شبکه روی تک تک اعضایش دارد.پدیده جالبی است با ویژگی های خاص خودش.شاید برای حس کردن اختلاف بد نباشد مقایسه شود با یک شبکه قدیمی تر.مثل بچگی های خودم،ارتباطات زیادی نداشتیم،فقط با خاله دایی هایی با سنین مختلف،مادربزرگ پدری ام و پدر بزرگ مادری ام.پدربزرگم هر وقت می خواست نصحیتی را شروع کند با "به اصطلاح..." شروع می کرد و مادر بزرگم هر وقت گَله ای می ریختیم خانه اش می گفت:"شاد شاد شاد...."

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

به پیشواز روزهای خوب عید

روزهای خوب عید،روزهای غمگین آخر پاییز.روزهای خوب عید برایم دلتنگ کننده اند،چیزی قفسه سینه ام را می فشارد،ذهنم ولگرد می شود و به هیچ چیز نمی چسبد.روزهای غمگین آخر پاییز برایم،پارسال از طلایی ترین روزها بودند،توی خیابانها و خصوصا کوچه های فرعی استانبول با سرخوشی ول گشتن.روزهای خوب عید روزهای تنهایی است،روزهای لذت و رنج کشیدن.روزهای خوب عید روزهای خالی بودن جهان است،روزهایی که شاید یک روزی،یک سالی در آنها خود کشی کردم.روزهای غمگین پاییز روزهای عاشقانه های پاییزی،روزهای رنگی و زیبای مهربان و گرم.حالا روزهای خوب عید شده است.روزهای خوب عید دلتنگم می کنند.

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

کابوس های عاشقانه

یکی از کابوسهای روابط احساسی خاص ونزدیک(شما بخوانید عاشقانه)در دوره سنی ما روبرو شدن با اثر تلخ گذر زمان است.شاید در چنین روزهایی،با گذر سالها از رابطه ای که روزی با شوقی امید بخش آن را آغاز کردیم،مجبور باشیم با واقعیتهای آزار دهنده ای کنار بیاییم.زمان گوشه های تیز و ظاهرا بسیار محکم رابطه را ذره ذره می خورد و ناگهان احساس می کنیم تمام شوق و حس مان مثل ابری در هوا پخش شده و ما با خلاء تنها مانده ایم.پذیرش آن شاید غیر ممکن باشد اما اتفاق خاصی نیافتاده،زمان می گذرد،کارهای خیلی جالب،موقعیتهای مخصوص حسهای دوست داشتنی تکراری می شوند،احساس تکرار همه وجود ما یا طرف مقابل را فرا می گیرد،هیچ شوقی وجود ندارد.این خاصیت گذر زمان است.ما در رابطه بزرگ شده ایم و به طور عام هیچ کار نمی شود کرد.مثل پیری می ماند،ما بی هیچ تردیدی هر روز پیر تر می شویم.شاید بشود کارهایی کرد برای پیدا کردن دلیل های تازه،هیجان های تازه،کارهای جدید برای گرم کردن رابطه.
اما همه اینها باعث نا امیدی است؟نشانه شکست است؟راستش من فکر نمی کنم.الان داشتم فکر می کردم حتی به این اتفاق تلخ هم احساس خوبی دارم مثل حس خوب موقع شنیدن "الهی پیر شی" از مادربزرگم(راستی دیشب خواب دیدم فوت کرده و من هیچ ناراحت نبودم.چه اتفاقی برایم افتاده؟) فکر می کنم حالا در آستانه گذر از نیمه عمر باید یاد بگیریم با فرود آمدن کنار بیاییم، با آن زندگی کنیم.فرود آمدن در عمر،در رابطه ها،در سلامتی،در نیروی جوانی.منظورم نا امیدی یا خمودگی نیست منظورم پیدا کردن مهارت رو به جلو و باز برای روبرویی با بعضی چیزهای طبیعی و ناگزیر است.شاید اینطوری بتوانیم همه چیز را بهتر مدیریت کنیم،اتفاقات را،تلخی ها را،تلاشها برای غلبه بر موقعیت ها.
در این مورد حرفها زیاد است.آیا به خاطر چنین روزهای تلخی در رابطه مان از اول نباید واردش می شدیم؟نه.روزهای خوب را به یاد می آوریم.آیا باید بمانیم و با افول ها بجنگیم؟با بعضی چیزهای طبیعی نمیشود جنگید.اما همیشه جا برای بهبود هست.آیا مسیر اشتباهی طی کردیم تا به افول رسیدیم؟خاصیت ذات رابطه همین تمام شدن است.اما مثلا میشد با حفظ فاصله کافی با طرف مقابل نقطه پایان را به جایی بسیار دورتر،فراتر از عمر نسبتا کوتاه ما کشاند و اینطوری هیچ وقت جدایی را ندید.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

