۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

یک نسیم،یک دریاچه،چند شاخه گندم




 1.در میان دریاچه ای زلال قوطه ور باشی،سرت از آب بیرون باشد و سطح آرام آب را تا دور دست ببینی،قطرات ریز باران شروع کنند به افتادن،با هر برخورد سوراخی در سطح آب ایجاد می شود و چند قطرهء کوچکتر به اطراف می پرند.تا انتهای افق همین است.تکرار این برخورد ها،این ضربه ها.


2.دشتی از ساقه های گندم زرد رنگ پوشیده شده،آسمان ابری است،راه باریکی،شاید از پا خوردنهای چوپانی میان گندمهای چیده شده ادامه می یابد و تا زیر درخت کُنار و بعد از آن ادامه می یابد.سمت راستت کوهی خفته و سمت چپت دریاچه ای آرام هست که گاهی نسیمی سطح روی آن را می لرزاند.دوست داری آرام قدم برداری تا از زیر آن درخت نیز عبور کنی.


3.هیچ کس نمی تواند نسخه دهد که این تجربه یا آن یکی را حتما باید داشته باشی. اما تجربه های آدمی سازنده وجود او هستند.زندگی ما چقدر سرشار از تجربه هاست و چقدر اسیر تکرارهایش یا باید و نباید هایش؟دیروز برای شنا در دریاچه زیر یک آفتاب داغ راه افتاده بودیم و وقتی در تمام طول راه هوا ابری و خنک بود باورم نمی شد چنین روز طلایی ساخته شود.آزادی عجب غنیمتی است در این زندان زندگی.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

حس محشریه تو طبیعت بودن و از این شهر پر صدا دور بودن. آرامشیه که تو شهر بهش نمی رسی:)