1.دیشب شب قطار و سریال بینی بود.شب تولد های سی سالگی شخصیت های سریالها.ایده یکی شان این بود که جعبه ای گذاشته برای چیزهایی که می خواد در سی سالگی آنها را کنار بگذارد.داشتم فکر می کردم من اگر بخواهم چنین جعبه ای داشته باشم چه چیزی در آن می گذارم؟فکر کنم جواب من این باشد:هیچ چیز.حقیقتش فکر می کنم این نمی تواند روش درستی باشد.هویت ما چیزی است که سی سال طول کشیده تا ساخته شود.شاید لازم باشد همه ما تغییراتی کنیم تا آدمهای قوی تر و کارا تری باشیم اما امروز در آستانه سی سالگی فکر می کنم روشهای انقلابی و جنگیدن با خود روشش نیست.باید با خودمان،همان چیزی که همین الان هستیم کنار بیاییم و رفاقتی مسائل را با خودمان حل کنیم.نصفش را پشت سر گذاشته ایم.حالا دیگر واقعا زندگی چیزی نیست جز آن چیزی که تا کنون با آن شکل گرفته ایم.اگر مسئله زمان است چه بخواهیم و چه نخواهیم سربالایی تپه را رد کرده ایم، سرپایینی تپه روبروی ماست.
2.مدتی بود که خوره اش افتاده بود به جانم.دلم می خواست انجامش دهم.سالها قبل با یکی از باحال ترین دوستانم در موردش حرف زده بودیم و از خیالش لذت برده بودیم.رفته بود پس ذهنم و چند ماه پیش دوباره برگشت.هنوز همان امیر ده پانزده سالگی ام هستم.وقتی رویای یک چیز بیافتد توی ذهنم دیگر ولم نمی کند تا انجامش دهم.مخالفتها زیاد بود و اظهار شگفتی ها.ترسها و هشدارها.حتما اشکالاتی داشت که کمتر کسی انجامش داده بود.همه اینها را که پشت سر بگذاری میتوانی کاری که دوست داری را انجام دهی.می توانست خوب نباشد یا به آن خوبی در رویا داشتم.بهترین لحظه اش همان موقعی است که چیزی که دوست داری را در دست داری و به خودت می گویی:"بالاخره انجامش دادی!" ویدئو پروجکشن دستگاهی است که می توان با آن تصاویری به بزرگی بزرگترین دیواری که در خانه داریم دید.وقتی اولین بار خودم همراه با پدر و مادرم و خواهرم فیلمی را روی بزرگترین دیوار خانه شان دیدیم خودم هم هیجان زده شدم.از آن چیزی که فکر می کردم بهتر بود.ویدئوپروجکشن از آن چیزهایی است که سخت است پدر و خصوصا مادر آدم بگوید چه کار خوبی کردی انجامش دادی ولی آنقدر باحال بود که اولین مشتری اش بعد از خودم پیدا شد.