قضاوت نادر و سیمین یا لو دادن جدایی نادر از سیمین

جدایی نادر از سیمین در واقع قصه طلاق این دو نیست بلکه در واقع داستان جدایی نادر و سیمین است به لحاظ انتخاب اخلاقی.برای کسانی که برای دیدن روند طلاق گرفتن این دو انتظار می کشند و آن همه ماجراهای کم ربط می بینند این ایده می تواند پاسخ باشد.با شروع فیلم وقتی این دو روبروی مخاطب که به جای قاضی نشسته است،قرار گرفته اند و دلائل خود را می گویند شاید قضاوت ما کم اهمیتی یا درجه دو بودن اختلاف این دو باشد.اما فرهادی(کارگردان) از وجوه مختلف به ما نشان می دهد که قضاوت-خصوصا قضاوت اخلاقی-چقدر سخت است و در انتهای فیلم وقتی بار دیگر همراه این دو مقابل قاضی قرار می گیریم ما تنها از این می توانیم خوشحال باشیم که دیگر در زاویه دید قاضی نیستیم و فقط این وضعیت تلخ اما ناگزیر را از کنار می بینیم.اما به جز این شروع و پایان در دادگاه طلاق که ما در دو زاویه دید درون آن قرار میگیریم باقی فیلم ابدا در دادگاه طلاق یا با دغدغه طلاق نمی گذرد.مسئله چیز دیگری است.مسئله موقعیت پیچیده ای است که پیش آمده و نادر و سیمین هر کدام به شیوه خود-هر یک با شیوه نگاه و انتخاب اخلاقی خود- برای حل آن تلاش می کنند.
حرفها بسیارند.نادر مردی است با اصول اخلاقی محکم،مصمم به حفظ این اصول اخلاقی و ماندن در یک وضعیت اخلاقی.او برای حفظ اصولش جنگنده و سازش ناپذیر است.او حاضر نیست پدرش را از خود جدا کند.در صحنه ای که رفتار تندی نشان می دهد از نگاه پدرش به عنوان مرجع قضاوت اخلاقی می ترسد.سعی می کند همین موضع گیری به اخلاقیات را به دختر خود نیز منتقل کند.اما در وضعی قرار می گیرد که در برهه ای خطیر از همین اصول کوتاهی کرده است و اکنون می ترسد شاگرد اخلاق او،دخترش، به قضاوت اخلاقی اش بنشیند.از طرفی مرجع اخلاقی اش،پدرش،به ضعف و ناتوانی مطلق رسیده است و در لحظه ای در اوج فشار بین حفظ داشته ها و حفظ اخلاق در آغوش ناتوان او می گرید.
اما سیمین اهل مصالحه است.راه حل او خروج از موقعیت خطیر است.راه حل او رفتن به خارج برای رفع مشکلات داخل،گذاشتن پدر شوهرش در خانه سالمندان،پول دادن به شاکی ها برای گذر از بحران،بخشیدن دخترش به شوهر برای دنبال کردن راهش، برگشتن به زندگی با شوهرش برای خوشحال کردن دخترش است. او دوست ندارد بایستد و در تنش برای اصولش بجنگد. او حتی حاضر می شود در حالی که گناهکار به نزد او آمده و اعتراف کرده باز هم به او باج دهد تا از وضعیت خطیر خارج شود.
موقعیتی دنباله دار و خطیری که پیش آمده فرصت عظیمی برای نمایش این تفاوت های سیمین و نادر است و تمام فشاری که این انتخاب های متفاوت و متضاد ایجاد می کند و تمام سردرگمی هایی که می سازد مستقیما به نقطه اتصال آنها،دخترشان وارد می شود.این گونه است که در پایان فیلم به زعم من تنها چیزی که در جدایی نادر و سیمین برایمان آزار دهنده است رنج دختر است وگرنه تعارض بین نادر و سیمین بیشتر از این حرفهاست.
به نظرم در فیلم می شود این خطوط را دنبال کرد:
1.پیدا کردن نشانه های نحوه انتخاب نادر از یک طرف و سیمین از طرف دیگر در موقعیت ها.
2.بررسی جهان و موقعیت بستهء شکل گرفته میان آدمهای مذهبی-یا به طور خفیف تر اخلاقی-نادر و قاضی و راضیه و در موقعیت های دیگر بین نادر و راضیه
3.دنبال کردن کنش های رابطه نادر و سیمین در چهره ترمه دخترشان(خصوصا وقتی نادر به داخل خانه می رود تا شاید سیمین را بیاورد و دوربین روی چهره ترمه ثابت می ماند)
4.تنگناهای اخلاقی در موقعیت های مختلف در نگاه راضیه و توجیه اخلاقی از جانب او.
5.وسوسه های بسیار گذرای فرهادی(گذرای) برای تزریق سینمای پلیسی،راز آلود به فیلم در میانه ها(در ادامه خط سینمایی فرهادی در چهارشنبه سوری و درباره الی)
6.نحوه برخورد قاضی قصه به امر قضاوت(درحالی که چای می خورد و قضاوت می کند) و تقابل آن از شناختی که فرهادی به ما از قضاوت می دهد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

