۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

از جای دیگر....*

نوشتن و خط زدن، ننوشتن نیست
http://kodoiin.blogspot.com/2010/04/533.html

چندی است که سخت از خودم لبریزم

آن گونه که باید از خودم بگریزم

انگار که شیر آب هرزی هستم

چک چک چک چک به پای خود می ریزم

 http://varan.blogfa.com/post-210.aspx

از گروهت اگر بالا بیآیی
و در پلی‌آف‌ها قربانی نشوی.
در فینال هم که قهرمان شوی.
باز هم باید به خانه‌ات برگردی.
هیاهو که بخوابد، باز هم تنهایی.
http://feedproxy.google.com/~r/minimalideh/~3/FaDo7laugKU/blog-post_24.html

* از جای دیگر مطالبی است که در وب می خوانم و مفید به نظرم می رسند.



۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

گمشده در ترجمه

الف.دیروز هشتمین سالگرد تنها زندگی کردنم بود.8 سال است کسی در خانه کنارم زندگی نکرده.راستش امروز داشتم فکر می کردم وقتی از روزهای جهنمی تنهایی بگذری عجب دنیای تنهای باحالی در انتظارت است.هر سال حسم به تنهایی بهتر شده. سال اول بدون امکانات و بدون حضور خانواده ام سخت گذشت ولی بعد روزهای بهتر رسید. دیروز بعد از امتحانم کوله پشتی چرخ دارم را گذاشته بودم روی چرخهایش باشد و پشت سرم می کشیدمش.اراک هوا عالی بود و باد خنکی می وزید. من توی محوطه سبز دانشگاه ول می گشتم.دلم خواست بروم توی نماز خانه دراز بکشم و کمی فیلم ببینم.رفتم.

ب.فردا روز پدر است ظاهرا.ذره ای حس به آن در مورد خودم حس نمی کنم.شاید کسانی هم سن من امروز دارند مزه پدر بودن را می چشند یا همسر بودن. دوست دارم درک کنم و حدس بزنم چه مزه ای دارند. حتما کسانی هستند که حس عالی نسبت به یکی از این دو دارند.دوست دارم با آنها دیدار کنم و به آنها احترام بگذارم. دوست دارم آدمهای برنده و روشن را بیشتر دیدار کنم.

ج.می دانم تکراری است.ولی دلم برای داستان نوشتن و طراحی کردن تنگ شده.اجرای هوشمندانه یک طرح هوشمندانه.الان که این جملات را می نویسم زبانه های شوق را جایی در سینه ام حس می کنم.

د.گاهی به من می گویند چقدر درس؟خسته نشدی.انتخاب من حرکت است.افزودن به خود.یکی می گوید داشتن! معنی بخش است اینکه فکر کنی داری رشد می کنی و بالاتر می روی.اما کنارش استرس همیشگی هست.استرس یک امتحان،یک پروژه،یک تحقیق.باید یاد بگیرم این استرس ها را مدیریت کنم.این یک جریان مدام خواهد بود.مثل یک رودخانه.باید به توالی این حرکتها عادت کنم.حرکت دائمی.

ه.دیروز فیلم "گمشده در ترجمه" را دیدم.وقتی داشت تمام می شد قلبم فشرده شده بود و به وضوح حس سکون یا شاید دلتنگی داشتم برای جهانی که "گمشده در ترجمه" نشانم داد. می شود در موردش یک متن طولانی نوشت یا فقط سکوت کرد و ایده های آن را درونی کرد. به احترام سکوتی که در طول فیلم و در بین همه کلمات و دیالوگ ها جریان داشت سکوت،نقطه اتصال به قسمت اول حرفها، را انتخاب می کنم. سکوت بزرگترین نعمتی است که در تنهایی به دست می آوری و شاید رنج آورترین آن اگر...

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

ریشه یابی چند ریشه سوختگی

گاهی که دلم می گیرد و احساس به هم ریختگی می کنم نیاز به وقتی دارم که بنشینم و تمرکز کنم و مرکز مشکلم را پیدا کنم.اینطوری می توانم بر علیه آن رویا بافی کنم و برنامه ریزی.با این روش تسکین خوبی می یابم و گاه هم می شود کارهایی کرد که واقعا حل شود.چند ماه بود حالم در مجموع خوب بود و روزهای خوبی می گذراندم.می شود گفت یکی از بهترین دوره های زندگی ام.اما چند روزی است که حالم خوش نیست.حسم پر از وجوه تلخ و دلتنگ کننده بود.فرصتی شد و نشستم به فکر تا به ریشه اش برسم.حس می کنم ریشه همه اش این هوای گرم زندان کننده در خانه باشد.با این هوا و روح زندان شده در خانه و در جهنم به هر چیز کوچکی و غیر منطقی گیر داده ام و در شاخه های مختلف از خودم شاکی شده ام.حالا که آزادم و ول در زندگی راه حلش زیاد سخت نیست. به زودی به تعطیلاتی خواهم رفت در فراغت  و با هوایی بهتر تا کمی تسکین پیدا کنم.
داشتم فکر می کردم چقدر ترسناک است-شاید هم ضعف من است-که در این هوای افتضاح و زندانی شدن حتی به کسانی که دوستشان داری هم گیر می دهی و ممکن است از دستشان بدهی.ممکن است آدم خوب و مثبت کار و زندگی ات نباشی و همه چیز را خراب کنی(چند روز پیش مدیری که از مرکز آمده بود می گفت چرا در چهره همه تان خستگی هست؟)چقدر چیزهایی مثل اقلیم در تمام ابعاد زندگی ما تاثیر دارند.من کمی در گرفتن این موضوع خنگ بوده ام و گرنه ساده است دیدن نشانه های آن در روحیه آدمهای مختلف نواحی مختلف همین کشور خودمان.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

