۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

زندگی بدون پروجکشن

1.دیشب شب قطار و سریال بینی بود.شب تولد های سی سالگی شخصیت های سریالها.ایده یکی شان این بود که جعبه ای گذاشته برای چیزهایی که می خواد در سی سالگی آنها را کنار بگذارد.داشتم فکر می کردم من اگر بخواهم چنین جعبه ای داشته باشم چه چیزی در آن می گذارم؟فکر کنم جواب من این باشد:هیچ چیز.حقیقتش فکر می کنم این نمی تواند روش درستی باشد.هویت ما چیزی است که سی سال طول کشیده تا ساخته شود.شاید لازم باشد همه ما تغییراتی کنیم تا آدمهای قوی تر و کارا تری باشیم اما امروز در آستانه سی سالگی فکر می کنم روشهای انقلابی و جنگیدن با خود روشش نیست.باید با خودمان،همان چیزی که همین الان هستیم کنار بیاییم و رفاقتی مسائل را با خودمان حل کنیم.نصفش را پشت سر گذاشته ایم.حالا دیگر واقعا زندگی چیزی نیست جز آن چیزی که تا کنون با آن شکل گرفته ایم.اگر مسئله زمان است چه بخواهیم و چه نخواهیم سربالایی تپه را رد کرده ایم، سرپایینی تپه روبروی ماست.
2.مدتی بود که خوره اش افتاده بود به جانم.دلم می خواست انجامش دهم.سالها قبل با یکی از باحال ترین دوستانم در موردش حرف زده بودیم و از خیالش لذت برده بودیم.رفته بود پس ذهنم و چند ماه پیش دوباره برگشت.هنوز همان امیر ده پانزده سالگی ام هستم.وقتی رویای یک چیز بیافتد توی ذهنم دیگر ولم نمی کند تا انجامش دهم.مخالفتها زیاد بود و اظهار شگفتی ها.ترسها و هشدارها.حتما اشکالاتی داشت که کمتر کسی انجامش داده بود.همه اینها را که پشت سر بگذاری میتوانی کاری که دوست داری  را انجام دهی.می توانست خوب نباشد یا به آن خوبی در رویا داشتم.بهترین لحظه اش همان موقعی است که چیزی که دوست داری را در دست داری و به خودت می گویی:"بالاخره انجامش دادی!" ویدئو پروجکشن دستگاهی است که می توان با آن تصاویری به بزرگی بزرگترین دیواری که در خانه داریم دید.وقتی اولین بار خودم همراه با پدر و مادرم و خواهرم فیلمی را روی بزرگترین دیوار خانه شان دیدیم خودم هم هیجان زده شدم.از آن چیزی که فکر می کردم بهتر بود.ویدئوپروجکشن از آن چیزهایی است که سخت است پدر و خصوصا مادر آدم بگوید چه کار خوبی کردی انجامش دادی ولی آنقدر باحال بود که اولین مشتری اش بعد از خودم پیدا شد.


۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

کسانی که بین ما زندگی می کنند

چند روز پیش دوستی بین حرفهایش گفت پدر فلانی سیاسی بوده است.منظورش در گذشته بود،شاید اول انقلاب.جوری گفت که انگار راز بوده و نباید کسی بفهمد. جواب دادم به طرز عجیبی آدمهایی که روزگاری،اوائل انقلاب، سیاسی بوده اند،چپ یا توده ای یا هر گروه دیگری،امروز بین ما خیلی معمولی زندگی می کنند و به بدنه نظام سیاسی که روزی با آن مخالف بوده اند پیوسته اند.داشتم فکر می کردم چه اتفاقی برای این آدمها افتاده، چه اتفاقی برای ما می افتد؟ فکرم به آنجا رسید که نکند ما مردمی هستیم که بهمان کنار آمدن، کتمان کردن،معامله کردن را یاد می دهند؟چطور می شود که در بین مردم ما این همه آدم از آرمانهای خود کوتاه می آیند؟ما آدمهایی هستیم که پذیرفته ایم که رها کنیم و به چیزی که به آن مجبوریم بچسبیم.داشتم فکر می کردم وقتی قضیه این معامله ها و کوتاه آمدنها به ابعاد مختلفی از زندگی یک گروه از آدمها کشیده شود برایشان یک عادت و امر پذیرفتنی خواهد شد.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