پلهای خالی مدیسون کانتی

راستش از اینکه این چنین نگاه و ترس و نگرانی در فیلم برایم پیش آمده کمی احساس شرم می کنم.قصه فیلم داستان عشقی است که در طول چهار روز بین یک زن و مرد میانسال بوجود می آید،عشقی که تا انتهای عمر در هر دوی آنها باقی می ماند.عشقی که با آن سرعت بوجود آمده و به آن عمق است.ترس و دقت من در مورد احساس واقعی مرد در این رابطه بود.برایم قابل درک بود زن داستان به خاطر فرم روحی و زندگی اش چنان به احساسش پر و بال دهد اما عشق مرد قصه را باور نداشتم.به نظرم یکی از هولناک ترین اتفاقات در تجربه روابط انسانی می تواند همین باشد،نگاه و تعریف دو طرف از رابطه فرق داشته باشد،مثلا مردی که به خاطر زیبایی زن،بنابراین با عشقی جنسی، او را می خواهد اما زن فکر کرده این رابطه عاقلانه ترین انتخابش می تواند باشد پس جاذبه جنسی برایش در درجه چندم است یا زنی که مردی را عمیق ترین رابطه احساسی اش می یابد و مرد فقط برای اینکه دل او را نشکند به او نمی گوید که بزرگترین تجربه احساسی اش گفتگوی درونی با خودش در دشت های پهناور کشوری بی نام در آفریقا بوده است.شور بختی انسان در رابطه اش اینجاست که شانس بسیار کمی هست که چیزی جز این پیش آید.تک تک آدمها به صورت جدا جدا یاد میگیرند و می پذیرند که باید با این ناکامی یا عدم تعادل کنار بیایند و کلیت جهان آدمی همچنان فکر می کند رابطه عاشقانه چیز زیبایی است،چند قدم آن ور تر،جایی که بعضی هستند و بعضی هم نیستند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

