۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

شش سالگی،ضد انتخاب






شاید کمی زود بود تا با بی رحمی انتخاب کردن روبرو شوم.آن در هم در هیات آمپول زن صد کیلویی با لبهای گوشتی و صورتی که پیسی داشت و ته ریشی محو و آن چیز لعنتی نوک تیز که در پشتم فرو می کرد.با وجود چهار بچه سهم زیادی از درآمد اندک پدرم برای اسباب بازی خریدن من در نمی آمد و تنها زمانی برایم اسباب بازی های پلاستیکی ارزان می خریدند که آمپول زده بودم و داشت آبرویشان از گریه های سر سام آور من به چیز فنا می رفت.شش سال بیشتر نداشتم و این خودش پیچش فلسفی بزرگی را پدید می آورد.آیا در لحظه هایی که روی صندلی های روبروی منشی پیر و بد اخلاق آمپول زنی نشسته بودم باید ناراحت می بودم که به زودی آن چیز نوک تیز را به پشتم فرو می کنند یا خوشحال باشم که کامیون پلاستیکی جدیدم با چهار چرخ سالم و سرجایش برق می زند و تا ساعتی دیگر در آغوشش می گیرم؟اگر خوشحالی می چربید آیا در یک فرایند نا خودآگاه آن همه مریض شدن های مکرر من فقط برای رسیدن به کامیابی در به آغوش کشیدن کامیون پلاستیکی نبود؟آیا اگر باید ناراحت می بودم چرا حسی مثل نزدیک شدن به یک دروازه بزرگ آزادی در وجودم موج می زد و یاد لحظه دردناک و نزدیک تر ِ فرو رفتن چیز نوک تیز در یاد شیرین کامیون نو محو میشد؟کمی بعد فهمیدم حتما لازم نیست آن چیز نوک تیز را تحمل کنم،راههای دیگری هم وجود داشت.همیشه لازم نیست آدم چنان دردش بیاید که به طور طبیعی گریه اش هوا رود و آنها مجبور شوند چیزی به تو بدهند تا آرام شوی.تازه بعدا فهمیدم وقتی اشکها نمی گذارند درست جلوی پایت را ببینی جایزه ات را هم نمی توانی به خوبی انتخاب کنی و معمولا آنها خودشان برایت یک چیزی انتخاب می کنند و طبیعتا این چیز دقیقا همانی نیست که خودت می خواستی.روش بعدی این بود که هر وقت از جلوی پلاسکو رد می شدیم ناگهان قفل می کردم،گاهی پاهایم را به زمین می کوبیدم و از جایم تکان نمی خوردم مگر اینکه آن چیزی که دوست داشتم می خریدند.اصولا وقتی آدم خیلی محکم از جایش تکان نخورد تا آنچیزی که دوست دارد را به او بدهند خب مجبورند بدهند دیگر!

۴ نظر:

ناشناس گفت...

درسته کلام فیلسوفا همیشه سخته اما نه با وجود مفسران ماهری مثل شما!

ناشناس گفت...

امیر جان.......من و دوستانم هم یک وبلاگ گروهی داریم........سر بزن خوشحال میشیم

ناشناس گفت...

بچه ها همیشه از ساده ترین و در عین حال زیرکانه ترین ترفندها بهره می برند.

فروغ گفت...

وقتي پاهات و يه جا محكم كني و بگي كه برات بخرن و لي به نتيجه نرسي و هر چي زجه بزني و گريه كني باز كسي وقعي ننهند اونوقت چه مي كني ؟؟؟؟؟؟اين 6 سالگي منه.و حالا در 28 سالگي ديگه مي دونم گاهي هر چي تقلا بزنم براي گرفتن اون چيزيكه حقمه ممكنه بهم ندن و در چنين شرايطي گاهي مسخ ميشي گاهي مجبوري فقط نگاهي كني و عبور كني همين