تحلیل کردن به سود تحلیل رفتن

چه به دنبال محبوبیت باشیم و چه به دنبال حفظ روابط خوب با دیگران و چه بی آزار بودن برای دیگران،باید اصول و تغییراتی را در خود بوجود بیاوریم.یکی اینکه تا وقتی از من سوالی نشده نظر ندهم.حالا فرض کنیم من آخر تحلیل گر،ته اشراف بر موضوع،ته چند بعدی بینی ولی تا وقتی کسی از تو نخواسته چرا افاضه(این افاضه رو همینطوری می نویسن؟) فضل می کنی؟اینطوری می شود که تو می شوی حالگیر،تو می شوی پر حرف،اینطوری می شوی سوهان روح،اینطوری می شوی مایه رنج و خشم طرف مقابلت.هنوز هم فکر می کنم رابطه خوب روی اصول ساده ای سوار است.گرچه تغییر دادن خود بر اساس این اصول به این راحتی ها نیست.
پی نوشت:واضح است که این حرفها را در مورد خودم گفتم وگرنه گفتن این حرفها در مورد یکی از اطرافیان دقیقا نادیده گرفتن خود این حرفهاست!;)

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

پیاده روی با دوچرخه

دیروز عصر موقع برگشت از کار،توی سرویس ذهنم عجیب فعال شده بود.به هر طرف نگاه می کردم فکر می کردم چه قصه ای در آن می تواند وجود داشته باشد.
1.کنار جاده مرد میانسالی را دیدم که دو دسته فرمان دوچرخه را با دو دستش سفت چسبیده بود و با قدمهای آرام به راهش می رفت.انگار از بی نهایت گذشته راه افتاده و تا بینهایت آینده هم همینطور آهسته خواهد رفت، تنها مسئله مهم برایش دو دسته فرمان دوچرخه بود محکم توی دستش. فکر کردم انگار دوچرخه یارش است و همقدم او. محکم دست او را می فشارد و با قدمها و این دست در دستی به آرامش می رسد.فکر کردم آدم در پایه ای ترین سطح نیازهای مشخص اولیه دارد.اگر درست حسابی و سالم از پس ارضا کردن آنها بر آید چندان موجود پیچیده ای برای درک شدن نیست  و زندگی اش را می کند. اما وقتی این نیازها برآورده نشود همان موجود می شود با آن همه داستان پیچیده، همان آدم با رفتارهای بسیار متنوع و گاه غریب، همان آدمی که برای ارضا آن نیازهای اولیه به چه کارها دست می زند،از هنر تا ویرانگری.
2.مردی با موهای سپید توی سرویس بر سر تلفن همراهش داد می زد که:"همین کارها را کردی که مادرت از خانه رفته." سعی می کرد با صدای پایین داد بزند ولی مگر می شد؟سر تلفن همراهش داد می زد که:"هر روز همین بساط است." دوباره صدایش را پایین آورد و گوشی را به گوشش بیشتر چسباند.درست حسابی روی صندلی خم شده بود،انگار هر چه پایین تر باشد صدایش هم پایین تر است.بعد از سکوتی نه چندان بلند گفت:"هیچ جا نمیری تا بیام خونه." داشتم فکر می کردم الان کدامشان دیگری را معطل کرده؟ آیا او که باید در خانه منتظر باشد این مرد با موهای سفید را معطل خود کرده یا این مرد خم شده آن آدم گرفتار شده در خانه را؟گاهی ما از چیزی شاکی هستیم و آن را عامل بیچارگی خود می دانیم که اتفاقا بدون آن نمی توانیم  زندگی کنیم.بازی باخت-باخت اساسی با خودمان راه انداخته ایم.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