وقتی حرف می زنیم از چه حرف می زنیم*

 اینجا را سالهاست که می نویسم.در این سالها نمی دانم آیا فرم نوشتنم یا محتوای نوشته ها تغییری کرده است یا نه.شاید باید بنشینم و بخوانم.مشکلم اینجاست که گاه به گاه به خودم گیر می دهم که تو واقعا اینجا در مورد چه می نویسی؟گاهی خودم را متهم می کنم که همه نوشته هایت دور مطالب مشخصی دور می زنند.در واقع مدام در حال تکرار خودت هستی.یادم نرفته که روز اولی اینجا را راه انداختم این جمله را هم ساختم که:"کوچه های بن بست در ذهن ما هستند بیهوده به بزرگراهها نیاندیشیم." و چسباندمش روی سر در.ایده ام این بود که باید بتوانم ساختارهای بسته ذهنم را بشکنم و به مرزهای تازه ای برسم.ولی گاهی جدا شک می کنم.دوستی می گفت باید روشهایت را نیز برای رسیدن به هدف بهبود ببخشی.شاید باید به این هم فکر کنم.به هر حال مشتاق دیدار مرزهای نو هستم در ایده و در اجرا.گفتم که گفته باشم.
*برگرفته از نام داستانی از نویسنده آمریکایی،ریموند کارور

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

در سرپایینی

لامصب این آدم بد کوفتیه.نقطه ضعفها در وجودمون مثل سرایزی می مونند و نقاط قوت مثل سربالایی.وقتی یک بار به یک زشتی اجازه میدی یک بار خودشو در وجودت نشون بده انگار افتادی روی یک سراشیبی تند و فرو می افتی به تکرار اون زشتی و توی یک چشم به هم زدن میشه عادتت،جور خاصی حرف زدن با یکی،تکرار کردن یک جمله آزار دهنده،پرت کردن لباسها روی زمین اتاقم و هزار کوفت زهر مار دیگه.اما وقتی می خوای یه کار مثبتی برای خودت انجام بدی عین جوون کندن می مونه.باید هن هن کنی و زور بزنی و از تپه بالا بری و دوباره تکرارش کنی.مثل دقایق دویدن و ورزش، کتاب خوندن های برنامه ریزی شده،یا دنبال تعمیرات ماشین و خونه رفتن.ته تهش هم که نگاه کنی می بینی تا چشم کار می کنه از این تپه هاست.

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

گرم و در اوج

الف.لحظاتی سحر آمیز در زندگی آدمی، نشانهایی برای احساس نجات، گاهی آدم حس می کند چنان در مقابلت صبور بوده است،صبور و صبور و صبور و مهربان،چنان کمی های تو را تاب آورده است، چنان تو را در لحظه ها امن و خوب نگه داشته است که جز مهر و احترام برنمی انگیزد.هنوز هم فکر می کنم می شود با هم خوب بود و زندگی را گرم و در اوج طی کرد.

ب.به نظرم هر کس باید گاه به گاه به خودش بسته-هدیه های  باحال دهد. خدا هم هدیهء خودش را در همین بسته ها می گذارد.خوش خیالی است که آدم فکر کند هدیه های خدایی از آن بالا می افتند روی سر آدم و آدم را از همه یکنواختی هایش نجات می دهند. طبیعت گردی برای من از آن هدیه هاست.سه چهار روزی کنار ماهیگیران دریا بودن،در جنگل زرد و قرمز بودن،ساعتها زیر بارش برف کنار آتش در جنگل بودن،خوردن غذاهای عالی شمالی،دیدار آدمهای دوست داشتنی و جدید،همه اینها حال آدمها را بدجور دگرگون می کند،جوری که تا روزها بعد از آن حس می کنی روزی زمین محکم وصل نیستی و سبک تر شده ای.

ج.حالت بعد از پیروزی.فکر می کنم هیچ وقت آدمی را ندیده ام که برای مدتی طولانی در این حال باقی مانده باشد.ظاهرا این وضع هیچ وقت نمی تواند برای انسان یک وضعیت پایدار باشد،برای همین است که فکر می کنم مهم تر آن است که یاد بگیریم خودمان را در وضعیت هایی قبل از پیروزی درست و به جا پیدا کنیم.موکول کردن زندگی به لحظه پیروزی جنگیدن برای رسیدن به هیچ است.گرچه این به آن معنی نیست که باید چالش گریز یا پایان گریز باشیم.هدف پذیری و جدیت در انجام کار هم شرط است.هر قدم جدیدی وقتی درست شروع می شود که قدمهای قبلی را درست حسابی به پایان برده باشیم.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

