۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

رنجهای گم شدن

1.وقتی حالم از خودم گرفته است نسبت به همه چیز شاکی ام دیگه!فکر می کنم آیا واقعا اینقدر بریدنم از آدمها ارزش دارد یا از سستی من است؟به این فکر می کنم واقعا چقدر از وقتم مفید استفاده می کنم؟به این فکر می کنم حواس این همه پرتم کجاست؟به این فکر می کنم احساسم به آدمها دارد به کجا می رود؟حالم خوب است؟

2.حسم شامل کمی بی ادبی است: این غرور و جو گیر شدن عجب چیز گ..ی است.درکت از محیط پایین می آید و ناخودآگاه دچار سرسری دیدن می شوی.ارتباطتت با محیط ضعیف می شود، کمتر به دیگران احترام می گذاری و هزار درد بی درمان دیگر.نباید این بلا سرم بیاید.اگر کمی به آن دچار شویم آیا به همین راحتی ها می شود از آن برگشت؟

3.این روزها تمرین انشای زبان انگلیسی می کنم.می گویند برای اینکه با نمره بالایی بنویسی باید قالبهای جملات انگلیسی را رعایت کنی.فکر می کنم این کار بسیار وحشتناک است زیرا همراه قالب زبانی قالب فکری هم تزریق می شود.در مورد آموزش سازهای موسیقی هم گفته می شود اول تقلید کنید و بعد از یادگیری کامل خلاقیت را آزاد کنید.مطمئن نیستم در مورد زبان به این راحتی ها بشود از این قالبهای ذهنی رها شد.شاید این مسئله یکی از مخاطرات مهاجرت به زبان جدید باشد.

۱ نظر:

اردیبهشت گفت...

به ارتباطاتت با آدمها ، حس بی ادبانه ت و تمرین انشای انگلیسیت کاری ندارم . عکسی که گذاشتی ، فوق العاده ست . همچین موقعیتی رو تجربه کردم ولی نه روی یک پل . توی کار صخره نوردیم بود که از جایی به بعد ، مسیر رو تشخیص نمیدادم . نمی دونستم تا زمین چقدر راه مونده . حس بی نظیری بود !

{امیر عسکری !
کم پیش میاد من از چیزی تعریف کنم !(اینم یه خورده منّت) }