۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

پوچي


1.امروز داشتم روي يه داستاني كار مي كردم.داستاني پر از ديالوگ.حس كردم جمله هايي كه توي دهن آدمهام ميگذارم خوب نيستند.رفتم توي داستان كوتاه هاي بزرگان دوري زدم و به ديالوگهاشون دقت كرد.حس كردم يادم رفته ديالوگ طبيعي و خوب چه شكليه؟
2.ديروز دوست جديدم كه مثل يك هديه شيرين برام مي مونه بهم گفت حس مي كنم دوست نداري به هم نزديك بشيم!با خودم فكر كردم چرا اينطوري حس كرده؟چرا اينطوري شدم؟اين روزها حس مي كنم در جهان روابط معلق شده ام.حس مي كنم از دوست ديگري كه مدتهاست باهام قهر كرده هيچ ناراحتي ندارم،يعني هيچ حسي بهش ندارم.انگار نه خوبي ها رو درست حس مي كنم و نه بدي ها رو.دچار يك جور بي حسي شدم انگار.
3.روياي ناكام فوق ليسانس گرفتن هنوز در من وجود داره.اما مثل گذشته ها آزارم نميده.حس مي كنم بايد برم دنبالش اما اينكه به خاطرش ناراحت نيستم نگرانم مي كنه.يعني ديگه مهم نيست ويا توي اين يكي هم گم شده ام؟

پي نوشت:ديروز رفتم طرفهاي خيابان سي تير و كتابخانه ملي و اون اطراف عكس گرفتم.امروز هم رفتم پارك ملت براي گرفتن عكس پاييزي.زاويه عكاسي ام به نظرم تكراري ميومد.از اينكه نمي تونستم از زاويه جديدي عكس بگيرم حس خوبي نداشتم.ربطي داره؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ربطي داره؟ نه نه ربطي نداره!!!!پس شما تهراني اونم تو اين پديده وارونگي.به همراه خانواده خوش بگذره!