در گیر دربرگیری آبی ها

جز و مد ممتد لبانت
     آبشار بلند موهایت
           می لرزاند و می شوید قلب مرا
                 غوطه ورم می کند در بود تو
                             ای دریای طوفانی من
                                    پرتاب کن،پرتاب کن حلقه ناجی ام را
                                                               جان،بی نَفَس یاد تو
                                                                مرده است در این دریای بی بودی،بی خودی

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

چیزهایی که برایشان خوشحال خواهم بود

یه چیزهایی هست که مطمئنم برای بودنشون سی سال دیگه خوشحال خواهم بود.الان داشتم چند مجموعه عکسم رو نگاه می کردم به این عکس رسیدم:
و صدها عکس با کسی و از کسی که به خودش گفتم چقدر در یاد من در تمام عمرم ماندگار خواهد بود و کاش همیشه با همین کیفیت حضور زندگی بخشش رو کنارم داشته باشم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

جنگ بر علیه خویشتن

مثل یک جنگ می مونه.یک جنگ مدام و نفس گیر.جنگی بین سر یک وجود با اعضای بدنش.این بار رفته اند آدرس http://feeds.feedburner.com را فیلش را تر کرده اند.معنی اش این است که هر چه خوراک از این طریق فراهم شده بود و از طریق کلاینت دریافت می شد مختل شده.ختم کلام اینکه این آدرسها عوض شده اند،هر کدام را که استفاده می کردید بدانید عوض شده:
آدرس خوراک وبلاگ خودم:
http://amiraskari.blogspot.com/feeds/posts/default?alt=rss
آدرس خوراک سایت بالاترین:
http://page2rss.com/rss/7b977b338a9721463769cd8ff83a8048
و هرکدام که خواستید در همین سایت http://page2rss.com جدیدش را بسازید. ولی تلخ است که ما بر علیه خودمان داریم می جنگیم.ما خودمان را داریم تلف می کنیم.من و آنهایی که می خواهند مرا محدود کنند.مگر همه ما مال همین سرزمین نیستیم؟

پی نوشت:متوجه شدم همه آدرسهای feedburner را اگر به http://feeds2.feedburner.com تغییر دهید هنوز فیلش تر نشده و کار می کنند.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

از آنجا تا اینجا،همین جا

از ماسوله برمی گردم،از قلعه رودخان،از رودبار و منجیل.به شهر غبار گرفته برگشته ام،به شهر داغ برگشته ام، به اهواز.از تهران شهر شلوغ راههای دور و هوای خفه عبور کردم.به این فکر می کردم که هر کس هر جا هست حتما خودش پذیرفته.وقتی از دور مرور می کنی درست به یاد نمی آوری به چه دلائلی جایی ماندی فقط ماندنت یادت می آید.نه می توان مطلقا زیر سوال برد چون حتما دلائلی بوده است و نه می توان کاملا توجیه کرد چون همیشه دلائلی هست.فقط باید شجاع تر بود، باز هم شجاع تر....،یک بار است سگ مصب! امروز فکر می کنم به اندازه کافی شجاع نیستم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

دلم برای چی تنگ میشه؟

الف.چند روز پیش با دوستی حرف می زدیم از اینکه چی می تونه زندگی رو تحمل کردنی کنه.به نظرم رسید اگه آدم چیزی داشته باشه که براش دلش تنگ بشه شاید همیشه بشه زندگی رو تحمل کرد.یه چیزی که دلمون بخواد بهش برسیم یا دوباره بهش برسیم.اونوقت لاقل برای مدتی دوباره حالمون بهتر خواهد بود.مثل سفر یا یه آدم یا جای خاصی.اون روز حس می کردم دلم برای خونه ام،برای خونه تنهاییم تنگ شده.
ب.جالبه ها!بعضی آدمها از بهترین کار زندگیشون تلخ ترین چیز رو می سازند.یک نمونه!یک نفر رو می بینم که دوست داره قید پول بیشتر،راحتی بیشتر رو بزنه و در محیطی برای کار بمونه که بیشتر دوستش داره.ولی حاضر نیست اینو صادقانه به خودش بگه.مدام رنج می کشه از اینکه چرا کوتاهی می کنه و به شرایط متفاوت وارد نمیشه.جالبه!می تونست با افتخار داد بزنه من همچین معامله ای کردم و به خاطر این شجاعتش نسبت به خودش و محیط کاری که توش مونده حس خوبی داشته باشه.ولی به جاش مدام رنج می کشه و تکذیب می کنه.راستش مدام آدمهایی رو می بینم که بلد نیستند برای هر کاری که می کنند اعتماد به نفس داشته باشند و بهش افتخار کنند.به جاش مدام چک می کنند نظر بقیه چیه و یه دفعه کسی گیر نده!

پی نوشت:منتظر یک سفرم....