۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

زندگی سازان

راستش از خانمهایی که به عنوان همسر "زن زندگی ساز" شناخته می شوند خوشم نمی آید.اینطوری می گویند که همسرانی هستند که زندگی را مدیریت می کنند و مرد را هم بالا می کشند. من اینطوری می بینم که در واقع در این مدل زندگی ها مرد نیز جزیی از همه ابزارهایی است که آنها برای رسیدن به اهداف زندگی در اختیار می گیرند.شاید بشود گفت برای خیلی، زندگی روندی از پیش تعریف شده با اهداف مشخص است که بزرگترین شانس داشتن یک فرمانده خوب برای رسیدن به آن هدف هاست.به نظرم می آید زندگی کشف تک تک آدمهاست به تنهایی.حتی اگر فرض کنیم هدف دو نفر مشترک باشد به نظرم فردیت چیز بسیار مهمی است که نباید قربانی اشتراک هدف شود. طولانی اش نکنم،اینکه دو نفر کار گروهی کنند برای رسیدن به هدفی با اینکه یکی فرمانده باشد و یکی در خدمت هدف فرق دارد. یک چیز دیگر و تمام:راستش داشتم فکر می کردم زندگی مشترک قابلیت عجیبی دارد برای اینکه جلوی شکوفایی آزاد و کامل طرفین را بگیرد، هنر بزرگی است کنار یکی بودن و به خود وفادار بودن به طور مطلق و شجاعانه.گرچه مطمئنم غیر ممکن هم نیست.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

فوقش لیسانس

امتحانات شروع شده است و مدام دلم می خواد بنویسم، بخوانم، فکر کنم، خیالبافی کنم، چیزی جز درس. فکرکنم خرداد هشتاد و شش بود که دلم خواست فوق لیسانس بگیرم. کنکورش که چندان در آن موافق نبودم و یک سال و نیم گذشته که رفتم و آمدم. حالا شاید این آخرین ترم درسی باشد.آنقدر زود گذشت که فرصت نداد حس کنم دانشجو هستم(به جز همین سفر آخری که رفته بودیم شیراز، همه موزه ها و جاهای تاریخی با کمی طنز ِ کلام می گفتم من یکی دانشجو هستم و کارت دانشجویی هم نیاورده ام و حالا اگر برایتان راه دارد...جمله را هیچ عوض نکردم و همه جا هم جواب داد.) می توانم بگویم این هم مثل بقیه قدمهای زندگی،با داشتنش زندگی بهشت نمی شود گرچه ظاهرا بدون آن برای بعضی(از جمله خودم) قابلیت بهشت شدن هم ندارد. از آنجا که فکر می کنم هر گونه "با ناکامی رها کردن" همیشه اثر خودش را خواهد گذشت گاهی فکر میکنم بعضی ها بدجور خود را اذیت می کنند تا چیزی مثل این را فراموش کنند.خدا رو شکر که بهش رسیدم.حالا این روزها گاهی فکر می کنم زندگی تمامش باید جنگیدن و بالا رفتن و برنامه ریزی برای یک "پروژه ارتقاء شخصی" باشد و گاهی هم بدجور دلم می خواد زندگی چیز آرامی باشد با سکونی آرامش بخش و تکرار چیزهای لذت بخش.همه آدمهای با "شعاری بودن" آشنا می دانند که زندگی نمی تواند هیچ کدام از اینها باشد به تنهایی.

انگار


۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

یک شروع:تبدیل تهدید به فرصت یا وقتی مادربزرگم مرد

دارم در موردش داستانی می نویسم. فایلی دارم که جمله ها و ایده های جالب را تویش می گذارم برای روز مبادای داستان نویسی، این یکی هم رفت توی آن: توی اتاق بود که وارد شدم. فکر کنم داشت می گفت:"وقتی مادربزرگم مُرد چند کیلو لاغر شدم." دیگری جواب داد : "یکی دو کیلوی آخر رو خیلی سخته کم کنی." و آن دیگری گفت:"کسی رو ندارم بمیره براش وزنم کم بشه."
از سر صداهای توی اتاق گاهی اذیت می شوم. شاید بشود از این کلمات بسیار زیای که گاهی در این اتاق برای خود ول می شوند استفاده مفید(جذاب) هم کرد.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پیامبری در قطار

دیروز در قطار با پسر نوجوانی همسفر بودم،کمتر از 18 سال سن داشت و اگر می خواستم کاری برایش تصور کنم می توانستم فکر کنم تمام کودکی و نوجوانی اش را چوپان بوده است.نه از آن چوپانهای قصه، با نی و کلاه نمدی. منظورم این چوپانهای جدید است. با پیرهن آستین بلند گشاد و شلوار پارچه ای، کفشهای کتانی با خطهای آبی در کنار، گشاد و طولانی نشستن یک گوشه کنار گله بی هیچ کاری.با کمی خیال بافی بیشتر می توانستم فکر کنم اگر خدا می خواست در این قرن آهن و دود پیامبری بفرستد او را می فرستاد. اولین واکنشی که باعث شد برایم جالب شود طرز برخوردش با صفحه نمایش فیلم جلویش بود. خراب بود. صفحه نمایش را می گویم. همانطور که سر جایش نشسته بود به بدنش تاب داد تا مانیتور کنار سرش را نگاه کند.(کسانی که سوار قطار شده اند می دانند،در هر کوپه دو صفحه نمایش هست برای دو به دو آدمهایی که روبروی هم نشسته اند) کمی بعد به بدنش هم تاب داد و دستش را به صندلی روبرویی ها تکیه داد تا طولانی تر بتواند به صفحه نمایش نگاه کند. جا به جا برای شخصیتهای فیلم ابراز احساسات می کرد و یا از آنها اشکال می گرفت. گفت کفشش را در نمی آورد چون دفعه قبل،قطار عادی بوده و کفشش غیبش زده. موقع نماز هم از قطار پیاده نشد.
این روزها بیشتر می فهمم چرا دوستی کارش را ول کرد و خانه نشینی را به داخل محیط کار بودن ترجیح داد. دارم تلاش می کنم لنگِ بیش و کم کار و پول در آوردن نباشم.سعی می کنم بین همه این آدمها غرق بودن حالم را نگیرد.دوست دارم بدون افت حال،سرم به کار خودم باشد.