زندگی بدون پروجکشن

1.دیشب شب قطار و سریال بینی بود.شب تولد های سی سالگی شخصیت های سریالها.ایده یکی شان این بود که جعبه ای گذاشته برای چیزهایی که می خواد در سی سالگی آنها را کنار بگذارد.داشتم فکر می کردم من اگر بخواهم چنین جعبه ای داشته باشم چه چیزی در آن می گذارم؟فکر کنم جواب من این باشد:هیچ چیز.حقیقتش فکر می کنم این نمی تواند روش درستی باشد.هویت ما چیزی است که سی سال طول کشیده تا ساخته شود.شاید لازم باشد همه ما تغییراتی کنیم تا آدمهای قوی تر و کارا تری باشیم اما امروز در آستانه سی سالگی فکر می کنم روشهای انقلابی و جنگیدن با خود روشش نیست.باید با خودمان،همان چیزی که همین الان هستیم کنار بیاییم و رفاقتی مسائل را با خودمان حل کنیم.نصفش را پشت سر گذاشته ایم.حالا دیگر واقعا زندگی چیزی نیست جز آن چیزی که تا کنون با آن شکل گرفته ایم.اگر مسئله زمان است چه بخواهیم و چه نخواهیم سربالایی تپه را رد کرده ایم، سرپایینی تپه روبروی ماست.
2.مدتی بود که خوره اش افتاده بود به جانم.دلم می خواست انجامش دهم.سالها قبل با یکی از باحال ترین دوستانم در موردش حرف زده بودیم و از خیالش لذت برده بودیم.رفته بود پس ذهنم و چند ماه پیش دوباره برگشت.هنوز همان امیر ده پانزده سالگی ام هستم.وقتی رویای یک چیز بیافتد توی ذهنم دیگر ولم نمی کند تا انجامش دهم.مخالفتها زیاد بود و اظهار شگفتی ها.ترسها و هشدارها.حتما اشکالاتی داشت که کمتر کسی انجامش داده بود.همه اینها را که پشت سر بگذاری میتوانی کاری که دوست داری  را انجام دهی.می توانست خوب نباشد یا به آن خوبی در رویا داشتم.بهترین لحظه اش همان موقعی است که چیزی که دوست داری را در دست داری و به خودت می گویی:"بالاخره انجامش دادی!" ویدئو پروجکشن دستگاهی است که می توان با آن تصاویری به بزرگی بزرگترین دیواری که در خانه داریم دید.وقتی اولین بار خودم همراه با پدر و مادرم و خواهرم فیلمی را روی بزرگترین دیوار خانه شان دیدیم خودم هم هیجان زده شدم.از آن چیزی که فکر می کردم بهتر بود.ویدئوپروجکشن از آن چیزهایی است که سخت است پدر و خصوصا مادر آدم بگوید چه کار خوبی کردی انجامش دادی ولی آنقدر باحال بود که اولین مشتری اش بعد از خودم پیدا شد.


۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

کسانی که بین ما زندگی می کنند

چند روز پیش دوستی بین حرفهایش گفت پدر فلانی سیاسی بوده است.منظورش در گذشته بود،شاید اول انقلاب.جوری گفت که انگار راز بوده و نباید کسی بفهمد. جواب دادم به طرز عجیبی آدمهایی که روزگاری،اوائل انقلاب، سیاسی بوده اند،چپ یا توده ای یا هر گروه دیگری،امروز بین ما خیلی معمولی زندگی می کنند و به بدنه نظام سیاسی که روزی با آن مخالف بوده اند پیوسته اند.داشتم فکر می کردم چه اتفاقی برای این آدمها افتاده، چه اتفاقی برای ما می افتد؟ فکرم به آنجا رسید که نکند ما مردمی هستیم که بهمان کنار آمدن، کتمان کردن،معامله کردن را یاد می دهند؟چطور می شود که در بین مردم ما این همه آدم از آرمانهای خود کوتاه می آیند؟ما آدمهایی هستیم که پذیرفته ایم که رها کنیم و به چیزی که به آن مجبوریم بچسبیم.داشتم فکر می کردم وقتی قضیه این معامله ها و کوتاه آمدنها به ابعاد مختلفی از زندگی یک گروه از آدمها کشیده شود برایشان یک عادت و امر پذیرفتنی خواهد شد.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

