۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

یک دقیقه،ده ساعت،ده سال

در قطار:
-شما اراکی هستید؟
-نه...
-پس عربید؟جنوبی هستید؟
-اره.عربم.
-اراک زندگی می کنید؟
-خانواده ام اهوازند.خودم اراکم.
-اراک کار می کنید؟
-زندان اراک هستم.
-توی زندان کار می کنید؟
-اراک زندانی ام.توی زندان اراکم.
-پس خطرناکی، آقا به ما رحم کن!
-...
-...
-...
-...
10 ساعت بعد همگی به اراک رسیدیم.
پی نوشت: اغلب اوقات که حواسش نبود به حالاتش،چهره اش نظر می کردم.ته نشین که شد در موردش می نویسم.

هیچ نظری موجود نیست: