۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

در این دامگه

امشب بدجور دلم گرفته است.مسیری را با دوستم رفتیم و برگشت را تنهایی، پیاده آمدم.هوا دیگر سرد نیست.باد تندی گاهی می وزد.بوی بهار جنوبی می آید،بهار اهوازی.بوی تکرار این هوا را حس می کنم.تکرار سالها.همه چیز توی ذهنم کش می آید.زنی روبروی مغازه کفش فروشی به یکی از کفشها خیره شده بود،بی حرکت.مثل مجسمه ی.نامه هدیه ایرانسل مستاجر سابقم روی دیوار پارکینگ چسبانده شده،یادم آمد یک ماه پیش از آن سر شهر آمده بود که سراغش را بگیرد.دو پسر جوان،مردد، افتاده بودند دنبال سه دختر.توی این شهر چه خبر است؟مردم احوالشان چطور است؟امشب تولد بچه برادرم است.حوصله شلوغی را نداشتم.هنوز نرفته حوصله ام از حرفها،اگر حرفی باشد، سر رفته بود.امشب از صداها خسته ام.صدای ماشین ها،آدمها.ترانه جدید محسن چاووشی-بازار خرمشهری ها- هم مدام توی مغزم می خواند و از آن هم کلافه ام.چند ماه گذشته دوره فشرده ای از خوشی ها را داشته ام ولی دوست دارم فکر کنم:در این دامگه شادمانی کم است...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

فکر کنم بعد از دوره ای خوشی باید بشینی خوب فکر کنی که حاصل این دوره چی بوده! دلتنگی شیرینیه