تحلیل کردن به سود تحلیل رفتن

چه به دنبال محبوبیت باشیم و چه به دنبال حفظ روابط خوب با دیگران و چه بی آزار بودن برای دیگران،باید اصول و تغییراتی را در خود بوجود بیاوریم.یکی اینکه تا وقتی از من سوالی نشده نظر ندهم.حالا فرض کنیم من آخر تحلیل گر،ته اشراف بر موضوع،ته چند بعدی بینی ولی تا وقتی کسی از تو نخواسته چرا افاضه(این افاضه رو همینطوری می نویسن؟) فضل می کنی؟اینطوری می شود که تو می شوی حالگیر،تو می شوی پر حرف،اینطوری می شوی سوهان روح،اینطوری می شوی مایه رنج و خشم طرف مقابلت.هنوز هم فکر می کنم رابطه خوب روی اصول ساده ای سوار است.گرچه تغییر دادن خود بر اساس این اصول به این راحتی ها نیست.
پی نوشت:واضح است که این حرفها را در مورد خودم گفتم وگرنه گفتن این حرفها در مورد یکی از اطرافیان دقیقا نادیده گرفتن خود این حرفهاست!;)

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

پیاده روی با دوچرخه

دیروز عصر موقع برگشت از کار،توی سرویس ذهنم عجیب فعال شده بود.به هر طرف نگاه می کردم فکر می کردم چه قصه ای در آن می تواند وجود داشته باشد.
1.کنار جاده مرد میانسالی را دیدم که دو دسته فرمان دوچرخه را با دو دستش سفت چسبیده بود و با قدمهای آرام به راهش می رفت.انگار از بی نهایت گذشته راه افتاده و تا بینهایت آینده هم همینطور آهسته خواهد رفت، تنها مسئله مهم برایش دو دسته فرمان دوچرخه بود محکم توی دستش. فکر کردم انگار دوچرخه یارش است و همقدم او. محکم دست او را می فشارد و با قدمها و این دست در دستی به آرامش می رسد.فکر کردم آدم در پایه ای ترین سطح نیازهای مشخص اولیه دارد.اگر درست حسابی و سالم از پس ارضا کردن آنها بر آید چندان موجود پیچیده ای برای درک شدن نیست  و زندگی اش را می کند. اما وقتی این نیازها برآورده نشود همان موجود می شود با آن همه داستان پیچیده، همان آدم با رفتارهای بسیار متنوع و گاه غریب، همان آدمی که برای ارضا آن نیازهای اولیه به چه کارها دست می زند،از هنر تا ویرانگری.
2.مردی با موهای سپید توی سرویس بر سر تلفن همراهش داد می زد که:"همین کارها را کردی که مادرت از خانه رفته." سعی می کرد با صدای پایین داد بزند ولی مگر می شد؟سر تلفن همراهش داد می زد که:"هر روز همین بساط است." دوباره صدایش را پایین آورد و گوشی را به گوشش بیشتر چسباند.درست حسابی روی صندلی خم شده بود،انگار هر چه پایین تر باشد صدایش هم پایین تر است.بعد از سکوتی نه چندان بلند گفت:"هیچ جا نمیری تا بیام خونه." داشتم فکر می کردم الان کدامشان دیگری را معطل کرده؟ آیا او که باید در خانه منتظر باشد این مرد با موهای سفید را معطل خود کرده یا این مرد خم شده آن آدم گرفتار شده در خانه را؟گاهی ما از چیزی شاکی هستیم و آن را عامل بیچارگی خود می دانیم که اتفاقا بدون آن نمی توانیم  زندگی کنیم.بازی باخت-باخت اساسی با خودمان راه انداخته ایم.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