عشق بازی با لذتها به جای لذت بردن از عشق بازی

دیشب توی قطار تا دوازه شب بیدار ماندم به دیدن Eat Pray Love .
از آن فیلمهایی که خوراک من است برای ایده در آوردن از آن و شعار دادن.نیمه اول فیلم به نظرم طلایی است.یا حداقل هوشمندانه.عشق بازی با غذا خوردن با آن همنوایی تصاویر و نواها. هوشمندانه از پس ارائه یک تصویر متفاوت از لذت بردن بر آمده است.حرفهایی که این فیلم در مورد رابطه دارد مثل مجموعه ای از حرفهای خوب و مفید است که در یک بسته شیک جمع شده است و به یک باره به مشتری تحویل داده می شود بنابراین گفتن بخشی از آنها شاید بیهوده باشد.شخصا بسیار لذت بردم از نمایش عشق بازی با لذت بلعیدن.شاید مفهومی که در ورای این نمایش بتوان دیدن همین جمله است:عشق بازی با لذت.به جای لذت بردن از عشق بازی.به علاوه یک مزیت فرعی و کم اهمیت تر فیلم: نمایش اتفاقات از طرف بی رحم ِ پایان یک رابطه عاشقانه،کسی که به ظاهر ستمکار است در این جدایی.نیمه دوم فیلم اما فقط یک عاشقانه تمام و کمال هالیوودی است که از همان ابتدا بوی تکراری خوشبختی در فیلمهای هالیوودی در آن حس می شود گرچه توفیق یافته اجرایی نسبتا دیدنی داشته باشد.
راستش میانه های فیلم داشتم فکر می کردم تناسب بین پذیرفتن مسئولیتهای انسانی با به دنبال راه شخصی رفتن و کامیابی شخصی چیست؟

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

زندگی سازان

راستش از خانمهایی که به عنوان همسر "زن زندگی ساز" شناخته می شوند خوشم نمی آید.اینطوری می گویند که همسرانی هستند که زندگی را مدیریت می کنند و مرد را هم بالا می کشند. من اینطوری می بینم که در واقع در این مدل زندگی ها مرد نیز جزیی از همه ابزارهایی است که آنها برای رسیدن به اهداف زندگی در اختیار می گیرند.شاید بشود گفت برای خیلی، زندگی روندی از پیش تعریف شده با اهداف مشخص است که بزرگترین شانس داشتن یک فرمانده خوب برای رسیدن به آن هدف هاست.به نظرم می آید زندگی کشف تک تک آدمهاست به تنهایی.حتی اگر فرض کنیم هدف دو نفر مشترک باشد به نظرم فردیت چیز بسیار مهمی است که نباید قربانی اشتراک هدف شود. طولانی اش نکنم،اینکه دو نفر کار گروهی کنند برای رسیدن به هدفی با اینکه یکی فرمانده باشد و یکی در خدمت هدف فرق دارد. یک چیز دیگر و تمام:راستش داشتم فکر می کردم زندگی مشترک قابلیت عجیبی دارد برای اینکه جلوی شکوفایی آزاد و کامل طرفین را بگیرد، هنر بزرگی است کنار یکی بودن و به خود وفادار بودن به طور مطلق و شجاعانه.گرچه مطمئنم غیر ممکن هم نیست.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

