۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

در بستر تنهایی، بیماری

1.دارم کتاب وداع با اسلحه همینگوی رو می خونم.
2.پریشب تب و لرز شدیدی داشتم به علاوه سردرد و احساس خفگی در گلو.
1-1.جایی از داستان هست که پرستار بیمارستان که دوست دختر قهرمان داستان هم هست بهش میگه امشب تو منو نمی خوای.پسره اصرار می کنه که نه امشب هم می خوامت!دختره میگه نه!امشب وقتی تو رو عمل کنن  و به هوش بیای منو نمی خوای.وقتی قهرمان داستان به هوش میاد با خودش فکر می کنه حتی نمی تونه دستش رو تکون بده و اصلا براش فرقی نمی کنه کدوم پرستار امشب شبکار باشه.
2-2.عشق،رابطه های انسانی،تمدن،تکنولوژی.گاهی هست که هیچی رو کنار خودت نمی بینی.بی نهایت تنهایی و دوست داری تنها بمونی.دوست داری فقط لحظه ها بگذرن تا یک دوره جدید شروع بشه.دوست داری فقط هر چه زودتر خوب بشی.

۲ نظر:

ش.ج گفت...

تنهایی، عمیق‌ترین واقعیّت در وضع بشری‌ست.
انسان، یگانه موجودی‌ست که میداند تنهاست و یگانه موجودی‌ست که در پی یافتن دیگری‌ست. طبیعتِ او – اگر بتوان این کلمه را در مورد بشر بکار برد که با «نه» گفتن به طبیعت، خود را «ساخته» است – میل و عَطَشِ تحقّق بخشیدن خویش در دیگری را در خود نهفته دارد.
اوکتاویو پاز

زود خوب شو دوست جان:*

شقایق گفت...

دوست، دوباره مشکی پوش شدم. دوباره عزیزی را به دل خاک سپردم و مبهوتانه از دستش دادم. دریغ که فرصت بس کوتاه است!