عشق بازی با لذتها به جای لذت بردن از عشق بازی

دیشب توی قطار تا دوازه شب بیدار ماندم به دیدن Eat Pray Love .
از آن فیلمهایی که خوراک من است برای ایده در آوردن از آن و شعار دادن.نیمه اول فیلم به نظرم طلایی است.یا حداقل هوشمندانه.عشق بازی با غذا خوردن با آن همنوایی تصاویر و نواها. هوشمندانه از پس ارائه یک تصویر متفاوت از لذت بردن بر آمده است.حرفهایی که این فیلم در مورد رابطه دارد مثل مجموعه ای از حرفهای خوب و مفید است که در یک بسته شیک جمع شده است و به یک باره به مشتری تحویل داده می شود بنابراین گفتن بخشی از آنها شاید بیهوده باشد.شخصا بسیار لذت بردم از نمایش عشق بازی با لذت بلعیدن.شاید مفهومی که در ورای این نمایش بتوان دیدن همین جمله است:عشق بازی با لذت.به جای لذت بردن از عشق بازی.به علاوه یک مزیت فرعی و کم اهمیت تر فیلم: نمایش اتفاقات از طرف بی رحم ِ پایان یک رابطه عاشقانه،کسی که به ظاهر ستمکار است در این جدایی.نیمه دوم فیلم اما فقط یک عاشقانه تمام و کمال هالیوودی است که از همان ابتدا بوی تکراری خوشبختی در فیلمهای هالیوودی در آن حس می شود گرچه توفیق یافته اجرایی نسبتا دیدنی داشته باشد.
راستش میانه های فیلم داشتم فکر می کردم تناسب بین پذیرفتن مسئولیتهای انسانی با به دنبال راه شخصی رفتن و کامیابی شخصی چیست؟

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

زندگی سازان

راستش از خانمهایی که به عنوان همسر "زن زندگی ساز" شناخته می شوند خوشم نمی آید.اینطوری می گویند که همسرانی هستند که زندگی را مدیریت می کنند و مرد را هم بالا می کشند. من اینطوری می بینم که در واقع در این مدل زندگی ها مرد نیز جزیی از همه ابزارهایی است که آنها برای رسیدن به اهداف زندگی در اختیار می گیرند.شاید بشود گفت برای خیلی، زندگی روندی از پیش تعریف شده با اهداف مشخص است که بزرگترین شانس داشتن یک فرمانده خوب برای رسیدن به آن هدف هاست.به نظرم می آید زندگی کشف تک تک آدمهاست به تنهایی.حتی اگر فرض کنیم هدف دو نفر مشترک باشد به نظرم فردیت چیز بسیار مهمی است که نباید قربانی اشتراک هدف شود. طولانی اش نکنم،اینکه دو نفر کار گروهی کنند برای رسیدن به هدفی با اینکه یکی فرمانده باشد و یکی در خدمت هدف فرق دارد. یک چیز دیگر و تمام:راستش داشتم فکر می کردم زندگی مشترک قابلیت عجیبی دارد برای اینکه جلوی شکوفایی آزاد و کامل طرفین را بگیرد، هنر بزرگی است کنار یکی بودن و به خود وفادار بودن به طور مطلق و شجاعانه.گرچه مطمئنم غیر ممکن هم نیست.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