فوقش لیسانس

امتحانات شروع شده است و مدام دلم می خواد بنویسم، بخوانم، فکر کنم، خیالبافی کنم، چیزی جز درس. فکرکنم خرداد هشتاد و شش بود که دلم خواست فوق لیسانس بگیرم. کنکورش که چندان در آن موافق نبودم و یک سال و نیم گذشته که رفتم و آمدم. حالا شاید این آخرین ترم درسی باشد.آنقدر زود گذشت که فرصت نداد حس کنم دانشجو هستم(به جز همین سفر آخری که رفته بودیم شیراز، همه موزه ها و جاهای تاریخی با کمی طنز ِ کلام می گفتم من یکی دانشجو هستم و کارت دانشجویی هم نیاورده ام و حالا اگر برایتان راه دارد...جمله را هیچ عوض نکردم و همه جا هم جواب داد.) می توانم بگویم این هم مثل بقیه قدمهای زندگی،با داشتنش زندگی بهشت نمی شود گرچه ظاهرا بدون آن برای بعضی(از جمله خودم) قابلیت بهشت شدن هم ندارد. از آنجا که فکر می کنم هر گونه "با ناکامی رها کردن" همیشه اثر خودش را خواهد گذشت گاهی فکر میکنم بعضی ها بدجور خود را اذیت می کنند تا چیزی مثل این را فراموش کنند.خدا رو شکر که بهش رسیدم.حالا این روزها گاهی فکر می کنم زندگی تمامش باید جنگیدن و بالا رفتن و برنامه ریزی برای یک "پروژه ارتقاء شخصی" باشد و گاهی هم بدجور دلم می خواد زندگی چیز آرامی باشد با سکونی آرامش بخش و تکرار چیزهای لذت بخش.همه آدمهای با "شعاری بودن" آشنا می دانند که زندگی نمی تواند هیچ کدام از اینها باشد به تنهایی.

انگار


۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

یک شروع:تبدیل تهدید به فرصت یا وقتی مادربزرگم مرد

دارم در موردش داستانی می نویسم. فایلی دارم که جمله ها و ایده های جالب را تویش می گذارم برای روز مبادای داستان نویسی، این یکی هم رفت توی آن: توی اتاق بود که وارد شدم. فکر کنم داشت می گفت:"وقتی مادربزرگم مُرد چند کیلو لاغر شدم." دیگری جواب داد : "یکی دو کیلوی آخر رو خیلی سخته کم کنی." و آن دیگری گفت:"کسی رو ندارم بمیره براش وزنم کم بشه."
از سر صداهای توی اتاق گاهی اذیت می شوم. شاید بشود از این کلمات بسیار زیای که گاهی در این اتاق برای خود ول می شوند استفاده مفید(جذاب) هم کرد.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پیامبری در قطار

دیروز در قطار با پسر نوجوانی همسفر بودم،کمتر از 18 سال سن داشت و اگر می خواستم کاری برایش تصور کنم می توانستم فکر کنم تمام کودکی و نوجوانی اش را چوپان بوده است.نه از آن چوپانهای قصه، با نی و کلاه نمدی. منظورم این چوپانهای جدید است. با پیرهن آستین بلند گشاد و شلوار پارچه ای، کفشهای کتانی با خطهای آبی در کنار، گشاد و طولانی نشستن یک گوشه کنار گله بی هیچ کاری.با کمی خیال بافی بیشتر می توانستم فکر کنم اگر خدا می خواست در این قرن آهن و دود پیامبری بفرستد او را می فرستاد. اولین واکنشی که باعث شد برایم جالب شود طرز برخوردش با صفحه نمایش فیلم جلویش بود. خراب بود. صفحه نمایش را می گویم. همانطور که سر جایش نشسته بود به بدنش تاب داد تا مانیتور کنار سرش را نگاه کند.(کسانی که سوار قطار شده اند می دانند،در هر کوپه دو صفحه نمایش هست برای دو به دو آدمهایی که روبروی هم نشسته اند) کمی بعد به بدنش هم تاب داد و دستش را به صندلی روبرویی ها تکیه داد تا طولانی تر بتواند به صفحه نمایش نگاه کند. جا به جا برای شخصیتهای فیلم ابراز احساسات می کرد و یا از آنها اشکال می گرفت. گفت کفشش را در نمی آورد چون دفعه قبل،قطار عادی بوده و کفشش غیبش زده. موقع نماز هم از قطار پیاده نشد.
این روزها بیشتر می فهمم چرا دوستی کارش را ول کرد و خانه نشینی را به داخل محیط کار بودن ترجیح داد. دارم تلاش می کنم لنگِ بیش و کم کار و پول در آوردن نباشم.سعی می کنم بین همه این آدمها غرق بودن حالم را نگیرد.دوست دارم بدون افت حال،سرم به کار خودم باشد.