فوقش لیسانس

امتحانات شروع شده است و مدام دلم می خواد بنویسم، بخوانم، فکر کنم، خیالبافی کنم، چیزی جز درس. فکرکنم خرداد هشتاد و شش بود که دلم خواست فوق لیسانس بگیرم. کنکورش که چندان در آن موافق نبودم و یک سال و نیم گذشته که رفتم و آمدم. حالا شاید این آخرین ترم درسی باشد.آنقدر زود گذشت که فرصت نداد حس کنم دانشجو هستم(به جز همین سفر آخری که رفته بودیم شیراز، همه موزه ها و جاهای تاریخی با کمی طنز ِ کلام می گفتم من یکی دانشجو هستم و کارت دانشجویی هم نیاورده ام و حالا اگر برایتان راه دارد...جمله را هیچ عوض نکردم و همه جا هم جواب داد.) می توانم بگویم این هم مثل بقیه قدمهای زندگی،با داشتنش زندگی بهشت نمی شود گرچه ظاهرا بدون آن برای بعضی(از جمله خودم) قابلیت بهشت شدن هم ندارد. از آنجا که فکر می کنم هر گونه "با ناکامی رها کردن" همیشه اثر خودش را خواهد گذشت گاهی فکر میکنم بعضی ها بدجور خود را اذیت می کنند تا چیزی مثل این را فراموش کنند.خدا رو شکر که بهش رسیدم.حالا این روزها گاهی فکر می کنم زندگی تمامش باید جنگیدن و بالا رفتن و برنامه ریزی برای یک "پروژه ارتقاء شخصی" باشد و گاهی هم بدجور دلم می خواد زندگی چیز آرامی باشد با سکونی آرامش بخش و تکرار چیزهای لذت بخش.همه آدمهای با "شعاری بودن" آشنا می دانند که زندگی نمی تواند هیچ کدام از اینها باشد به تنهایی.

انگار


۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

یک شروع:تبدیل تهدید به فرصت یا وقتی مادربزرگم مرد

دارم در موردش داستانی می نویسم. فایلی دارم که جمله ها و ایده های جالب را تویش می گذارم برای روز مبادای داستان نویسی، این یکی هم رفت توی آن: توی اتاق بود که وارد شدم. فکر کنم داشت می گفت:"وقتی مادربزرگم مُرد چند کیلو لاغر شدم." دیگری جواب داد : "یکی دو کیلوی آخر رو خیلی سخته کم کنی." و آن دیگری گفت:"کسی رو ندارم بمیره براش وزنم کم بشه."
از سر صداهای توی اتاق گاهی اذیت می شوم. شاید بشود از این کلمات بسیار زیای که گاهی در این اتاق برای خود ول می شوند استفاده مفید(جذاب) هم کرد.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پیامبری در قطار

دیروز در قطار با پسر نوجوانی همسفر بودم،کمتر از 18 سال سن داشت و اگر می خواستم کاری برایش تصور کنم می توانستم فکر کنم تمام کودکی و نوجوانی اش را چوپان بوده است.نه از آن چوپانهای قصه، با نی و کلاه نمدی. منظورم این چوپانهای جدید است. با پیرهن آستین بلند گشاد و شلوار پارچه ای، کفشهای کتانی با خطهای آبی در کنار، گشاد و طولانی نشستن یک گوشه کنار گله بی هیچ کاری.با کمی خیال بافی بیشتر می توانستم فکر کنم اگر خدا می خواست در این قرن آهن و دود پیامبری بفرستد او را می فرستاد. اولین واکنشی که باعث شد برایم جالب شود طرز برخوردش با صفحه نمایش فیلم جلویش بود. خراب بود. صفحه نمایش را می گویم. همانطور که سر جایش نشسته بود به بدنش تاب داد تا مانیتور کنار سرش را نگاه کند.(کسانی که سوار قطار شده اند می دانند،در هر کوپه دو صفحه نمایش هست برای دو به دو آدمهایی که روبروی هم نشسته اند) کمی بعد به بدنش هم تاب داد و دستش را به صندلی روبرویی ها تکیه داد تا طولانی تر بتواند به صفحه نمایش نگاه کند. جا به جا برای شخصیتهای فیلم ابراز احساسات می کرد و یا از آنها اشکال می گرفت. گفت کفشش را در نمی آورد چون دفعه قبل،قطار عادی بوده و کفشش غیبش زده. موقع نماز هم از قطار پیاده نشد.
این روزها بیشتر می فهمم چرا دوستی کارش را ول کرد و خانه نشینی را به داخل محیط کار بودن ترجیح داد. دارم تلاش می کنم لنگِ بیش و کم کار و پول در آوردن نباشم.سعی می کنم بین همه این آدمها غرق بودن حالم را نگیرد.دوست دارم بدون افت حال،سرم به کار خودم باشد.